وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کرکره‌های دم صبح

 
تاریخ: 30-07-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

​دروازه کازرون همیشه برایم جالب است. محله‌ای است قدیمی، شلوغ، پر از آدم‌های مختلف، فروشنده‌های مختلف و حتی صداهای مختلف. هر روز صبح آفتاب نزده کامیون‌های ماهی جلوی ماهی فروشی‌ها پارک‌اند و دارند بارشان را تخلیه می‌کنند. روی سبد ماهی‌ها پر از یخ‌های خرد شده است. اگر بچه بودم می‌گفتم رویشان برف باریده، یا برف پاشیده‌اند.

صبح‌ها که پیاده می‌شوم باید چادرم را بالا بگیریم و لی لی کنان راه بروم تا پایین چادرم به زمین خیس نرسد و بوی ماهی به خود نگیرد. معمولا جلوی این مغازه‌ها نفسم را حبس می‌کنم تا کاملا دور شوم.

دروازه کازرون پر از میوه فروشی است. مغازه‌ها کوچک‌اند. جلوی هر کدام چهار یا پنج سینی بزرگ است که میوه‌ها را با دقت خاصی یکی روی دیگری چیده‌اند. سبزی‌فروشی‌های دروازه بوی طراوت و زندگی می‌دهد. نفس حبس شده‌ام را اینجا، رها می‌کنم. بعد وارد خیابان سمت راست می‌شوم؛ خیابان قاآنی شمالی یا همان قاآنی کهنه‌ی خودمان. جلوی مغازه‌ی عطاری اولی پاهایم شل می‌شود و خودم مست. بوی کمد مادبزرگم را می‌دهد. کمد مادربزرگ پر است از دارو‌های پیچیده شده در پلاستیک‌های گره زده. چند مغازه بعدتر حواسم به آقای پارچه‌فروشی است. یکی یکی طاقه‌ها را جلوی در مغازه‌اش سر پا نگه می‌دارد. به مغازه‌ی بعدی که می‌رسم دلم غنج می‌رود. بوی ترشی و دوغ محلی تا عمق سینوس‌های دماغم نفوذ می‌کنند.

آدم‌های دروازه را می‌شناسم. هر روز که می‌روم یک پیرمرد کوتاه قدی با عینک ته استکانی از روبرویم می‌آید. بند مشکی عینکش از کناره‌های گوشش آویزان است. چقدر از بچگی دوست داشتم عینک بزنم و عینکم بند یا زنجیر داشته باشد. پیرمرد آدم فقیری به نظر می‌رسد. هر روز که می‌آید یک بسته پلاستیک در دستش دارد. حتما پلاستیک‌ها را می‌برد سر دروازه که به زن‌ها و پیرزن‌هایی که میوه‌های زیاد می‌گیرند، بفروشد. هر روز که پیرمرد عینکی را می‌بینم برایش کلی دعا می‌کنم. اگر یک روز نبینمش دلم برایش شور می‌زند. می‌ترسم برایش اتفاقی افتاده باشد.

بعد از ترشی فروشی‌ها تا انتهای خیابان مغازه‌های ابزار آلات، لوستر و دکور است. فروشنده‌های جوان رنگ پیرمرد بازاری‌ها به خود گرفته‌اند. هر روز صبح یک جوانی دارد جلوی مغازه‌اش را تی می‌کشد یا آب می‌پاشد. بر عکس خیابان‌های دیگر، اینها کله سحر بلند می‌شوند و کرکره را بالا می‌برند. بعضی‌ از لوستر فروشی‌ها، بساط زاغ و اسفند هم راه می‌اندازند.

ظهر که با معده‌ی خالی و چروکیده همین مسیر را برمی‌گردم، دوست دارم جلوی فلافلی سر نبش و روبروی عطاری اولی غش کنم و بیهوش بشوم.

کلیدواژه ها: دروازه کازرون, ماهی فروشی, میوه فروشی


فرم در حال بارگذاری ...

« با کاروان«قصه‌های من و اُو جیجَه» »