وبلاگ

توضیح وبلاگ من

دختر امروز، مادر فردا

 
تاریخ: 11-05-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

مامان از زندگیت لذت می‌بری؟ لذت می‌بری از اینکه ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شویی، جارو می‌زنی، خانه را مرتب می‌کنی؟ یعنی هیچ وقت دلت نمی‌کشد بروی مسافرت، گردش، این شهر، آن شهر و از هفت دولت آزاد باشی؟ اصلا شاید دلت بخواهد یک روز از صبح تا عصر زل بزنی به تلوزیون و فیلم ببینی و دست به سیاه و سفید نزنی و کسی بهت نگوید «مامان غذا چی داری؟ لباس‌هام رو شستی؟» اینقدر در قید و بند بچه و شوهر بودن راضی‌ت می‌کند؟ الان دوست نداری جای من باشی؟ صبح بیرون بروی عصر برگردی، لباس‌هایت را دیگری بشوید، همین که غذا خوردی فلنگ را ببندی و کاری به سفره و شستن ظرف‌ها نداشته باشی، همیشه یکی باشد بهت پول بدهد و دغدغه‌ات «حالا من چی بپوشم؟ چه پستی بنویسم؟ اینترنتم داره تموم میشه و غیره» باشد؟! واقعا به من حسودی نمی‌کنی و نمی‌گویی کاش جای روشنک بودم که نه دغدغه‌ی شوهر دارد و نه دغدغه‌ی بچه؟ نه به خاطر شوهر دلش هزار راه می‌رود و نه آینده بچه و هزار گیر و گور دیگر دلش را کباب می‌کند! دلت نمی‌کشد ما را رها کنی و بروی پیش پدر و مادرت؟ دوری از آنها اذیتت نمی‌کند؟

بعضی وقت‌ها که بهت نگاه می‌کنم دوست ندارم ازدواج کنم و یا مادر بشوم. احساس می‌کنم خیلی ضعیف می‌شوم. اینجا پیش شما خیالم راحت است. آب توی دلم تکان نمی‌خورد و به همه‌ی آرزوهایم می‌رسم. آرزویی نیست که بخواهم آن را فدا یا قربانی کنم. وقتم را صرف خودم می‌کنم. منی که الان حوصله لباس شستن ندارم، چطور می‌توانم در آینده لباس چند نفر دیگر را هم بشویم؟ وقتی غذا می‌خوریم با یک «دستت درد نکنه» و یک بوس این طرف و آن طرف صورتت راه خودم را می‌کشم و می‌روم. تو می‌مانی و سفره و یک سینک پر از ظرف. در آینده می‌توانم آخری نفری باشم که از آشپزخانه بیرون می‌روم و همه چیز مرتب و شیک سر جای خودش باشد؟ دائم دلم شور بزند؟ الان خیلی از کارهایم را تو انجام می‌دهی، در آینده می‌توانم چند نفر آدم با اخلاق‌های عهد عتیق و متفاوت را مدیریت کنم و کارهایشان را سر و سامان بدهم؟

اگر بگویم لذت نمی‌بری، چرا می‌خواهی من زودتر سر و سامان بگیرم و همه‌ی این‌ چیزها را تجربه کنم؟ توئی که اگر کمی غذایم کم یا زیاد شود هر شب بدنم را چک می‌کنی که نکند تب داشته و مریض باشم، مهم‌ترین آرزوهایت شده همسری و مادری کردن من.  اینکه منم مثل خودت همین چرخه را پیش بگیرم. اینها یعنی لابه‌لای سختی‌ها، لذتی هست. این یک هفته که نبودی، خودم برای خودم تعجب برانگیز بودم. خانه را جارو می‌زدم. ظرف ظهر را نمی‌گذاشتم به عصر بکشد و ظرف شام را به صبح. لباس‌های داداش را فوری می‌گذاشتم تو ماشین، لباس‌های خودم را همینطور. حواسم بود که اگر بطری‌های آبغوره را نشویم، خشک می‌شود و کارم دو چندان، زود ترتیبشان را می‌دادم. مهمان داشتم و ضمن همه‌ی این کارها با امیررضاجان بازی می‌کردم تا خاله برگردد. این یک هفته احساس قدرتمند بودن داشتم. از کجا این قدرت در گوشت و پوستم ورود پیدا کرده بود، نمی‌دانم. به قول خودت شده بودم مثل دخترهای مردم که بدون گفتن همه‌ی امور را روی یک انگشت‌شان می‌چرخانند. خیالم راحت شد که پایش بیفتد، شناگر ماهری هستم. باور نداری، از مادر دخترهای مردم آمارم را بگیر که مرا ندیده و نشناخته هر روز می‌کوبند تو سر روشنک خودشان.

نظر از: عابدی [عضو] 

سلام قشنگ نوشتی

1397/05/29 @ 08:45
نظر از: خادم المهدی [عضو] 

سلام،
منم مثل شما بارها برام همین مسئله پیش آمده
زیبا نوشته اید، دست گلتان درد نکند

1397/05/23 @ 09:14
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو] 

خیلی دوست داشتنی بود این متنت روشنک :))) ، واقعا لذت بردم . آفریــــــن

1397/05/14 @ 18:58
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 

پاسخ:

خیلی ممنون عزیزم، خدا رو شکر. کاملا دخترررررونه بود

1397/05/15 @ 22:30
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو] 

با سلام و احترام
مطلب شمادر قسمت مطالب منتخب درج گردید.
موفق باشید.

1397/05/14 @ 06:27
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 

پاسخ:

با سلام
ممنون از حسن نگاهتون

1397/05/15 @ 22:30


فرم در حال بارگذاری ...

« چله‌ی خادمیاموال سرقتی شگون ندارد »