وبلاگ

توضیح وبلاگ من

تعبیر وارونه یک رویا

 
تاریخ: 20-08-96
نویسنده: روشنک بنت سینا

به خاطر آن جوان اصفهانی دائم منتظر بودم از پشت بام‌ یکی از مغازه‌های خیابان‌های کربلا، یک تیراندازی وسط پیشانی‌ام را نشانه برود. ترور همانا و جان به جان آفرین تسلیم کردن هم همان. به آمنه و راضیه هم گفتم که اگر روزی پایم به سنگی خورد و افتادم زمین، بدانند و آگاه باشد که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بوده و کجا دنبال سرنخ بگردند. راضیه برایم مداحی «شهید بی سر سلام» می‌خواند و آمنه طلب شفاعت می‌کرد. الان دقیقا متوجه شده بودم که حس و حال شهید شدنم قبل از سفر چگونه تعبیر خواهد شد. قضیه به بمب‌گذاری و داعش ختم نمی‌شود.

البته چنین تروری دیگر اوج توهم بود. قضیه کمی سینمایی‌تر اتفاق افتاد. وقتی به خانه برمی‌گشتیم، زنگ زدم به خاله که داریم نزدیک می‌شویم و ده_پانزده دقیقه‌ی دیگر می‌رسیم. گوشی را قطع کردم. دو تا ماشین پیچیدند جلوی مینیبوس. چهار نفر از دو تا پژو ۴۰۵ همزمان پیاده شدند. راننده‌ی ما هم پیاده شد. فکر کردم خانواده‌ی یکی از همسفرانم باشند و آمده‌اند دنبالش. یکیش آمد بالا و گفت: «ازش پول می‌خوایم». دست و پایم شل شد. پیش خودم گفتم: «آخی دیدی تا اینجا رو به سلامت برگشتم حالا…». تو دستش یک چکش بود و یک چیز دیگر. داشت تو مینی‌بوس دنبال مدارک ماشین می‌گشت. بعد پیاده شد. یک نفر دیگر آمد و جای راننده نشست.  

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مثل این تو فیلمی‌ها باید یواشکی زنگ بزنم به خانواده بگویم برایمان مشکل پیش آمده. آنها زنگ بزنند به پلیس. زنگ زدم به خاله گفتم گوشی را بدهد به سید. خاله هم هی سوال می‌پرسید که چرا؟ آدرس می‌خوای؟ من فقط می‌گفتم: «تو گوشی رو بده». گوشی را داد به سید. گفتم: «جلوی ما رو گرفتن و می‌گن پول می‌خوان. یکیشون اومده داره مینی‌بوس رو میبره. فکر کنم می‌خوان ما رو ببرن جای دیگه». صدایم می‌لرزید و شل می‌زد. قلبم تاپ تاپ می‌کرد. خانم‌ها می‌گفتند: «ما رو پیاده کنید. ما فقط یک عده زوار هستیم». این حرف‌ها حالی‌شان نبود. سید می‌گفت: «مگه پول همراته». گفتم: «نه زیاد». همین حین مینیبوس را کمی آنورتر نگه داشتند. راننده داشت می‌آمد بالا. آنها هم انگار داشتند سوار می‌شدند. به سید گفتم که ظاهرا دارند می‌روند. 

دقیقا حس و حال افرادی را که گروگان می‌گیرند، درک کردیم. آنها از طلبکاران راننده بودند‌. مدارکش را بردند و قضیه تمام شد. ولی شُکش ماند.

کلیدواژه ها: سفرنامه, طلبکاران, پیاده روی اربعین, کربلا, گروگان گیری
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: ستاره مشرقي [عضو] 

چه بد
ترسناک بود

1396/08/24 @ 21:27
نظر از: دهسنگی [عضو] 
5 stars

سلام ممنون مطالبتون زیبابود
http://kovsar-aliabad.kowsarblog.ir/
منتظر نگاهتون هستیم…
یاعلی(ع)

1396/08/22 @ 13:32
نظر از: زفاک [بازدید کننده]
زفاک

سلام
پس به سلامتی برگشتین :)
خدا را شکر
زیارت قبول

1396/08/20 @ 20:18
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

شک بدی بود واقعا

1396/08/20 @ 11:20


فرم در حال بارگذاری ...

« طاقچه‌ی گوشیهمه با هم »