وبلاگ

توضیح وبلاگ من

بنیان مرصوص

سال گذشته، پدرش برای پیاده روی کربلا ok داده بود. روزی که رفت پاسپورت بگیرد باز از پدرش پرسید که واقعا برود یا نه! گفت: «نه، می‌خوای بری چیکار؟». با کلی اصرار و دلیل، برای بار دوم ok را گرفت. ولی پدرش گفت: «برو تا شهید بشی!». از این حرف دلش گرفت. دعا کرد شهید نشود و سالم برگردد. چون اگر اتفاقی می‌افتاد خِر چند نفر دیگر را می‌گرفتند که چرا روشنک را هوایی کرده‌اند. شر می‌شد. از آن روز به بعد هیچ وقت آرزوی شهادت نکرد. می‌دانست اگر در موقعیتش قرار بگیرد، می‌خواهد که زنده بماند. آدم نباید بی‌خودی سودای شهادت داشته باشد و فقط شعار بدهد. امسال هم که رفت کربلا همینطور. روزی که راهی جنوب شد، به پدر و مادرش گفت حلالش کنند. ولی ته دلش از خدا می‌خواست هیچ اتفاقی برایش نیفتد.

«این روزها همه‌اش از خدا می‌خواهم وابستگی من به پدر و مادرم را کم کند. وابستگی آنها به من را هم همینطور. می‌دانم خیلی سخت‌شان می‌شود. برای همین هیچ وقت دوست ندارم زودتر از آنها از دنیا بروم و داغ مرا ببینند. در این چند روز کلی با خودم فکر کردم. در واقع هدفم از خادم الشهدا شدن همین بود. اینکه مدتی با خودم خلوت کنم. نمی‌توانم مثل یک درخت تا ابد کنار پدر و مادرم سبز باشم. این یک واقعیت است. هر چه قدر هم سخت باشد باید با آن کنار بیایند. باید از این به بعد آماده‌شان کنم. حالا یک جوری می‌گویم «باید آماده‌شان کنم» انگار خدا فرش قرمز پهن کرده و دو تا فرشته را مأمور کرده که درِ شهادت را به روی من باز کنند و من می‌گویم «چند لحظه صبر بدید بروم والدینم را آماده کنم. اذن که بگیرم برمی‌گردم!» ولی حرف شهادت و این چیزها نیست. حرف سر دلبستگی است. سر این است که ما چه نگاه و بینشی نسبت به آینده، مرگ، شهادت و این چیزها داریم. سر این است که مؤمن باید از ابتدا خط مشی و تفکرش را اصلاح کند. از ته دل آرزوی عاقبت به خیر شدن را دارم. به عقبه‌اش هم فکر نمی‌کنم. همان خدایی که مرا آفرید بعد از من را هم مدیریت می‌کند. اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ»

#خادم_الشهدا

۹۶/۱۱/۱۲

 

شاهزاده من کو؟

اگر طلبه نمی‌شدم، سعی می‌کردم راهی را انتخاب کنم که آخر سر بتوانم با پادشاهی، شاهزاده‌ای، چیزی ازدواج کنم. چندین و چند کنیز و غلام بگیرم به اموراتم رسیدگی کنند. یکی تختم را مرتب کند. یکی لباس‌هایم را بشوید و اتو بزند. یکی آشپزی کند. یکی خانه را گردگیری کند. یکی جارو بکشد. یکی ظرف‌ها را بشوید و بچیند سر جایشان. یکی دو نفر برای خانه خرید کنند. یکی به گل‌ها و باغچه‌ها رسیدگی کند. اما نه. می‌خواهم خودم به گل‌ها آب بدهم تا مردم نگویند عافیت طلب هستم. حتی فکر و تصور اینکه در آینده قرار است خودم دست تنهایی به امورات داخلی خانه رسیدگی کنم و همه‌ی این کارها را انجام دهم زجر آور است. من شک ندارم اگر روزی بمیرم، از کار کردن خواهم مرد. با این همه کابوس چطور با آرامش خاطر به ازدواج فکر کنم؟ کسی شاهزاده‌ای سوار بر اسب سفید ندید از اینجا رد بشود و نشانی خانه ما را بپرسد؟ #روشنک_بنت_سینا  ۹۶/۱۲/۱۱

