وبلاگ

توضیح وبلاگ من

زنان نادیده

بهش خبر دادند که به روستا حمله کرده‌اند. سلما دستپاچه شد. صدای ناله‌ی زن‌ها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد. 

سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس‌ و ماشین‌هایی از کنارش رد می‌شدند و به شهر می‌رفتند. نزدیک روستا که رسید، دید جمعیتی پرچم به دست جلوی صهیونیست‌ها ایستاده‌اند. عده‌ای از زن‌ها دور هم نشسته بودند و گریه و زاری می‌کردند. سلما ماشینش را کنار زد و رفت قاطی آنها. از زن‌ها سراغ مادر پیرش را می‌گرفت. از این زن به سمت آن یکی می‌رفت و جواب درست و حسابی نمی‌شنید. آنها را از روستا بیرون کرده بودند و حالا روستا در محاصره بود. کنار یکی از زن‌ها انگار زانوهایش شل شد و نشست زمین. سرش را به سمتی که زن اشاره می‌کرد، چرخاند. چند جسد بودند که عده‌ای دورشان نشسته بودند. سرش را به طرف جلو برگرداند و به سربازها خیره شد. پرچمی را از دست کناری‌اش ‌کشید، بلند ‌شد و به طرف صهیونیست‌ها ‌دوید. هیچ‌ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. گلوله‌ها انگار به او اصابت نمی‌کردند. سلما همچنان بی توجه جلو می‌رفت. کمی جلوتر خورد زمین. رد خون لباس‌های سفیدش را سرخ کرده بود.

سلما و مادرش در نزدیکی مکانی دفن شدند که از طرف سازمان ملل برای دفاع از حقوق زنان تأسیس شده بود.

آبگرمکُنیو

گفته بودند نماز مغرب و عشا آنجا باشم. پالتو زرشکی‌ که دیشب خریده بودم را پوشیدم‌. خیلی بهم می‌آمد. وقتی به داداش یازیازِ بی‌ذوق گفتم بهم می‌آید یا نه؟! فقط سری تکان داد. یادم باشد وقتی خودش چیزی خرید فقط برایش سر تکان بدهم؛ نه بیشتر و نه کمتر.

جلوی آینه باهاش چندبار قر و فر دادم. ساق‌دست زرشکی نداشتم. یک ساق قهوه‌ای تیره پیدا کردم. به هر زوری بود به خودم قبولاندم که با هم جور درمی‌آیند. آن موقع شب کسی نمی‌تواند قهوه‌ای تیره را از زرشکی تیره تشخیص بدهد. این هم از برکت کم نور بودن لامپ‌های مسجد است. شال رنگی رنگی‌ام را از قسمت تیره رنگش تا زدم و پوشیدم. رگه‌های زرشکی رنگش با پالتو ست می‌شد. چادر سر کردم و از خانه رفتم بیرون. به مدد تاکسی، دقیقا سر اذان به مسجد رسیدم. یک راست رفتم قسمت زنانه. یکی از آقایان تو آشپزخانه بود. عرض سلامی کردم. گفتم اگر کمکی هست بگویند. گفتند اگر لازم شد صدا می‌زنند.

بعد از نماز با همه‌ی خانم‌ها احوال پرسی کردم. یکی‌شان گفت «بچه‌ها چطورن؟» گفتم «خدا روشکر خوبن». حالا کدام بچه‌ها، خودم هم نمی‌دانم؟! به خیالشان در این یک سال و نیم تا دوسالی که سر و کله‌ام تو مسجد پیدا نشده، صاحب شوهر و بچه‌ شدم. آن هم نه فقط «بچه» بلکه «بچه‌ها». پرده وسط خواهران و برادران را بالا زدند. میز جایزه‌‌ها داشت به همه چشمک می‌زد.

