وبلاگ

توضیح وبلاگ من

مکاشفات یک مسافر

 
تاریخ: 10-08-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

​دیدید وقتی کسی از دنیا می‌رود اطرافیان می‌گویند: «آخی چقدر این اواخر اخلاق و رفتارش عوض شده بود. اصلا انگار بهش الهام شده بود که رفتنی است».  حالا شده حکایت من. خودم حس می‌کنم این اواخر اخلاق و رفتارم عوض شده است. همه‌ش حرف از رفتن می‌زنم. به دوستم سفارش می‌کنم که ببین فلان مقدار پول باید بدی به فلانی، فقط به صورت ناشناس بریز به حسابش. نماز و روزه‌های قضایم را در آن دفتر کلاسوری بنفش رنگ نوشتم. طلاهایم را بفروشید و صرف نماز و روزه‌هایم کنید، کسری را از جیب خودتان بدهید. کفاره‌ها را ادا کردم، فقط قضاست (البته حساب و کتاب نماز و روزه را شش هفت سال پیش درآوردم). بقیه اماناتی که دستم هست را در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام نوشتم. دائم دارم توبه می‌کنم و ادای آدم خوب‌ها را در می‌آوردم، به خصوص برای مادرم. گاهی خودم را خیلی تحویل می‌گیرم و فکر می‌کنم خیلی آدم حسابی بودم. مثلا می‌بینم عده‌ای در آینده سمینار و همایش «روشنک شناسی» می‌گیرند. عده‌ای در پی جمع‌آوری زندگی‌نامه‌ام هستند و به مجموعه‌های مختلف سر می‌زنند که در مورد من اطلاعات بیشتری کسب کنند. شاید هم یک انتشاراتی را برای حفظ و نشر آثارم اختصاص دادند. این وسط کسی زیرکی می‌کند و می‌آید پستی برای شما می‌نویسد که: «سرکار خانم روشنک بنت سینا در اندیشه‌ی پرواز به شهادت رسیده است. از این به بعد کانال و وبلاگ ایشان به روز نمی‌شود». دائم پست‌هایم در گروه‌ها فوروارد می‌شود و ذیلش می‌نویسند «ادمینش شهید شده». شاید فرد باهوشی پیدا بشود و خاطرات گذشته‌ام را برایتان بفرستند و نگذارد اینجا تار عنکبوت ببندد. حتما آن روز اعضای کانالم و تعداد بازدید‌های وبلاگم در عرض چند روز به طور شگرفی بالا می‌رود. در گوشه‌های پیدا و پنهان این مجازآباد نامم را جستجو می‌کنند، ببیند کجاها برای خودم لانه ساخته بودم. شاید بعضی‌ها این وسط به نام من اکانت بسازند و دلالی کنند که از هم اکنون همه را تکذیب می‌کنم.

بعضی‌ها را تصور می‌کنم که چقدر عذاب وجدان می‌گیرند از اینکه دلم را شکسته‌اند، ناگفته نماند که آن لحظه خیلی دلم خنک می‌شود. وقتی استاد با خواندن مطالب اخیرم پیام می‌دهد که «اینها چیه نوشتی، دل و بدن آدم رو میلرزونی». کافی بود تا کم کم یقین پیدا کنم که رفتنی هستنم.

فکر می‌کنم وقتی از دنیا بروم، شهدای دهه هفتادی به استقبالم بیایند و به بهشت راهم ندهند و بگویند: «ببین برای از دنیا رفتنت چه لوس بازیا که در نیاوردی! هر چه ما سنگین رنگین شهید شدیم تو زدی تو کاسه کوزه‌هامون و آبرومونو بردی».

کلیدواژه ها: دختر لر, زائر کربلا, سودای شهادت, شهید روشنک, وصیت نامه, پیاده روی اربعین
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: ... [عضو] 
...
5 stars

سلام روشنک جان
به نظر من که اصلا رفتنی نیستی
همش خیالاته:)

1396/08/16 @ 19:57
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 
5 stars

پاسخ:

سلام عزیزم،

نظریه‌تون کاملا به جا بود :)))

سالم برگشتیم

1396/08/19 @ 00:41


فرم در حال بارگذاری ...

« همه با همبا کاروان »