وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کتاب «صد سال تنهایی»، نوشته گابریل گارسیا مارکز

این رمان زندگی خوزه آرکادئو بوئندیا و همسرش اورسلا ایگواران را روایت می‌کند. آن‌ها بعد از ازدواج در سرزمینی که آن را ماکوندو نامیدند ساکن می‌شوند. از فرزندان آنها، شش نسل به وجود می‌آیند. فرزندانی که برخلاف پدر بزرگ و مادربزرگ‌شان دائم در حال خوشگذرانی و روابط نامشروع هستند. اکثر فرزندان آنها و این شش نسل از همین روابط متولد می‌شوند. رفته رفته از تعداد اعضای خانواده‌ی آنها کم می‌شود و در نهایت هیچ کسی از این نسل باقی نمی‌ماند. حوادث زیادی ماکوندو را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. جنگ، بیماری بی‌خوابی، تکنولوژی، ورود قطار، کارخانه موز و حتی ظواهر و لباسی که به این دهکده وارد می‌شود.

با وجود اینکه بی بندباری‌های داستان با عقاید ما و حتی خود مسیحیت جور در نمی‌آید و نقد بسیاری از نظر اعتقادی بر آن وارد است ولی از لحاظ داستانی و ادبی عالی است. حکایت از توانایی نویسنده دارد. کتاب معروفی است و اسمش را زیاد شنیده‌ایم. دوستان بارها از آن تعریف کرده بودند و گفته بودند «فوق العاده» است. اول کتاب تو این فکر بودم که وقتی تمام شد، به دوستان بگویم آنقدری که می‌گفتید آش دهان سوزی نبود. ولی اواسط کتاب تا انتها با آنها هم عقیده شدم. با این وجود این سبک را نمی‌پسندم. آثار ادبی باید در راستای فطرت پاک انسان باشد و بتواند ویژگی‌های متعالی انسان را به تصویر بکشد. اینکه ما رذایل اخلاقی و امور ناپسند را با مهارت بالایی به تصویر بکشیم عین ظلم و برخلاف انسانیت است. اصلا در شأن آدمیزاد نیست که همواره به امور سخیف رو بیاورد. در حوزه‌ی ادبیات و مهارت‌های امروز، فطرت پاک الهی و انسانی به فراموشی سپرده شده است. این چیزی نیست جز گمراهی اشکار و انحراف بشریت.

 

سفرنامه کربلا

بسم الله الرحمن الرحیم

سه شنبه، ۱۶ آبان ۹۶ (۱۸ صفر ۱۴۳۹)

ساعت چهار و نیم یا پنج صبح بیدار شدیم. بعد از نماز حرکت کردیم. ساعت ۷:۳۰ رسیدیم باب قبله‌ی حضرت عباس علیه السلام. تو یکی از فرعی‌های نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام، یک مدرسه پیدا کردیم. مدرسه دو طبقه بود. چهار طرف حیاط، کلاس درس بود و خود حیاط سر پوشیده و موکت بود. آن وسط جای خالی پیدا کردیم و نشستیم. أم‌الیاس و خاله‌ها به زیارت رفتند. من خوابیدم. گاهی خانم‌ها می‌آمدند برای نظافت و من چپ و راست می‌شدم. ظهر ساعت یک بیدار شدم‌. أم الیاس و دیگران آمده بودند. نا نداشتم تکان بخورم. لیلا رفت ناهار گرفت و برگشت. غذا که خوردم سر حال شدم. نماز خواندم و به مامان الیاس گفتم که به زیارت می‌روم. گوشی، دفتر و خودکارم را برداشتم و رفتم. گوشی را سر راه دادم کیوسکی که مجانی شارژ می‌کرد، شارژ کند و وقتی برگشتم بگیرمش. سال گذشته أبوالیاس این کیوسک را نشانم داده بود. خیلی شلوغ بود. خودم را وسط دسته‌های زنان عرب جا می‌دادم و لابه‌لای آنها می‌رفتم که با کسی برخوردی نداشته باشم. گاهی با دفتر به مردهای سر راه می‌زدم که بهم راه بدهند. تو دلم به امام حسین علیه السلام متوسل می‌شدم که خیلی راحت بروم و بیایم. تو شلوغی گیر نکنم. کسی را هل ندهم و کسی هلم ندهد. امکان نداشت بتوانم حرم حضرت عباس را زیارت کنم. یک راست رفتم حرم امام حسین. خیلی راحت به حرم رسیدم. از خوشحالی و عنایت امام در این شلوغی بغضم گرفته بود. تو صف کفشداری خانم قد بلند، تپل و بداخلاقی بود که هی می‌گفت نوبت من است. از همین‌هایی که اگر جوابش را می‌دادی حتما می‌گفت: «فکر می‌کنید زیارتتون قبوله؟!». گذاشتم زودتر برود. کفش‌ها را تحویل دادم.  

