یک ضرب المثلی تو زبان لری داریم که میگوید: «دُوٙر هونٙه مِهتٙر هونٙه» ( هونه: خانه).
این ضرب المثل را برای دختران کدبانو که همه امورات خانه روی دوششان است به کار میبرند. البته برای کنایه زدن به دخترانی که دست به سیاه و سفید نمیزنند، کاربرد بیشتری دارد. مادرم همیشه این ضرب المثل را به من میگوید. بعد میرود سراغ دفترچهی خاطرات ذهنیاش و روزگار دخترانهاش را روایت میکند. میگوید که چطور خانهآبادکُنِ پدر و مادرش بوده است. وجه اشتراک مِهتَر و کدبانویی را نمیدانم. چند روز پیش که پول میخواستم در کسوت واعظ درآمد و تفسیر من درآوردیای از این ضربالمثل کرد که از قضا جالب از آب درآمد. گفت: «دُوٙر هونٙه مِهتٙر هونٙه. یعنی دختر باید مثل نغارهای باشد، که با هر سازی میزند. وقتی پول نیست، نیست».
ساز و مِهتٙر ما همان ساز و نغاره شماست. وقتی ساز میزند، مهتر متناسب با ریتم او میکوبد. یعنی دختر باید انعطاف پذیر باشد. خیلی زود شرایط را درک کند. خودش را وفق بدهد و اهل مدارا باشد.
_ «مامان! خب قشنگ بگو نیست. برای چی داری ضربالمثلها رو تحریف میکنی؟».
حالا که مادرم ضرب المثلها را مصادره به مطلوب میکند، یادم باشد دفعهی بعد اگر بهم گفت: «آرامتر صحبت کن». بگویم: «دُوَر هونَه مِهتَر هونَه». یعنی دختر باید مثل مهتر صدایش بلند باشد.
روزی که چند نفر مسلح به خانهی ملت در تهران حمله کردند، من با ترس و لرز در خیابانهای شیراز قدم میزدم. هر آن تصور میکردم که الان چند نفر مسلح مرا با تیر میزنند یا خودشان را در چند قدمیام منفجر میکنند.
آن هفته یک برنامهای در مسجد سر کوچه برگزار شد. یادم نیست چه برنامهی عبادیای بود. ولی آن چند نفر نظامی را که اطراف مسجد قدم میزدند تا همیشه به یاد دارم. نه فقط اطراف مسجد ما، که در همهی مکانهای مذهبی انگار حکومت نظامی بود.
با مقایسهی ترس آن روز خودم و سردار سلیمانی یادم به تفسیر سورهی احزاب افتاد که سال پیش خواندمش. گروهی از منافقان و افراد ضعیف الایمان با دیدن تعداد زیاد و لشکرِ بزرگِ دشمنان در جنگ احزاب، چنان ترسیدند که به یکدیگر گفتند: « خدا و رسولش مسلمانان را گول زد. به زودی اسلام از بین میرود و اثری از دین باقی نمیماند» محمد وعده داد که اسلام بر همهجا پیروز میشود. مگر میشود جلوی این دشمنان ایستادگی کرد و شکست نخورد؟ ولی امثال سردار سلیمانیها با دیدن احزاب دشمنان، ایمانشان به پیامبر بیشتر شد و گفتند این همان وعدهای است که پیامبر به ما داد.
ما با شنیدن اسم داعش خیلی ترسیدیم. ولی سردار و نیروهای مؤمن انقلابیاش، همانها که هر روز تهمتهای من و شما روانهی کویشان میشود، تا قلب این نیروهای درندهخو رفتند و جنگیدند. هیچ هراسی به خود راه ندادند. به وعدهای خدا یقین داشتند و پیروز شدند. فرقمان در میزان یقین به وعدههای خداوند است. كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإذْنِ اللَّهِ واللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ، بسا گروهی اندک بر گروهی بسیار به اذن خداوند پیروز شدند. و خدا با صابران است. فرق دیگر ما در این است که آنها در کتاب کربلا فصل مسلمها، حُرها، عباسها و علی اکبرها را حفظ کردند. و ما فصل عمربن سعدها و وعدههای بزک شدهی عبیدها و یزیدها را.
ته نوشت: کسی میداند تلاش کدام دیپلمات منجر به نابودی داعش شد که رئیس جمهور از آنها تشکر کرد؟
خانهی آنها بالای جاده بود و خانه ما پایین جاده. یا تو کپر حیاط ما بازی میکردیم یا زیر سایهی درخت بلوطی که وسط حیات آنها بود. سنگهایی را کنار هم میچیدیم که محدودهی خانهمان را نشان میداد. بعد میرفتیم سراغ سنگهایی که شکل عروسک بودند. حوله پیچشان میکردیم. نه حکم سنگ را برایمان داشتند و نه عروسک. بچههایمان بودند که تازه به دنیا آورده بودیمشان. من در خانهی خودم بچهی قنداق شدهام را شیر میدادم، فاطمه در خانهی خودش. وقتی بچههایمان را میخواباندیم، سراغ آشپزخانه میرفتیم. داشت ظهر میشد و هنوز برای شوهرانمان غذا آماده نکرده بودیم. حوصله نداشتم پای گاز بایستم. رفتم درِ فرضی خانهی فاطمه را کوبیدم. با هم کلی درد و دل کردیم. «بچهام اصلا آروم و قرار نداره. نمیدونم دلش درد میکنه یا گوشش. یه ریز گریه میکنه. به زور خوابوندمش. ناهارم درست نکردم. تو ناهار چی داری؟» وقتی حرفی برای گفتن نداشتیم، میآمدم و غذایی آماده میکردم. شوهرم دیر کرده بود. ولی از بسکه خسته بودم، با چشم انتظاری خوابم برده بود. با صدای در بیدار شدم. خودش بود. زبان بسته کارش زیاد بود.
