زن عمویم از آنهایی است که دو طرفه همدیگر را دوست داریم. حرف کشیده شد سر کدخدایان. من یک گوشم پیش زن عمو بود، یک گوش و دو چشمم پیش فیلم هندی شبکه تماشا. مامان چایی را آورد. الان نمیدانم رابطهی فامیلیها را چطور بنویسم. زن گرفتن روستاییها از همدیگر آن قدر قاطی پاتی است که وقتی زن عمو داشت تعریف میکرد، هر از چندگاهی میگفتم: «حالا این کی بود که داشت این حرف رو میزد؟»، بعضی وقتها نمیفهمیدم کی به کی است. الکی سر تکان میدادم که مثلا مو به مو فهمیدهام.
زن عمو میگفت: «دیروز رفتم پیش کَلیدالله تعریف کدخداها را برایم کرد. خیلی قشنگ همه چیز یادش بود.» وسط حرفهای زن عمو و دیدن فیلم هندی، اسم «راهخدا» شنیدم. به زن عمو گفتم: «راهخدا کی بود؟». مامان گفت: «همون کا راهخدایی که به حمید میگفتی». حمید همبازی بچگیهایم بود. تو دعواها کاراهخدای کاخانی بهش میگفتم و دوباره مثل خروس جنگی میپریدیم به هم. به مامان میگویم: «مامان نمیدونی واسه چی بهش میگفتم کاراهخدا؟» گفت: «نه».
زن عمو ادامه داد: «کاخانی پدر کاراهخدا بود. هر دو کدخدا بودند. زن کاراهخدا مرد. تو اداره کردن خانهاش مانده بود. وقتی خان میآمد نمیتوانست از خجالتشان دربیاید. کاراهخدا رفت پیش کلعلیجان که بزرگتر همه بود. کدخداییاش را بهش داد. کلعلیجان شد کدخدای آبادی». کلعلیجان پدربزرگ مادرم میشود و پدر یدالله. زن عمو در ادامه گفت: «کل علیجان دو دختر داشت که زنش میمیرد و دوباره زن میگیرد. یکی از دخترهایش را میدهد به کاعلیباز» به زن عمو میگویم: «کاعلیباز کی بود؟». میگوید: «پسر مش جعفر بود. مش جعفر نمیدونم مال یه روستایی بعد از نورآباد بود. میآید که از روستا رد بشود، چند روزی تو روستا میماند. بعد هم از روستا زن میگیرد و ماندنیتر میشود. مال و منالی هم نداشت. ولی زرنگی کرد و دختر کلعلیجان را داد به پسرش کاعلیباز. بعد از مدتی زن کاعلیباز مرد، رفت و دختر دیگر کاعلیجان را گرفت که بچههای خواهرش را نگهداری کند».
نمیدانم چه حکمتی بوده که کدخدایان بعد از مردن زنانشان نمیتوانستند کدخدایی کنند. ان شاءالله به این خاطر بوده که دچار افسردگی شدید میشدند و این هم به خاطر شدت علاقه بوده. زن عمو گفت: «زن دوم کلعلیجان میمیرد. او هم کدخداییاش را به داماداش کاعلیباز میدهد. مردم هم میآمدند پیشش که این کار رو نکن، کاعلیباز رو راست نیست و از این حرفها. ولی کلعلیجان میگوید دامادم است و دو دخترم تو خانهاش بوده و خلاصه کدخداییاش را بهش داد». زن عمو گفت هی عمو یدالله تعریف میکرد و غصه میخورد که چطور با بدبختی زندگی کردند. به زن عمو گفتم: «برای چی؟ کلعلیجان که وضعش خوب بوده!» گفت: «خوب بود. ولی کاعلیباز همهشو میداد به خانها و خرج این چیزها میشد. خودش که هیچی نداشت. مثلا وقتی خانها میاومدن، میفرستاد پیش فلانی که چندتا بز و گوسفند بده که خانها میخواهند بیایند و…» میگویم: «پس کدخداها این طوری ظلم میکردند!» میگوید: «ها. مثلا وقتی گندم را درو میکردند، باید سهم خان را هم میدادند. با قسم و قرآن زمین مردم بدبخت را ازشان میگرفتند. بین مردم تفرقه میانداختند. دو دسته میشدند و از مردم کار میکشیدند. با اینکه اهالی روستا با هم غریبه نبودند. ولی همیشه بینشان جر و جنگ بود. بعد هم که پاسگاه میآمد، طرف کدخدا را میگرفت» میگویم: «خانها اسمشان چی بود؟» میگوید: «آقاخان و باباخان».
