صدای ترمز توی اتاق پیچید. منتظر صدای برخورد بودم. صدای برخورد هم آمد. فقط چند ثانیه طول کشید. به هوا پریدم و رفتم کنار پنجره روی کرسی همیشگی. پنجره اتاقم پل ارتباطی ما با بیرون است. مامان، بابا و داداش که به اتاقم میآیند حواسشان به من نیست. راستهی در را میگیرند و کنار پنجره میروند و بیرون را نگاه میکنند. خودم توی زمستان ساعتها از همین جا باریدن باران و رد شدن ماشینها را دید زدهام. سر ظهر بود. دلم هری ربخت که نکند صدای ماشین بابا باشد. همین موقع به خانه برمیگشت. چشمم به پراید افتاد. چهار چرخش بالا بود. بابا نبود. از توی ماشین صدای جیغ و آه و ناله میآمد. «یا حضرت عباس. مامان بدو درشون بیار. مامان بدو درشون بیار». گیج و منگ فقط همین را میگفتم. مامان از پایین داد میزد «چادرمو بده». حواسم نبود چه میگوید. لباسها را زیر و رو کردم که جوراب پیدا کنم. مرغ سر کنده شده بودم. چپ و راست میرفتم. دنبال مانتو و چادر بودم. «مامان بدو درشون بیار، مامان تو رو به قرآن بدو». جوراب پوشیدم. مانتو، شال و چادر هم. پله را دو تا یکی کردم رفتم پایین. «یا حضرت عباس. یا امام زمان».
کلی مرد جمع شده بود. فقط زن آقای نعمتی دم در بود. با صدای لرزان و شل شدهام مامان را صدا میزدم. نبودش. زن آقای نعمتی گفت: «فکر کنم حال مامانت بد شد». جلوی در کلی مرد جمع شده بود. پراید را از توی جوی بیرون کشیده بودند. جوانی به پراید تکیه داده بود. جلوتر رفتم و برگشتم. مامان را تو سوپری پیش مامان میلاد دیدم. حالش خوب بود. آرام شدم. دلم میلرزید. به پشت دست میزدم و میگفتم: «یا امام زمان، یا حضرت عباس خودت کمکش کن». مرد دیگری چند قدم جلوتر از پراید افتاده بود. سر و صورتش خونی بود. تکان نمیخورد. بی هوش بود یا مرده، نمیدانم. کنار در ایستاده بودم و به خدا متوسل میشدم. زبانم بند آمده بود. تازه موتور چپ شده را دیدم. پراید با سرعت زیاد زده بود به موتوری.
به زن آقای نعمتی گفتم: «بطری آب دارید؟» رفت که بیاورد. سریع گفتم: «نه، خودم میرم بالا میارم». رفت یک بطری آب آورد. دلم برای موتوری میسوخت. زیر گرمای سر ظهر افتاده بود. بطری را دادم به یک آقایی که آب بپاشد به صورتش تا خنکش شود. زنده بود. گفت: «نه، الان آمبولانس میآید». پس کو؟ چرا خبری نیست؟ رفتم تو سوپری پیش مامان و مامان میلاد. مامان میلاد گفت: «دختر بیچاره ترسیده بود. از شیشه عقبی ماشین اومد بیرون و سریع رفت. همش میگفت برام ماشین بگیرید». تازه یادم آمد از پنجره اتاق صدای جیغ و داد یک زن شنیدم. دختر بیچاره مسافر پراید بود. خدا را شکر جلوی پراید ننشسته بود. بیچاره موتوری کارگر ساختمان بغلی بود. خدا را شکر زنده بود. ولی حالش خوب نبود. کنار بغلش بدجور زخم شده بود. کلا پاره شده بود. وقتی به هوس آمد، آه و ناله میکرد. آمبولانس آمد و بردش. جوان پشت پراید سالم بود. او را هم بردند. همه رفتند. ما نیز هم.
میروم کنار پنجره و رد خون کارگر ساختمان بغلی را میبینم، دلم ریش ریش میشود. از لب خیابان تا داخل جوی آب رد خونش هست. خدا کند چیزیش نشود. توی آن شرایط وجدان کدام آدم راضی میشود از مصیبت دیگران عکس و فیلم بگیریم و دست به دست کنیم! بعضیها انگار وجدان نداشتند. خودم دیدم که وجدان نداشتند و از پراید مچاله شده بود، عکس میگرفتند.
خوب بود.عزیز اگه نظرم بهت رسید بهم بگیدمیخام ببینم میشه یا ن
پاسخ:
بله، شد.
فرم در حال بارگذاری ...
پاسخ:
تجربه دردناکی بود