وبلاگ

توضیح وبلاگ من

چله‌ی خادمی

 
تاریخ: 15-05-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

کافی است چهل روز بیایم روستا خانه باباحاجی معتکف بشوم و برایشان خادمی کنم. چهل روز روزم را با «سلام ننه، صبح بخیر. سلام بَوا صبح بخیر» شروع کنم. چهل روز سفره بیندازم و جمع کنم. آب دستشان بدهم و برایشان چای دم کنم. قرص‌های ننه را بگذارم کف دست‌های لرزان و پینه بسته‌اش. به ذکر گفتن باباحاجی بعد از نماز گوش بدهم که دست‌هایش را بالا می‌برد، از سر می‌گذراند و یک نفس «اللهُ یا رب یا رب یا رب یا رب…» را می‌پاشد به در و دیوار خانه. پشت بندش هم «خدایا خودت به فریادم برس، خدایا منم بنده گنه کار، خدایا شکرت، خدایا به اندازه آفریده‌هایت شکر». به باباحاجی «قبول باشه»ای بگویم بعد نمازم را بخوانم. روی همان سجاده و مُهری که بابا حاجی نماز خواند، همان جایی که اقامه بست و ذکرش را حواله آسمان کرد. لاریب فیه که دنیایم گلستان می‌شود بعد از آن چهل روز. هر چه باشد باباحاجی و ننه پیش خدا اپسیلون آبرویی دارند و خدا حیا می‌کند از اینکه رویشان را نگیرد. اگر به آمال و آرزوهایم نرسم، یک دل سیر آنها را نگاه کردم. در آینده اگر آن شتری که در خانه‌ی همه می‌خوابد در خانه باباحاجی و ننه هم بخوابد حسرت روزهایی که می‌توانستم پیششان باشم، را نمی‌خورم. حداقل می‌توانم کلی چیز میز ازشان یاد بگیرم. دل مامان هم خوش می‌شود و ازم راضی. مگر یک دختر جوان از خدا چه می‌خواهد جز یک راه میانبر، کم خرج و زود بازده؟


فرم در حال بارگذاری ...

« ما می‌فرستیم و تو یادت می‌روددختر امروز، مادر فردا »