حالا که دارم مینویسم، شک دارم که کلعلیجان دو تا زن داشت یا سه تا! البته یکی بعد از مرگ دیگری بود نه که با هم. به مامان میگویم: «مامان پدربزرگت دو تا زن داشت یا سه تا؟» میگوید: «نمیدونم والا». البته طبیعی است که یادش نیاید. چون وقتی که پدربزرگم کوچک بوده، پدرش عمرش را میدهد به من. ولی این هم دلیل نیست که من ندانم پدربزرگ مادرم دو تا زن داشته یا سه تا. چون وقتی بچه بودم خانواده پدرم هی هفت جدم را آنقدر ریپیت میکردند و از من میپرسیدند، که مثل بلبل از حفظ برایشان میگفتم: « #روشنک_بنت_سینا بن فلان بن فلان بن فلان بن فلان بن فلان بن فلان بن فلان». ولی از اجداد مادریام هیچی نمیدانم. باید یک روز با زن عمو بروم خانهی عمو یدالله برایم بگوید.
«دیروز رفتم پیش کَلیدالله تعریف کدخداها را برایم کرد.» بهش میگویم: «خب چی میگفت!» ازش میخواهم مو به مو بگوید که بنویسمش. «کاخانی کدخدا بود. بعد پسرش کاراهخدا کدخدا شد. زن کاراهخدا مرد. چندتا بچه داشت. تو اداره خانهاش مانده بود. وقتی خان میآمد نمیتوانست از خجالتشان دربیاید. پیش کلعلیجان میآید. بهش میگوید نمیتواند کدخدا باشد. کدخداییاش را به او میدهد. کلعلیجان کدخدا میشود. این بندهی خدا از زن اولش دو تا دختر داشت، که زنش میمیرد. زن دوم را میگیرد، چندتا بچه گیرش میآید او هم میمیرد. یکی از آن دو دختر را میدهد به کاعلیباز. کاعلیباز مال این منطقه نبود. پدرش (مش جعفر) خیلی وقت پیش میآید از روستا رد بشود، چند روزی اتراق میکند. بعد به فلانی میگوید میخواهم از شماها زن بگیرم. مش جعفر از روستا زن میگیرد و میماند. بعد هم زرنگی کرد و دختر کلعلیجان را به پسرش داد. دختر کلعلیجان میمیرد. دختر دیگرش را میگیرد که بچههای خواهرشان را نگهداری کند. این کاعلیباز، آدم زرنگی بود. هیچی نداشت. کلعلیجان کدخدایی را میدهد به کاعلیباز. مردم میآیند پیشش و میگویند که این کار را نکند. خدا میداند این کاعلیباز مال کجا هست و… کلعلیجان هم میگوید دامادم است و دخترم تو خانهاش. من هم که از عهدهی کدخدایی بر نمیآیم و از این حرفها. کاعلیباز خیلی ظلم میکرد. هر وقت خان میآمد، میرفت پیش فلانی چند تا گوسفند ازش میگرفت. یا میرفت آن دیگری». میگویم: «پس کدخداها ظلم میکردند ها؟ چطوری ظلم میکردند؟» میگوید: «ها. مثلا وقتی گندم را درو میکردند، باید سهم خان را هم میدادند. با قسم و قرآن زمین مردم بدبخت را ازشان میگرفتند». بین مردم تفرقه میانداختند. دو دسته میشدند و از مردم کار میکشیدند. اهالی روستا با هم غریبه نبودند. ولی همیشه بینشان جر و جنگ بود. بعد هم که پاسگاه میآمد، طرف کدخدا را میگرفت. خدا بهتر میداند، ولی این حال و روزی که فلانیها دارند مال ظلم پدرشان بود و آن مردم بدبخت». بهش میگویم: «خانها اسمشان چی بود؟» میگوید: «آقاخان و باباخان». حالا از این دو تا کی پدر بود و کی پسر! نپرسیدم. «دوره خان و کدخدایی کی ول شد؟» میگوید: «وقتی انقلاب شد، دیگر این چیزها هم ول شد». میگویم: «یک روز میآیم خانهتان با هم برویم پیش عمو یدالله، تو سر صحبت را باز کن تا من صدایش را ضبط کنم».
