قبل از اینکه کلاس شروع بشود، استاد با بی میلی کتاب را از کناری برداشت و گفت جایی بهش دادهاند، اگر کسی میخواهد ببرد و در فلان تاریخ حضور داشته باشد برای نقد کتاب. گفت که کتاب نثر خوبی ندارد و ضعیف است. هیچ کسی داوطلب نشد. کتاب را برداشتم. دوست داشتم گیرم بیاید. از اینکه استاد در مورد کتاب با این لحن حرف میزد ناراحت بودم. هر چه باشد جو کلاس و اعتقادات دوستان مثل من نیست. گفتم: «استاد من کتاب رو میخوام. ولی فلان روز شیراز نیستم. میخوام بروم کربلا». گفت کتاب را باید یکی از بچههای قدیمی ببرد. کتاب را گذاشتم وسط میز روبروی خودم. تا آخر کلاس چشمم به کتاب بود. آخر کلاس استاد دید کسی متقاضی نیست، اجازه داد کتاب را ببرم.
کتاب در مورد روزنوشتهای انتقال ضریح امام حسین از قم به کربلا بود. با خواندنش لابهلای واژهها اشک و بغضم پنهان میشد و گاهی سرک میکشیدند. انگار خودم یکی از آنهایی بودم که ضریح را میبردم. تو این دو سه روز یک سفری از قم به کربلا رفتم. از شهرها گذشتم و اشک و آه مردمی که برای بدرقهی ضریح آمده بودند، را دیدم و لمس کردم. آقای قزلی خوب همه چیز را ثبت کرده بود و خواننده را همپای خودش میکشید و میبرد. وسطهای کتاب گاهی از خنده فقط ریسه میرفتم و چند صفحه بعد دوباره اشک در چشمانم جمع میشد. خنده و گریه قاطی پاتی بود. به جنوب و شوشتر و اهواز و غیره که رسیدیم، هوشیارتر میخواندم. با تبلیغات ما را نسبت به عربها بدبین میکنند و از آن طرف عربها را از ما. خدا شر و توطئه و تبلیغاتشان را به خودشان برگرداند. بگذریم. عزیزترین کتابی است که تا حالا به دست گرفتم. به ذهنم رسید کتاب را به افرادی که زیاد دوستشان دارم هدیه بدهم. به آنهایی که معرفت و قدر کتاب را میدانند. بعضیها از ذهنم رد شدند. در آخر به این نتیجه رسیدم که دلم نمیآید کتاب را به هیچ کسی بدهم.
کتاب را لذیذ و خوشمزه یافتم.
«اللهم ارزقنا شفاعة الحسین»
از این نویسنده کتاب «حجره پریا» را خواندهام. ادبیاتش را میشناسم. داستانش هیجانی است. دوست داری بدانی بعدش چه میشود. از آنهایی که دل و رودهات میآید توی حلقت. ولی خب مستند داستانی است. ادبیات قوی ندارد. یعنی طوری نیست که دلم بخواهد یک بار دیگر کتاب را بخوانم و واژگانش را هی لمس کنم. ولی دلم میخواهد کتابهای دیگرش را هم بخوانم. همهاش برای آدم سوال پیش میآید که این داستان واقعی هست یا نه! بر اساس واقعیت چطور؟ یعنی همهاش خیالی است؟ الله و نویسنده اعلم. داستان درباره یک زن جاسوس اسرائیل است که به زندان ابوقریب در عراق نفوذ میکند. آنجا طبق برنامه، با البغدادی و یکی دیگر که همین حالا اسمش یادم رفت و باز همین حالا یادم میآید که «ابو محمد» بود، آشنا میشود و عقاید تکفیری بودن را به خوردشان میدهد و داعش شکل میگیرد. ماجرای نفوذش و نوع کار کردنش روی آن دو نفر و بعد کشتنش توسط بانو رباب که از نیروهای مؤمن و خودی است، جالب است. فکر کنم این عید رکورد خوبی تو کتابخوانی بزنم. تو این سه روز، سه کتاب را خواندم. الان هم دارم «پنجرههای تشنه» را میخوانم که روزنوشت انتقال ضریح امام حسین به کربلاست. هر لحظه دلم تنگ و کربلایی میشود و بغض میکنم. کاش به این زودیها با کاروان بروم کربلا و تو خلوت یک زیارت درست و حسابی کنم. فقط دو بار، آنهم اربعین رفتم. دعا کنید برای من. دعای شما خوب است.
یکی از دوستان اهل رسانه که در کانالم حضور داشت این کتاب را بهم داد. گفت: «نویسنده خاطرات کودکیاش را که در روستا بوده، روایت کرده. به درد شما میخورد». از روستایمان خاطرات زیادی دارم. کلا توی روستا بزرگ شدم. چند تایی را کانال و وبلاگم نوشتهام. چند وقت پیش استارت کتاب را زدم. اما تمام نشد. فقط ده بیست صفحه ازش خواندم. این تعطیلات فرصتی شد برای تمام کردنش. توصیفات کتاب آنقدر قشنگ بود که دلم میخواهد یکبار دیگر آن را بخوانم. خیلی ساده، عادی و با صداقت روایت کرده بود. همراه با واژگان زیبا و گسترده. سبک یادآوری خاطرات و روایت کردنش برایم خیلی جالب بود. خیلی هم بهم کمک کرد و ایده داد. ادبیات جالبی داشت. این کتاب را به دوستانم که دستی در نوشتن دارند، پیشنهاد میدهم. از آن کتابهایی است که قلم آدم را قوی میکند.