از سال نود و دو تا آخر نود و چهار که می‌رفتم مسجد، یک پیرمردی کنار مسجد، مغازه آبگرم‌‌کنی داشت. همیشه برایم درِ مسجد را باز می‌کرد. مرا به عنوان «معلم قرآن» می‌شناخت. من و شاگردهایم به عنوان «آبگرمکُنیو» می‌شناختیمش. آخر مسجد، کنار پیرزن‌ِ قُرقُرو نشسته بودم. آبگرمکنیو آمد کنارم. گفت «فامیلی‌تون چیه! می‌خوام به آقای حاجی بگم که حتما به شما که معلم قرآن بودید جایزه بدن». تشکر کردم که «لازم نیست. ما باید از شما تشکر کنیم که کلی زحمت بهتون دادیم و از این حرف‌ها». فامیلی‌ام را حفظ کرد و رفت پیش آقای حاجی. آقای حاجی چند وقتی هست با انرژی تمام آمده است که در مسجد و محله تحول ایجاد کند. چند ماه پیش با یک تلفن پای مرا دوباره به مسجد باز کرد. ده دقیقه بعد دوباره آبگرمکنیو آمد. مرا برد که شخصا به آقای حاجی نشان بدهد و سفارش لازم را بکند. آقای حاجی با خنده گفت «بله، خانم بنت سینا را می‌شناسیم». من هم گفتم «تشکر اصلی را باید از حاجاقا (آبگرمکنیو) کنیم که کلی زحمت برای ما کشیدن و…».

برنامه شروع شد. یک سری مشکل‌گشا بود بین خانم‌ها تقسیم کردم. داخل هر بسته یک شماره بود برای قرعه کشی. وسط برنامه آبگرمکنیو آمد. خدا می‌داند می‌خواست این بار سفارش مرا به چه کسی کند. گفت می‌خواهد برود. شماره‌اش را داد به من که اگر برنده شد برایش هدیه‌اش را بگیرم. 

قُرقُرو دائم به من می‌گفت چه گیرش می‌آید! اگر بهش جایزه ندهم دیگر نمی‌آید. من هم دائم خودم را تبرئه می‌کردم که همه کاره آقای حاجی هست. من از هیچی خبر ندارم. بعد گفت باید مشکل‌گشاها را به ترتیب می‌دادم که گیر همه می‌آمد. وقتی قضیه شماره و قرعه‌کشی را برایش گفتم، یکی یکی بسته‌ی مشکل‌گشاها از زیر چادرش آمد بیرون. کی چهار بسته برداشت که من متوجه نشدم؟

آخر برنامه قرعه‌کشی شد. دومین شماره ۶۶ درآمد. قُرقرو شماره ۶۶ را از بین چهار شماره جدا کرد و مثل شاخ شمشادها رفت جلو. سومین شماره ۱۱۲ بود. شماره ۱۱۲ را از کیف درآوردم. جلو رفتم و هدیه‌ی آبگرمکنیو را گرفتم. یادم باشد وقتی بهش دادمش بگویم از من هم تقدیر و تشکر کردند.

وقتی مادر نیست

مادر که خانه نیست هیچ چیز سر جایش نیست. وقتی می‌رود انگار همه چیز را هم با خودش می‌برد. تنها آشپزخانه‌ای می‌ماند که انگار چندین سال است دچار قحطی شده. نه قند را پیدا می‌کنی، نه چای را. برای شام و ناهار هم چیزی پیدا نمی‌شود. تا اینکه دختر خانه ادای مادر را دربیاورد و به خیال خودش کدبانوگری کند. که صد البته نمی‌تواند. مادر که نباشد حتی گرمای خانه هم بار سفر را بسته انگار؛ بخاری را هرچه زیاد می‌کنی باز هوا سرد است. همین که مادر به خانه برمی‌گردد برکت را با خودش می‌آورد، آشپزخانه‌ای که تا چند لحظه پیش خالی بود، با آمدنش پر می‌شود. کافی است مادر قدم در آن بگذارد و عطر دست پختش تا وسط کوچه برود. گرمای خانه آنقدر زیاد می‌شود که تصمیم می‌گیری برای مدتی بخاری را خاموش کنی. مادر که خانه است، همه چیز هست.

