وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "بدون موضوع"

تربت خوشگِل

من در چنین روزی چشم به جهان گشودم. همان روز هم خدا و هم دنیا چشم بر من گشود. و الا من کجا و دنیا کجا! روزی که به دنیا آمدم روز خوبی بود. برای مادرم روز مادر شد، برای پدرم روز پدر، برای مادربزرگ پدر‌ی‌ام روز مادربزرگ، برای پدربزرگ پدری‌ام روز پدربزرگ، برای عموهایم روز عمو، برای عمه‌ام روز عمه. پدربزرگ و مادربزرگ مادری‌ام قبل از چشم به جهان گشودنم هم پدربزرگ بودند و هم مادربزرگ. خاله‌هایم خاله شدند و دایی‌هایم دایی. طرح معما نمی‌کنم و نمی‌خواهم بگویم حدس بزنید چندمین فرزند خانواده پدری و مادری و خانواده خودمان بوده‌ام! حالا اگر دوست داشتید حدس بزنید، بزنید. عهدنامه تقدیم کردن پاداش که امضا نکردم. غفلگیری خوبی می‌شود که صبح از خواب بیدار بشوم و به تک تک‌شان زنگ بزنم و روزشان را تبریک بگویم. یقینا هیچکدام روزشان را یادشان نیست.

گاهی وقت‌ها عمو رو به آسمان می‌کند، دو دستش را بالا می‌آورد و به خدا می‌گوید: «خدایا! نکنه گِلِت اضاف اومده بود و ترسیدی اسراف بشه؟» نیشخند می‌زند و زیرچشمی به من نگاه می‌کند. اخم و تخم کرده، چشم تنگ می‌کنم و با ناز و عشوه می‌گویم: «واقعا که! خیلی لوسی! آخه چطور دلت میاد؟» می‌گوید: «واقعیت رو به جای انکار باید اذعان کرد.» عمو درست می‌گوید. باید اذعان کرد از گل اضافی خلق شدم. مگر هر کس از گِل اضافی خلق شد بد است؟ چه عیبی دارد؟ اصلا از کجا معلوم که سعادت نباشد؟ از کجا معلوم که همه‌ی حکمت‌ها پشت بند همان گل اضافی نباشد؟ به خودم دلداری نمی‌دهم این‌ها هم واقعیت است که باید به جای انکار، بهشان اذعان کرد. تازه من تنها که نیستم، خیلی از دخترها و پسرهای مردم از همان گِل اضافی که عمو می‌گوید خلق شدند. ابرو بالا می‌اندازم و خیلی ظفرمندانه به عمو می‌گویم: «از کی تا حالا برام حدیث می‌خونی؟!»

«شِیعَتُنا مِنّا، خُلِقُوا مِنْ فاضِلِ طِینِتِنا …» من در چنین روزی از باقی مانده گل اهل بیت خلق شدم، از مقداری گل متبرک، از تربت اهل بیت. مثل خیلی از دخترها و پسرهای مردم.

ساده‌های دوست داشتنی‌ من

قبلا یک دفتر داشت. تاریخ تولد همه را تویش نوشته بود. تاریخ تولد عموها، عمه‌ها، دختر عموها، پسر عموها و همه را. شبی که رفته بودیم خانه‌شان تاریخ تولد من را پرسید. من یعنی دختر عمه‌اش. سال بعد چند روز مانده به اول شهریور پیشاپیش تولدم را تبریک گفت. «عههه یادش بود!». تاریخ تولد من رفته بود توی همان دفترش. شاید هم توی یادآور گوشی‌اش. امسال اولین تبریک را خودش فرستاد. مثل هر سال.

«سلام
ساده ساده میگم
پیشاپیش تولدت مبارک
همراه با آرزوی بهترین ها???»

زینب یعنی کسی که غرق در روزمرگی‌ها نمی‌شود و به یاد همه هست. بدون توقع و بدون چشم داشت. حس قشنگی دارد وقتی مِن حیثُ لایحتسب یکی به یادت باشد. یکی که گمانش را نمی‌بری.‌ یکی مثل دختردایی. من همین ساده‌‌ی ساده‌ها را دوست دارم. همین ساده‌ها که بدون هیچ تشریفاتی به یادت هستند حتی اگر به یادشان نباشی. همین‌ها که دوست‌ داشتن‌شان به پای خوبی‌هایشان نمی‌رسد.

احتمال می‌دادم شوهرم هر آدمی ممکنه باشه

خاله‌خانبجی داشت از رویاهای قبل از ازدواجش می‌گفت. «من همون موقع که دختر بودم، همه‌ش به خودم می‌گفتم اگه شوهرم کار درست و حسابی نداشت و می‌خواست کارگری کنه، هر روز صبح خودم پا میشم براش بقچه می‌پیچم و فلان و بهمان می‌کنم. اگه یه آدم معتادی از آب دراومد، چه و چه می‌کنم و زندگیم رو می‌سازم. اگه فلان آدم بود، من فلان‌طور رفتار می‌کنم. هیچ وقت فیس و افاده دکتر و مهندس نداشتم. فلانی رو ببینید که چطور همیشه جر و بحث و قهر و قهرکشیش رونق داره! اون موقع تو دبیرستان می‌گفت: من؟ من یه شوهری بکنم همه دست به دهن بمونن و چه و چه. کلی خودش رو بالابالا می‌گرفت که دختر کدخدا هم نمی‌گرفت. حالا ببینید کجا شوهر کرده! من احتمال می‌دادم شوهرم هر آدمی ممکنه باشه و براش برنامه‌ریزی می‌کردم که این خودمم باید زندگیمو سر و سامون بدم. حالا این از زندگی من، اون از او».

خاله‌خانباجی آدمی بود که خیلی‌ها منتظر بودند جواب مثبت بدهد تا سرتاپایش را طلا بگیرند. روزی که شوهرِ خاله‌خانباجی به خواستگاری آمد هیچ‌کدام فکر نمی‌کردیم «بله» بگوید. تحصیلات دانشگاهی نداشت و ظاهرش چنگی به دل نمی‌زد. مال و منال که هیچ از پوچ، خودش بود و یک حقوق ماهانه کم. ولی اهل خدا و پیغمبر بود و حلال و حرام سرش می‌شد. خاله خانباجی آجر روی آجر گذاشت و الان همه فکر می‌کنند روی گنج نشسته‌اند. خیرشان به همه می‌رسد و همیشه دست‌شان از هدایا برای این و آن پر است چه کوچک چه بزرگ.

شوهر خاله‌خانباجی با اینکه غریبه است، انگار سال‌هاست عضوی از این خانواده بوده. به قول خاله‌خانباجی هیچ کجا فهم و شعور را به عنوان اشانتیون ضمیمه مدرک نمی‌کنند. تو این مواقع ذات دخترانه‌ی ما دخترانِ خام و سرد و گرم‌نچشیده‌ی روزگار، سیاست و مدیریت خاله‌هانباجی را دور می‌زند و می‌گوید: «هعی! نه بابا! گپ بزن از پیشونی، بخت، اقبال، شانس…»