وارد حرم شدم. قصد نداشتم بروم ضریح را زیارت کنم. می‌ترسیدم در آن شلوغی خفه بشوم. دلم یک جای دنج گوشه‌ی حرم می‌خواست که نماز بخوانم و با امام حرف بزنم. یک پله برقی می‌رفت طبقه بالای حرم و پله‌ی کناری به زیرزمین می‌رفت. پا گذاشتم روی پله اول و به زیرزمین رفتم. خیلی خیلی خلوت بود. چند نفری گوشه و کنار نشسته بودند. خیلی هم تمیز و شیک بود. با قالی‌های آبی فیروزه‌ای که گل‌هایش پیچ و تاپ خورده بودند. همه قالی‌ها یک دست بودند‌. تو زیرزمین گشتی زدم. منتظر بودم یک گوشه از این حرم پایم شل شود و همانجا زمین گیر بشوم. یک جایی پایم را گرفت و همان وسط نشستم‌. کنار سه زن اردو زبان. به مویه کردن و عزاداری‌شان گوش دادم. وقتی شروع کردند به سوره یس خواندن، بلند شدم و یک زیارت‌نامه و مهر آوردم. آن سه زن اردو زبان رفتند. دو رکعت نماز زیارت خواندم. خیلی دلم گرفته بود. اشک می‌ریختم و از ته دل توبه و برای خودم و دیگران دعا می‌کردم. همه‌ی خواسته‌ها و گناهان را از ذهن می‌گذراندم. جلوتر از من چند ردیف رحل قرآن چیده بودند. زن‌های عرب داشتند دسته جمعی سوره یس می‌خواندند. داشتم زیارت عاشورا می‌خواندم‌. آن زن‌ها بعد از سوره یس زیارت عاشورا خواندند. رفتم کنارشان نشستم و با آنها هم خواندم. به عربی خواندنشان دلنشین بود. یک خانمی آمد و برای خانم‌ها صحبت کرد. چیز زیادی متوجه نمی‌شدم. ولی با اعتماد به نفس کامل پای منبر عربی‌اش نشستم. می‌گفت تفسیر قرآن با تدبر در قرآن فرق دارد. تفسیر روایت ائمه است در مورد آیه و…

یکی از خادم‌ها با جارو برقی آن‌ طرف‌تر را جارو می‌زد. رفتم و بهش گفتم اجازه بدهد کمی جارو بکشم. دسته را به دستم داد و به آرزویم رسیدم. مقداری از حرم را جارو زدم. برای اینکه کلاس قرآن به هم نریزد، به جارو زدن ادامه ندادیم. یک دختری آمد و کنارم نشست. داشت بروشور تا می‌زد. با هم صحبت کردیم. اسمش «إنعام» بود. خیلی هم خوشگل بود. بروشورها در مورد قرائت درست و نادرست نماز بود‌. قرائت‌های نادرستی که در بروشور را اولین باری بود می‌خواندم و می‌شنیدم. این هم به این به خاطر لهجه‌ها و تلفظ مختلف عراقی‌هاست. و الا برای ما ایرانی‌ها این قرائت‌های غلط مبتلا به نیست. إنعام بهم گفت سوره حمد را بخوانم. می‌خواست ببیند قرائتم صحیح هست یا نه. وقتی خواندم گفت: «احسنت». یعنی عالی بود. طلبه بود. تا حالا ایران و مشهد نیامده بود. می‌گفت دعایش کنم که بیاید. بهش گفتم طلبه هستم ‌و ساکن شیراز. از ایران فقط مشهد را می‌شناخت. خداحافظی کردم و بلند شدم. 

ساعت چهار عصر ش . رفتم طبقه‌ی بالا را ببینم. خیلی زیبا و خنک بود. پرده‌های زیبایی داشت. از بالا، پایین را نگاه کردم. بین الحرمین شلوغ بود. نوشته بود (مسقف رقم 1 و ۲). از آن بالا حرم حضرت ابالفضل خیلی قشنگ بود. حیف که گوشی همراهم نبود. با یک دور همه جا را دید زدم. دل کندم و پایین رفتم. بطری را که آورده بودم پر از آب کردم. چند رکعت نماز هم خواندم. حس خوب زیر دلم جا خوش کردم‌. رفتم کنار نرده‌ها که بروم زیارت. مگر می‌شود تا اینجا بیای ولی کنار ضریح نروی؟! مارپیچ‌وار بین نرده‌ها جلو می‌رفتیم. نزدیک حرم رسیدیم. فشار جمعیت زیاد شد. یک از خانم‌های عرب مثل مار به دور خودش می‌پیچید و می‌گفت «خفه شدم، خفه شدم». فکر کنم رفت بیرون. کمی از آب بطری پاشیدم به خانم‌های کناری. یکی‌شان بچه‌بغل بود. آب زدم به سر و صورت بچه‌اش. همه آنهایی که بهم التماس دعا گفته بودند به یاد آوردم و هم زیر گنبد و هم کنار ضریح دعا کردم. بطری آبم را به ضریح کشیدم. صدای اذان مغرب بلند شد. زیارت کردم و رفتم‌. جا برای نماز نبود. سریع رفتم همان طبقه دوم، به جماعت خواندم. از ساعت یک آمده بودم زیارت. خیلی کمرم درد می‌کرد. کفش‌ها را گرفتم و باز بین زنان پناهنده شدم و رفتم. 