کیک داغ

هوای دم غروب نسبتاً سرد بود. نور چراغ‌ها و لوستر مغازه‌ها افتاده بود کف پیاده‌رو. باران نم نم می‌بارید. کلاس تازه تعطیل شده بود. داشتیم با هم حرف می‌زدیم و می‌رفتیم. جلوتر بوی شیرینیِ تازه و داغ قاطی بوی باران شد. مرضیه از شیرینی‌فروشی کمی کیک خرید و داد دست من. گفت بگیرش زیر چادرت. کمی جلوتر نمی‌دانم چیزی دیده بود یا اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده بود که یک دفعه گفت «ما اصلا حواس‌مون نیست. حواس‌مون نیست کی داره، کی نداره.» زهره در جوابش گفت «همه‌ش می‌ندازیم گردن دولت، غر می‌زنیم که چرا دولت کمک نمی‌کنه. پس خود ما چی؟ ما وظیفه نداریم؟»  من که متوجه اصل ماجرا نشده بودم، گفتم «حواس‌مون به چی نیست؟» سوالم را شنیده نشنیده گفت «همه جا، تو فامیل، تو خیابون، پایین دست خودمون رو نمی‌بینیم، حواس‌مون به کم درآمدا نیست، تو مهمونیا، تفریحا.» راست می‌گفت. آنقدر سرگرم دنیای خودمان شدیم که به دنیای بغل دستیمان توجه نداریم. متوجه داشتن و نداشتن‌شان نمی‌شویم، از احوال‌شان خبر نداریم، احتمال نمی‌دهیم درد و رنجی داشته باشند و به زبان نیاورند. چادرم را بیشتر کشیدم روی کیک‌ها. توی هوای سرد دم غروب، وسط نم نم باران، شاید یکی هوس کیک داغ می‌کرد.

تاسَک شاهد است

با چند بارندگی چشمه‌ی تپه می‌جو‌شید. آبش زیاد بود. پشت خانه‌مان حکم جوی داشت. آب چشمه و آب باران از تپه سرازیر می‌شدند و از پشت خانه‌ی ما می‌گذشتند. خانه فاطمه‌ اینها کنار چشمه بود. روزهای آفتابی یا پشت خانه ما بودیم یا کنار چشمه. آبش روی کمرِ تپه پهن بود. زیر نور آفتابِ سرِ ظهر برق می‌زد. من و فاطمه برایش یک آب‌راه درست می‌کردیم. آن آب‌راه در تصور من یک رودخانه بود. در همین حین به مباحث جغرافیا و آب و هوایی فکر می‌کردم. «جلگه» «چرخه‌ی آب» «زمین کشاورزی» «فسیل» و… انگار که یک آزمایشگاه باشد در وسعت یک روستا.

وقتی سرم را بالا می‌کردم، کوه تاسَک در مه فرو رفته بود. تاسَک از فرسنگ‌ها دورتر پیداست و پر از جنگل بلوط. وسط چله‌ی تابستان قله‌اش مثل سرِ چوپان روبروی خانه‌مان سفید است. تو این ایام مه همه جایش را می‌پوشاند. این صحنه را خیلی دوست دارم. مه مثل یک دود خیلی بزرگ بود که با ابرها در هم گره خورده بودند.

به انتهای آب خیلی فکر می‌کردم. تصور می‌کردم که چطور آب چشمه می‌رود و می‌رود تا به دریا می‌رسد. اما کدام دریا؟ کاش می‌شد دنبال آب بروم و دریا را ببینم.

اسباب‌بازی‌هایمان را در آب می‌شستیم. روی یک سنگ یا ریشه‌ی درخت بلوط کناری که حکم دست و پایش را داشت وارونه می‌گذاشتیم تا خشک شود. دم غروب فاطمه به سمت راست می‌رفت. من به سمت پایین می‌دویدم. تو آن سرازیری کافی بود پایم به سنگی بخورد. افتادن همان و زخمی پخمی شدن هم همان. ولی یاد گرفته بودم چطور تو سرازیری‌ها خودم را کنترل کنم. توقف برابر بود با کله‌پا شدن من. برای همین یکسره تا لب جاده می‌دویدم. اگر ماشین نمی‌آمد از جاده می‌رفتم پایین. با نفس نفس زدن به غرغرهای مادرم گوش می‌دادم. «بدبخت وَ خُوت بو. مَ مِن ای سرما مجبوری؟ سِی مُفِش چطور وَش چیر ایکنه. نه ای پاچَت سیچه ایطور شلیَ؟ بدو برَ لباستَ عوض کُ». آنقدر غرق در لذت و صفا بودم که هیچ وقت متوجه لباس خیسم و سرما نمی‌شدم. حتی متوجه چکیدن آب دماغم و فین فین کردن هم نبودم.

چشمه الان دیگر نمی‌جوشد. ولی تاسَک شاهد است که چطور روزی پر از آب می‌شد و زنها دم عید لباس و فرش‌ها را آنجا می‌شستند. گاهی سر آب گیس و گیس کشی می‌کردند و خواهر و مادر همدیگر را می‌آوردند جلوی چشم همه‌ی ما. چه نسبت‌ها که به هم نمی‌دادند. الان با آب لوله کشی همه از این چیزها مبرا هستند و بچه‌ها از لذت‌های ما به دور.