خادمِ شهیدِ کربلا

خدایا! خادمی‌ام را به جُون اقتدا کردم. همان غلامی که بد بو بود. اصل و نسب نداشت. سیاه بود. وقتی که خون سرخش تمام سیاهی صورتش را پوشانده بود، در آغوش امامش جان داد. امام بهش وعده داد که با روی سپید و بوی خوش او را در بهشت ملاقات می‌کند. من هم از روز اول به جون اقتدا کردم. به خادم ارباب. اگر هیچی نداشت و هیچی بلد نبود، عشق بازی با دل امامش را خوب بلد بود. خوش به حال جون. خدایا! در جایگاهی نیستم که آرزو کنم در رکاب امامت جان بدهم. ولی همه‌ی امید و آرزویم به جون، به همان غلام سیاه پوست است. فقط او حسرت این روزهایم را می‌فهمد. فقط او می‌فهمد شرمندگی از روی سیاه یعنی چه! بوی بد اعمالم را هم! ولی مگر تو نگفتی بخوانیم تو را تا اجابتمان کنی؟! خدایا! شادکامی و لبخند آخری را که بر لب‌های جون جاری کردی، بر لب‌های من هم جاری کن…

#روشنک_بنت_سینا #خادم_الشهدا ۹۶/۱۲/۱۰

دیالوگ

_ میگم شما خادم‌ها چقدر نورانی هستید!

+ نه حاج خانوم. از گشنگی رنگ‌مون پریده، فکر می‌کنید نورانی شدیم.

#خادم_الشهدا

مأمور استقبال و بدرقه

شب؛ «سلامَلیکم. سلامَلیکم. سلامَلیکم. خیلی خوش اومدین. خسته نباشید. سلام مادر. خسته نباشید‌. خیلی خوش اومدین. سلامَلیکم. سلامَلیکم. سلام حاج خانوم. خیلی ممنون. سلامت باشید. خیلی خوش اومدین. چایی و آویشن دمه، بفرمایید اونجا خستگی در کنید…»

صبح؛ «خدانگهدار. در پناه خدا باشید. التماس دعا. حاجت روا بشید ایشالا. خداحافظ. خدانگهدار. خدانگهدارتون. ما رو یادتون نره. ایشالا حاجت روا بشید‌. در پناه خدا باشید. شادی روح شهدا صلوات. حاج خانوم التماس دعا. حاجت روا بشید ایشالا…»

قرعه به نام من و فاطمه افتاد که جلو در بایستیم. هر شب استقبال می‌کنیم و هر صبح بدرقه. مکالمه هر شام و صبح من است. همینطور روی اکو هستم. وقتی نگاه خانم‌ها در نگاهم گره می‌خورد، این واژه‌ها و جمله‌ها را نثار قدم‌هایشان می‌کنم.

بسیج محلات هستند و از همه رده سنی آمده‌اند. دیشب کلی چایی دم کردیم. همه کاروان‌ها آمده‌اند. فاطمه دیگری می‌داند چقدر چای و آویشن اضافه داریم. می‌آید جلوی غرفه چایی می‌ایستد و بازار گرمی می‌کند. می‌گوید: «حاج خانوما بفرمایید چایی. بفرمایید. تعارف نکنین» حاج خانمی می‌گوید: «مادر من اصلا چایی نمی‌خورم.» فاطمه می‌گوید: «نه حاج خانوم، این چایی مال شهداست، فرق می‌کنه.» حاج خانم سر دو راهی شهدا گیر می‌کند. اسم شهید وسط باشد به راحتی رد نمی‌شود. می‌گوید: «پس بگو یه نصفه برام بریزه.». بعد در دل چند نفر دیگر وسوسه به راه می‌اندازد و نفری یک لیوان برمی‌دارند. رئیس هم از آن دور صدا می‌زند: «روشنک خیلی سر پا بوده. یه چایی آویشن براش بریز». به همین ترتیب همت‌ دسته جمعی را به کار می‌گیرند تا چیزی از چایی و آویشن باقی نماند. امروز صبح همه را بدرقه کردیم بروند منطقه. وقتی ببینی یک مادر مسن با لبخند و صورتی بشاش برایت دست تکان می‌دهد و می‌رود، دیدنی است. حس خوبی به آدم می‌دهد. یکی‌شان کلی راه رفت و برگشت بسکوییت تعارفم کرد. بدون اینکه توجه کنم سر پست هستم در حین انجام وظیفه، یکی برداشتم. دیروز فرزندانشان و امروز خودشان به منطقه اعزام شدند. #روشنک_بنت_سینا #خادم_الشهدا ۹۶/۱۲/۸