__________________
ته نوشت اول: قبل از انقلاب، موقع تقسیم اراضی، خان و کدخدایی ول شد. ولی بعضی جاها هنوز حاکمیت داشت.
ته نوشت دوم: قبل از انقلاب، هر چند در روستاها بی حجابی، کاباره و این چیزها نبود. ولی از طریق خان و کدخدایان به مردم خیلی ظلم میشد.
ته نوشت سوم: پارسال که از کربلا برگشتم به دایی گفتم: «ببین دایی بعد از بابا علیجان من بودم پای پیاده رفتم کربلا. دومین رکورد مال منه». دایی گفت: «بابا علیجان شش ماه سفرش طول کشید. از خود روستا پای پیاده رفت و برگشت». میگویم: «خب بالأخره دومین رکورد مال من بود».
ته نوشت چهارم: من #روشنک_بنت_سینا ، نتیجهی کلعلیجان، صاحب دومین رکورد پیاده روی کربلا در خاندان هستم. تمام.
وقتی شما جنس قوی، محکم، با درایت آفریده شدی و من جنس ظریف، لطیف، مهربان، پر از احساس و خوش باور؛ قرار این نبود که اگر پشت ماشین بودم، با بوق زدن فحش نثارم کنی. اگر پیاده بودم با بوق زدنهای ناگهانی دلم را بلرزانی. اگر تو اتوبوس سر پا بودم برای خودت روی صندلی لمیده باشی و از پنجره بیرون را تماشا کنی. یا اینکه خوش باوری و احساساتم را مانند پولهای بادآورده تصور کرده و بخواهی تنهایی و خلوت خودت را با آن پر کنی. خیلی چیزهای دیگر قرار نبود.
شاید مادرت باشم، یا خواهرت، یا همسرت، یا زنی در این مجازآباد، یا در گوشه و کنار شهر، فرقی نمیکند. قرار این است که حواست به من باشد. نگذاری آب در دلم تکان بخورد. اگر در صف بانک، نانوایی، اداره، مغازه و چیزهای دیگر بودم، دست روی سینه بگذاری، سرت پایین باشد و بگویی «خواهر شما بفرمایید جلو». شاید هم کارمند تو باشم یا یک رهگذر. چرا؟ چون یک زن اگر شکست، اگر خراش برداشت، نمیتواند همسر خوش قلب و وفاداری باشد. نمیتواند آغوش گرمی برای فرزندانش باشد. چه کسی توانسته با آغوش سرد مادر، خواهر و یا همسر باشد؟
اینکه میگویند: «زن ریحانه است، گل است» واقعا هست. یک عمر طول میکشد تا رشد کند. تا گل بدهد. ولی زود پژمرده میشود. زود شکسته میشود. اگر شکست، دیگر آن گلِ شاداب گذشته نیست. ما زنها، با یک اخم، با یک داد زدن، با یک توبیخ، با کمی بی مهری یا یک حرف بد پژمرده میشویم. خدا نکند که با یک سیلی شکسته بشویم. یادم به بانوی دو عالم افتاد. نمیخواستم به اینجا برسم. پدر و همسرش، از گل کمتر به او نگفتند. حیف که…
میآید گوشیام را بر میدارد. تلگرامم را چک میکند. میگوید: «پیام نداد؟» گوشی را از دستش میکشم. بهش میگویم: «نه، نه. کلا پاکش کردم». اصرار میکند که نامش را سرچ کنم. میخواهد پروفایلش را ببیند. تو قهر کردنهای این دو نفر، من حلقهی وصلم. حالا که چاره نیست برایش میآورم. بهش میگویم: «یازیاز! درس که نمیخونی. سربازی هم که رفتی. کار هم داری، دیگه باید زن بگیری. اگه میخوایش، خب جدی بهم بگو تا برم ببینمش و باهاش صحبت کنم!» گفت: «خب نمیری نه!». آرام بهش میتوپم و میگویم: «چطور اون روز که بهت میگیم برات بریم خواستگاری دختر فلانی، میگی کی زن میگیره! خرجش رو از کجا بیارم! اگه خرجش رو میدید برید! و از این حرفا؟ نمیتونی اون لحظه به طور جدی بگی من همین دختر رو میخوام، برام برید خواستگاریش؟ اگه راست میگی چرا محکم حرف نمیزنی؟».