فکر میکنم آدم هر چه قلمش در نوشتن صداقت داشته باشد دلنشینتر میشود. البته فکر نمیکنم، بلکه مطمئنم. هر چه بخواهی خودت را سانسور کنی، خراب میکنی. مخصوصا ما طلبهها یک یخی در نوشتن و شأنیت داریم که باید شکسته شود.
ابن مشغله از نوجوانی و جوانی دارد دنبال شغل میگردد. سر کار هم میرود. اما بعد از چند ماهی دوام نمیآورد و به دلیلی سر یک کار دیگری میرود. زبان زد همه میشود. همه میدانند که شغل جدید هم برایش ماندگار نیست و میگویند آدمی دمدمی مزاج است. اما اعتقاد ابن مشغله چیز دیگری است. نمیخواهد نان به نرخ روز بخورد.
حکایت کتاب حکایت خیلی از ما و جامعه است. در حال حاضر نان خوردن به هر قیمتی یک ارزش محسوب میشود و غیر از این را حماقت میدانند. پول حرف اول را میزند. حین خواندن دلم کشید خود نادر ابراهیمی را بشناسم.
آخر کتاب فهرستی از کتابهای دیگرش برای بزرگسال و کودک و فیلمنامه و نمایشنامه و غیرهاش بود. یک کارنامه پر و پیمان. این خیلی عالی است. بیشتر خوشم میآید ازش.
صبح با صدای خروسمان از خواب بیدار میشویم. مامان نان و غذایی در دستمالی میبندد و به دست بابا میدهد. بابا میرود توی باغ. غروب که میشود، صدای جیغ کشیدنهای پرستوها و جیک جیک گنجشکها کل روستا را پر میکند. این موقع بابا از باغ برمیگردد. البته صدای موتورش زودتر از خودش به خانه میرسد. زیر درخت گردوی وسط حیاطمان، جای همیشگی موتور باباست. مامان بهش میگوید: «موتور سرخی». باک سرخ رنگی دارد. بعد با آفتابهی آب گرمی که مامان آماده کرده روی سکو دست و پای خاکیاش را میشوید.
«سرِ زمین رفتن» را از زمانی که پستونک به دهان داشتم تجربه کردم. مامانم مرا با چادر به پشت میبست و همپای پدرم یا توی باغ بود یا توی زمین. الان فقط باغ انگور داریم. قدیمترها باغ سیبترش و گلابی هم داشتیم. زمانی که شیرخواره بودم، باغ سیب ترش و گلابیها از بین رفتند. قدیمترها زمینمان در بهار گندمزاری سرسبز بود و تیرماه گندمزاری طلائی رنگ. الان به خاطر خشکسالی زمینمان پر شده از نهال انجیر و بادام و گردو. هنوز ثمری نشدهاند. خدا کند بشوند. قدیمترها گاو و بز و گوسفند هم داشتیم. البته خودِ خودمان نداشتیم. پدربزرگم داشت. از خدم و حشم آن روزها، الان فقط مرغ و جوجه داریم. همسایه روبروییمان هنوز گلههایش را دارد. قدیمترها کنار رودخانهمان، زیر همان درختهای سیبترش، سبزی، گوجه، بادمجان، خیار و کلی چیزهای دیگر سبز میکردیم. نخود و عدس و غیره را هم میکاشتیم. الان هیچ کدام را نداریم. شالیزار آن یکی پدربزرگم هم خوابیده. البته کلا هم نخوابیده، هنوز مورچهها در آن برو و بیایی دارند.
از زمانی که چشم باز کردم و پدرم را دیدم و توانستم قصهی آباء و اجدادم را با گوشم از زبان مادربزرگم بشنوم، فهمیدم «کشاورز بودن» ارثیهی شغلی و خانوداگی ماست. اگر قدیمترها مهمان ما میشدید و هر چیزی که در خانه بود را میدیدید، میفهمیدید همه یا دست رنج بابا بوده یا مامان. هیچ سوپری و مغازه نداشتیم. کلی احساس عزت میکردیم. لنگ پول و حقوق آخر ماه نبودیم.
در این سالها نه دستهای پینه بستهی پدرم دیده شد، نه باغ انگورش، نه زمین کشاورزیاش و نه توان و ظرفیتش. هنوز پدرم باید به این در و آن در بزند تا محصولاتش را به دلال برساند و چک بگیرد برای چند ماه دیگر که با کلی خواهش بخواهیم حسابشان را پر کنند تا چک پاس شود و آنها چهار برابر جلوی روی خودمان بفروشند. شهرنشینها و حقوق نجومیها چه میدانند «حمایت از کالا و سرمایهی ایرانی» چه مفهومی دارد! آنهایی که مزهی دست رنج یک کشاورز را نخوردهاند و عرقش را ندیدهاند و تا بوده چشمشان به واردات گرم بوده و دلشان به آنور مرزها خوش بوده، شعار سال را هم نمیفهمند. فقط من و پدرم و استخوان پوسیدهی اجدادم میفهمیم.