دل علی را شکست. علی هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت. هر چه صدایش زد، فایده نداشت. وقتی برگشت، یک سیب تو دستش بود و برای خانم مربی گذاشت روی صندلی کناریش. بعد برای همه بچهها سیب آورد. خانم مربی دوباره علی را صدا زد، ولی اعتنا نکرد. بهش گفت: «علی اگه جوابمو ندی، واقعا ناراحت میشم». به بچهها چند دقیقه استراحت داد. دست علی را گرفت و روی صندلی نشاند. علی سرش را به چپ و راست میچرخاند و با این و آن حرف میزد. انگار نه انگار که خانم مربی زیر گوشش داشت صدایش میزد و از او دلجویی میکرد. بهش گفت: «حالا که جوابمو نمیدی، منم از دستت ناراحت میشم». دست علی را رها کرد. رفت کنار یکی از دخترها نشست. علی سیب خانم مربی را برداشت و گذاشت روی چادرش. خانم مربی با همان دختر حرف میزد. حالا نوبت او بود که به علی بی اعتنایی کند. علی داشت ناز خانم مربی را میکشید و خانم مربی داشت ادای علی را درمیآورد.
علی میگفت: «این سیب برای شماست». خانم مربی در حالی که رویش آن طرف بود، جواب میداد: «من سیب نمیخورم». بعد هم بلند شد رفت توی اتاق که در آینه چادرش را مرتب کند. علی سیب را گذاشت توی یک لیوان آب خنک و دنبال خانم مربی رفت توی اتاق. «اینو برای شما آوردم». علی چپ و راست خانم مربی میرفت و آهسته همین جمله را تکرار میکرد. خانم مربی جلوی آینه با چادرش ور میرفت و گوشش بدهکار نبود. توی دلش از این کار علی و سیب انداختنش توی یک لیوان آب، ذوق زده بود و او را تحسین میکرد. خانم مربی روی صندلی نشست و گفت: «برای چی از دستم ناراحتی؟» دلیلش را میدانست. برخوردش با علی اشتباه بود. بچهها یکی یکی میآمدند جلوی در اتاق به گله و شکایت از دست همدیگر. علی همه را بیرون کرد و پشت در ایستاد که کسی وارد نشود و شاهد جملههای آشتیکنان نباشند و به قول خودش حرفها، خصوصی بود.
علی روی صندلی روبهرو نشست. در جواب سوال خانم مربی، طفره میرفت. خانم مربی سیب را برداشت و گاز زد. علی وقتی دید خانم مربی سیبش را میخورد، صورتش خندان شد. گفت: «خیلی خوش گذشت. بازی کردیم. با بچهها دوست شدیم. شما هم کلی زحمت کشیدید و…» نگران بود که اگر راستش را بگوید، خانم مربی ناراحت بشود. «علی اگر راستش رو بهم نگی بیشتر ناراحت میشم. راستش رو بگو، قول میدم نارحت نشم». علی دلیل ناراحتیاش را گفت و خانم مربی ازش عذر خواهی کرد. علی برای اینکه خیالش راحت بشود، سیب دوم را به خانم مربی داد. سیب دوم را هم گاز زد و سر علی را بوسید.
نوبت قرآن به سر گرفتن بود. «بچهها، آدم بزرگا هم مثل بچهها گاهی اشتباه میکنن. امشب علی از دستم ناراحت شد و من از علی عذرخواهی میکنم. اگه از دست همدیگه دلگیر شدین، فراموش کنید و ببخشید». علی گفت: «نه، من ناراحت نیستم». بعد هر دو نفر زیر یک قرآن رفتند. علی روی سر خودش و خانم مربی، قرآن گرفته بود. خانم مربی از روی مفاتیح میخواند. «بک یا الله… بک یا الله… بک یا الله…»
فرم در حال بارگذاری ...
پاسخ:
آره، خیلی