من و فاطمه در هفت هشت سالگی شوهر کردیم و بچه به دنیا آوردیم. ما دو تا هنوز زندهایم. ولی شوهر و بچههایمان هفت کفن در قبرستان خاطراتمان پوساندهاند.
مطالعه با گوشی برایم راحتتر است. قبل خواب، پای تلوزیون، تو اتوبوس، تو صف انتظار و… سرم را میکنم تو گوشی و کتاب میخوانم. حتما همه تجربه کردید مواقعی که میخوابید، دو پایتان را به دیوار میزنید، کتاب را بالای صورتتان میگیرید، چشمهایتان روی هم میروند، کتاب سقوط میکند روی صورتتان و تق. با گوشی این حوادث و سوانح اتفاق نمیافتد. روی دست میخوابید و با گوشی مطالعه میکنید. اگر خوابتان هم برد آب از آب تکان نمیخورد.
با همین روش رمان مرشد و مارگاریتا تمام شد. صد صفحهی پایانی را در کربلا خواندم. pdf چند رمان دیگر را دانلود کردم. کیفیتشان خوب نبود. مثل نسخههای خطی ِانسانهای غار نشین بودند. تازه یادم افتاد هفت هشت ماه پیش اپلیکیشن طاقچه را روی گوشیام نصب کردم. فقط یک کتاب باهاش خریم و خواندم. معمولا قیمت کتابها دو تومان، سه تومان، چهار تومان و… هستند. اما pdfهای رایگان سایتها باعث شده قیمتهای طاقچه را نجومی ببینم و سراغش نروم. دیشب طاقچه را باز کردم دیدم چند کتاب رایگان دارد. همه را دانلود کردم. خوبیاش به این است که فونت، رنگ و نور متنها قابل تغییر است و مطالعه آسانتر میشود. کلی کتاب تو طاقچهی گوشیام چیدم که یکی یکی مطالعه کنم. دارالمجانین محمد علی جمالزاده را شروع کردم. الان که فکر میکنم میبینم واقعا ارزش دارد که چند هفتهای یک بار از طاقچه یک کتاب بخرم. آن چند تومان هم جای دوری نمیرود. فدای سر نویسنده کتاب و منِ خوانندهی کتاب.
به خاطر آن جوان اصفهانی دائم منتظر بودم از پشت بام یکی از مغازههای خیابانهای کربلا، یک تیراندازی وسط پیشانیام را نشانه برود. ترور همانا و جان به جان آفرین تسلیم کردن هم همان. به آمنه و راضیه هم گفتم که اگر روزی پایم به سنگی خورد و افتادم زمین، بدانند و آگاه باشد که کاسهای زیر نیمکاسه بوده و کجا دنبال سرنخ بگردند. راضیه برایم مداحی «شهید بی سر سلام» میخواند و آمنه طلب شفاعت میکرد. الان دقیقا متوجه شده بودم که حس و حال شهید شدنم قبل از سفر چگونه تعبیر خواهد شد. قضیه به بمبگذاری و داعش ختم نمیشود.
البته چنین تروری دیگر اوج توهم بود. قضیه کمی سینماییتر اتفاق افتاد. وقتی به خانه برمیگشتیم، زنگ زدم به خاله که داریم نزدیک میشویم و ده_پانزده دقیقهی دیگر میرسیم. گوشی را قطع کردم. دو تا ماشین پیچیدند جلوی مینیبوس. چهار نفر از دو تا پژو ۴۰۵ همزمان پیاده شدند. رانندهی ما هم پیاده شد. فکر کردم خانوادهی یکی از همسفرانم باشند و آمدهاند دنبالش. یکیش آمد بالا و گفت: «ازش پول میخوایم». دست و پایم شل شد. پیش خودم گفتم: «آخی دیدی تا اینجا رو به سلامت برگشتم حالا…». تو دستش یک چکش بود و یک چیز دیگر. داشت تو مینیبوس دنبال مدارک ماشین میگشت. بعد پیاده شد. یک نفر دیگر آمد و جای راننده نشست.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مثل این تو فیلمیها باید یواشکی زنگ بزنم به خانواده بگویم برایمان مشکل پیش آمده. آنها زنگ بزنند به پلیس. زنگ زدم به خاله گفتم گوشی را بدهد به سید. خاله هم هی سوال میپرسید که چرا؟ آدرس میخوای؟ من فقط میگفتم: «تو گوشی رو بده». گوشی را داد به سید. گفتم: «جلوی ما رو گرفتن و میگن پول میخوان. یکیشون اومده داره مینیبوس رو میبره. فکر کنم میخوان ما رو ببرن جای دیگه». صدایم میلرزید و شل میزد. قلبم تاپ تاپ میکرد. خانمها میگفتند: «ما رو پیاده کنید. ما فقط یک عده زوار هستیم». این حرفها حالیشان نبود. سید میگفت: «مگه پول همراته». گفتم: «نه زیاد». همین حین مینیبوس را کمی آنورتر نگه داشتند. راننده داشت میآمد بالا. آنها هم انگار داشتند سوار میشدند. به سید گفتم که ظاهرا دارند میروند.
دقیقا حس و حال افرادی را که گروگان میگیرند، درک کردیم. آنها از طلبکاران راننده بودند. مدارکش را بردند و قضیه تمام شد. ولی شُکش ماند.