بابا سمت چپم کنار بخاری بود. منم جلوی بخاری رو به تلوزیون، یازیاز سمت راستم، لم داده رو بالشت. پایش را کشیده و کرده تو دهان بخاری. مامان تا میشنود خودش را میرساند. همه در نیم دایرهای به شعاع چند وجبی بخاری مینشینیم. گفته بودم نشستن تو این چند وجبی لذتی دارد که هیچ جای خانه ندارد.
با دست میزنم به پای یازیاز. «گوشیتو بذار زمین، مثه آدم بشین و با بابا صحبت کن. نخند! جدی باش». به بابا میگویم: «یازیاز یه دختری رو میخواد. از وقتی هم سربازی بوده میخوادش». بابا از خودش و خانوادهش میپرسد. به یازیاز اشاره میکنم که ادامهاش را برود. راستی عمو هم روبروی من نشسته. با خنده به بابا میگوید: «کاکا خودشون حرفاشونو زدن. الان دارن شماها رو دعوت میکنن». بابا میگوید اگر خوب باشند حرفی ندارد. ازش اذن میگیرم که بروم دختر را ببینم و مقدمات را فراهم کنم. به یازیاز میگویم: «پول ثبت نام گواهینامهام رو بده تا فردا صبح اول برم ثبت نام کنم و عصرش هم با این عروس بالقوه قرار بذارم و ببینمش!». بالأخره از یک جایی باید شروع کنم و این تنور داغ را بچسپم.
این روزها دوستانم دارند آماده میشوند برای این کمپین. من پیشنهاد خودم را دادم و گفتم احتمالا نمیتوانم برای این کمپین مطلبی ارسال کنم. پدر، مادر و همهی اجدادم در روستا به دنیا آمدند و زندگی کردند. در جریان ظلم و ستم شاه نبودند و به طبع در جریان مبارزات پیروزی انقلاب هم نبودند. نه تلوزیونی بود و نه رادیویی. سال تا سال کسی هم پایش را از روستا آن طرفتر نمیگذاشت. البته میتوانم از پیرزن مهربان مسجد بپرسم ولی حرف من چیز دیگری است.
خاطرات این افراد از مبارزاتشان و از پیروزی انقلاب شنیدنی هست. ولی خاطرات منِ دههی هفتادی هم شنیدنی است. من هم دارم در این کشور و برای تداوم این انقلاب، تلاش میکنم. چرا هیچ کس نمیخواهد خاطرات من را ثبت و ضبط کند یا بنویسد؟!
پدران و مادران ما، آنچه باید در دههی پنجاه میکردند، کردند. ما چه کارهایی کردیم و چه کارهایی نکردیم؟ از این چیزها باید نوشت. از امروز و فردا باید نوشت، نه فقط از گذشته. این منِ جوان هستم که باید دیده بشوم و حرفهایم شنیده بشود. چون آینده در دستان من است. در دستانِ #روشنک_بنت_سینا. آیا شنوندهای هست؟