سراغ گوشی‌ام رفتم. ۱۰۰ درصد شده بود. سر راه از موکبی ساندویچ فلافل گرفتم و به مدرسه برگشتم. ساعت ۷ شب بود. کمی پیش أم الیاس و خاله‌ها نشستم. بعد خوابیدم و گفتم کسی بیدارم نکند.

السلام علیک یا أبا عبدالله

 

دو تا زنانه، دو تا مردانه

هر کسی هر تعدادی که نگین می‌خواست، سفارش داد. بعضی‌ها برای بچه‌های آینده‌شان هم سفارش داده بودند. شوهر بالقوه و بالفعل که جای خود دارد. من چهارتا سفارش دادم. دو تا مردانه و دو تا زنانه. یک مردانه و زنانه برای خودم، آن دوتای دیگر برای هدیه عروسی دوستم و شوهرش که خیلی برایم عزیز هستند. نگین‌های مردانه کمی از نگین‌های زنانه بزرگ‌تر بود. فاطمه خانم از روی لیست می‌خواند و نگین‌ها را تحویل می‌داد. پول برش نگین‌ها را خودمان داده بودیم. برش هر نگین به صورت ساده ده هزار تومان. اگر حکاکی «یاحسین» می‌خواستیم، پانزده هزارتومان. با حکاکی «یا حسین» سفارش دادم. هنوز پول برش را نداده بودم. اسمم رفت برای آخرین نفری که قرار بود نگین بگیرم. با سرخوشی و خنده به فاطمه خانم گفتم: «اگر روزیم باشه، گیرم میاد. اگر روزیم نباشه گیرم نمیاد». نوبت که به من رسید، نگین کم آمد. طبق پول‌های دریافتی سفارش داده بودند که برش بزنند. امروز و فردا کردم و پول نداده بودم. فاطمه خانم گفت فقط یک نگین زنانه اضافه آمده. باورم نشد. هنوز تو سرخوشی بودم. مگر می‌شود به من نرسد؟! امکان ندارد. ولی وقتی دیدم دارد جدی می‌‌گوید، زدم زیر گریه. دست گذاشتم روی صورتم و اشک می‌ریختم. دوستان دور تا دور اتاق حلقه زده بودند. همیشه مرا شاد و خندان دیده بودند. با کلی خوشمزگی تو کلاس و سر سفره. اولین باری بود که گریه و ناراحتی‌ام را می‌دیدند. برای همین همه‌شان داشتند از گریه‌‌ام ذوق می‌کردند. وسط ذوق کردن آنها من برای خودم چرتکه می‌انداختم که نگین را می‌دهم به دوستم. دل کندن از آن برایم سخت نبود. ولی برای شوهرش چه؟! بهشان گفته بودم قرار است چنین هدیه‌ای به آنها بدهم. ولی حالا فقط باید به یکی‌شان بدهم. دوست داشتم گیر هر دو آنها بیاید ولی گیر خودم نیاد هم نیامد. از طرفی وقتی فکر می‌کردم چطور همه دارند ولی من نه، بیشتر هق‌هقم بلند می‌شد و دلم می‌سوخت. نازنین که هفت هشت تا سفارش داده بود، از دو نگین صرف نظر کرد و به من داد. نگین دیگری را یکی از بچه‌ها که نمی‌دانم کدامشان بود، بهم داد. چهار نگینم تکمیل شد. اشکم کار خودش را کرد. معلوم شد بچه‌ها خیلی دلشان برایم سوخته بود. حالا که همه چیز خوب شده بود، باز گریه‌ام قطع نمی‌شد و همچنان ادامه داشت. الان گریه، گریه‌ی شکر و سپاسگذاری بود. فکرش را نمی‌کردم بچه‌ها از نگین‌ها دل بکنند. همدلی ما با هم خیلی بیشتر از این‌ها بود. کارشان چیز عجیبی نبود. اگر جز این بود جای تعجب داشت.

