بچهای که در خانواده مذهبی بزرگ شود، به هیچ وجه قابل مقایسه با یک خانواده غیر مذهبی نیست. علی از یک خانواده مذهبی بود. پر انرژی بود و خستگی ناپذیر. بقیه پسرها هم همین طور بودند. ولی تفاوتهای علی به راحتی قابل تشخیص بود. شخصیت علی طبق مدار خودش شکل گرفته بود. آن چیزی بود که باید باشد. استعدادش شکوفا شده بود. در عین اینکه خیلی شلوغ بود و یک جا بند نمیشد، معنوی، با ادب و رشد یافته بود. ادبیات حرف زدنش هم با بقیه فرق داشت. به دلم نشست. دوست دارم بیشتر ببینمش. از این به بعد انتظار میکشم که هر وقت بابای علی آمد مسجد، علی را هم بیاورد. اصلا شاید روزهایم را با روز حضور علی در مسجد تنظیم کردم.
بقیه بچهها از سرشت خودشان دور بودند. به قول کربلایی یک ناراحتی و چین و چروکی توی چشم و ابرویشان نهفته است. خانوادهها برایشان وقت نمیگذارند. بچهها میتوانند رشد کنند و شکوفا بشوند، ولی یاری کنندهای ندارند. همین طور پیش برود، در آینده سرخورده میشوند. کربلایی همهی تلاشش را میکند که این ناراحتی و اخم بچهها از صورتشان رخت بربندد. و ما توفیقی إلّا بالله. همین چیزها بهم انگیزه میدهد که با وجود مشکلات و سختیهایی که گریز ناپذیرند، از حضور در مسجد خسته نشوم و ناملایمات را ندیده و نشنیده بگیرم.
موقع نقاشی کشیدن، علی رفت یک جای خلوتی و نقاشی کشید. آمد کنارم و گفت: «این آدم رو نمیتونم رنگ کنم». بهش گفتم: «رنگ کن، اگر زشت شد اشکال نداره». گفت: «آدم مهمیه نمیتونم رنگش کنم» همهی نقاشیاش را رنگ کرده بود الا همان آدم و یک پسربچه. وقتی نقاشیاش را آورد، رنگ نزده بود. گفت: «این امام زمانه که وقتی میاد، همه بچهها میرن پیشش». صورت امام زمان را رنگ زرد کرده بود و دستانش به سمت بچهای که روبرویش بود و میخندید، دراز بود. میخواست آن بچه را بغل کند.
علی یقین داشت که اگر امام زمان بیاید، او را در آغوش میکشد. ما چه؟ یقین داریم امام با دیدنمان خوشحال بشود و دستش را به سویمان دراز کند؟
فرم در حال بارگذاری ...