اگر طلبه نمیشدم، سعی میکردم راهی را انتخاب کنم که آخر سر بتوانم با پادشاهی، شاهزادهای، چیزی ازدواج کنم. چندین و چند کنیز و غلام بگیرم به اموراتم رسیدگی کنند. یکی تختم را مرتب کند. یکی لباسهایم را بشوید و اتو بزند. یکی آشپزی کند. یکی خانه را گردگیری کند. یکی جارو بکشد. یکی ظرفها را بشوید و بچیند سر جایشان. یکی دو نفر برای خانه خرید کنند. یکی به گلها و باغچهها رسیدگی کند. اما نه. میخواهم خودم به گلها آب بدهم تا مردم نگویند عافیت طلب هستم. حتی فکر و تصور اینکه در آینده قرار است خودم دست تنهایی به امورات داخلی خانه رسیدگی کنم و همهی این کارها را انجام دهم زجر آور است. من شک ندارم اگر روزی بمیرم، از کار کردن خواهم مرد. با این همه کابوس چطور با آرامش خاطر به ازدواج فکر کنم؟ کسی شاهزادهای سوار بر اسب سفید ندید از اینجا رد بشود و نشانی خانه ما را بپرسد؟ #روشنک_بنت_سینا ۹۶/۱۲/۱۱
فرم در حال بارگذاری ...