نگین‌ها، نگین الماس و زمرد و یاقوت نبود. فقط سنگ مرمر بود. کدام سنگ مرمر؟ سنگ مرمر حرم امام حسین. کدام قسمت حرم؟ نزدیکترین جا به خود قبر امام حسین. چندین سال پیش که داشتند حرم را تعمیر می‌کردند، یکی از خادم‌ها مقداری از سنگ مرمر‌ها را برمی‌دارد. فاطمه خانم در سفر کربلایش بعد از کلی اتفاقات از امام حسین می‌خواهد که دست خالی برنگردد. یکی از خادم‌ها می‌آید پیش فاطمه خانم و بعد از کمی گفتگو، بدون هیچ پیش زمینه‌ای سنگ‌ها را به فاطمه خانم هدیه می‌دهد. اتفاقات و روایت فاطمه خانم را باید از زبان خودش شنید و اشک ریخت. گفتن و نوشتنش از زبان من جذابیتی ندارد. 

 

فرض کن من عاشق تو هستم. این به تو چه مربوط است؟

مطالب زهرا را دوست دارم. به خصوص پست‌هایی را که درباره‌ی عشق می‌نویسد. اخیرا زهرا برایم شده شبیه لیلی‌های اسطوره‌ای که هزارتوی عشق را پشت سر گذاشته و حالا دارد سفرنامه‌اش را به سرزمین عشق روایت می‌کند و من باید حرف‌هایش را خوب آویزه‌ی گوشم کنم برای آن لحظه‌ای که نگاهم در نگاه مجنونی که دارد در‌به‌در دنبالم می‌گردد، گره می‌خورد. امروز یک استوری از یک صفحه کتاب گذاشته که در آن گوته می‌فرمایند: «فرض کن من عاشق تو هستم. این به تو چه مربوطه؟».

«عشق» برای من ماجرای رازآلود و جالبی است. مثل گنجی که در انتهای یک غار قرار دارد و سر راه آن کلی تله و دره وجود دارد. برای کشف و به دست آوردن آن باید دست از جان شست. هر آن ممکن از پایت لیز بخورد و به ته دره پرت شوی. هر آن ممکن است اسیر آدم‌خوارها بشوی. شاید هم خوراک خوشمزه‌ای باشی برای حیوانات عجیب و غریب و درنده که فقط کافی است بویت را استشمام کنند. با این وجود من حاضرم قدم در این وادی ناشناخته و خطرناک بگذارم و شمه‌ای از وجود جاودان عشق را بچشم. عشق خیلی لذت بخش است. تپش قلبت نوایی آهنگین و دلنواز پیدا می‌کند. هر روز سلول‌های پوست و گوشت و استخوانت مست این آهنگ و این تپش می‌شوند. دیگر به خوراک و تغذیه نیازی ندارند. زیبایی‌اش وقتی است که معشوق جلوی چشمت چپ و راست برود و از احساس تو خبر نداشته باشد. هر چه لذت است در همین بی‌خبری است. اوج کمال عشق این است که عاشق باشی و بسوزی و آب بشوی ولی لب به سخن نگشایی. شاید ببینی که معشوق از دستت می‌رود. اما چه باک. عاشق که نباید در عوض عشقشش نگاه و توجه معشوق را طلب کند. عاشق باید عاشقی کند. اینکه وظیفه‌ی معشوق چه می‌شود؟! به خودش مربوط است.عاشق باید عشق بورزد و خلاص.

ته‌نوشت: ولی اگر آن معشوق من باشم، حتما بهم بگین :)

مقدمه‌ای بر سفرنامه‌ها

یک موضوع به موضوعات وبلاگ اضافه کردم به عنوان سفرنامه. هر کسی نداند فکر می‌کند مارکوپلو هستم و چندین و چند سفر به دنیا داشته‌ام و چندین و چند قاره‌ی کشف ناشدنی را کشف کرده و آنها را «روشنکی» «روشنکو» «روشنا» و «روشناک» نامیده‌ام. 

نه بابا، از این خبرها نیست. قصد دارم بیشتر از سفرهای زیارتی‌ام بنویسم. از اولین سفرم شروع کنم تا روزی که آرزوی دلم برآورده بشود و سفرنامه‌ی حج‌م را بنویسم. «و اما بنعمه ربک فحدث»، خدا می‌گوید اگر نعمتی به تو رسید، آن را بازگو کن. من هر چه دارم از خدا دارم و اگر سالی چند سالی یک سفر زیارتی رفته‌ام، همه را مدیون خدا هستم و در همه هم غافلگیر شده‌ام.

حالا که خدا این همه نعمت بر من ارزانی داشته، از او درخواست می‌کنم که شغل مورد نظرم را روزی‌ام کند و بتوانم چندین و چند پست وبلاگم را به سفرهای خارج از کشور اختصاص بدهم. 

خدا را چه دیدی! من آرزو می‌کنم شاید یکهو خدا دلش کشید که حاجت‌روایم کند. هر چه باشد از خدا زیاد به من رسیده. این قدرها هم بی چشم و رو نیستم که یادم برود.