سرم را بالا میآورم و رد زندایی را تا مخزن گوشهی حیاط میگیرم. مرغ و جوجههای خاله میدوند سمتش. یاد مبحث «شرطی شدن» زیست پیش دانشگاهی گرامی باد. فکر میکنند زندایی رفته که بهشان دانه بدهند. فقط میخواهد دستهایش را بشوید. توی این ده سال شهر نشینی خیلی لذتها از یادم رفته. مثل لذتِ دیدنِ دویدن مرغ و جوجهها به سمت مامان و محاصره شدنش در سالها پیش. اگر مرغ و جوجهها زبان درمیآوردند یک صدا به مامان میگفتند: «ما دونه میخوایم یالا، ما دونه میخوایم یالا، ما دونه…»
«دووَر مَ بوت نومَه وَ هونَه» زن دایی خیره به آبکفی که از دست میریزد و سرازیر میشود وسط حیاط، خطاب به دخترخاله میگوید. دخترخاله کنارم نشسته، فکرش مشغول نت است که قطع شده و مثل مار گزیدهها به خودش میپیچد. حواسش نیست زندایی چه میپرسد. زندایی هم منتظر جواب نیست. دخترخاله زیر گوشم داد میزند و خطاب به آن یکی دخترخاله که تو آشپزخانه است میگوید: «دووَر مَ دون دِی وَ ای مُرغَل قِر مِنِش رِختَه؟» مرغها را برای چه نفرین میکنی؟ «قِر» نه مرض ریوی است نه کلیوی. یک جور اصطلاح است.
چیزی است که میریزد تو مرغها و همه را قِر میکند و میکُشد. از آشپزخانه صدایی نمیآید. دخترخاله هم منتظر جواب نیست. طولی نمیکشد که زندایی میگوید: «پَ خواسی یَ زنگی وَشون بزنی بینُم سیچه نُومَن» دختردایی چیزی نمیگوید. زندایی منتظر جواب نمیماند. دبههایش را برمیدارد و به سمت آبغورهگیری میرود که آبغورههایش را سر و سامان بدهد. منم روزه سکوت گرفته و سعی میکردم دیالوگها را به خاطر بسپارم و بنویسم.
یادم باشد به خط خطیهایم اضافه کنم صدای پارس سگهای روستای روبرویی با فاصله پانصد متر وارد حریم روستای ما شده. یک سگ اول روستا پارس میکند، دیگری آخر روستا جواب میدهد. احتمالا برای فردا صبح قرار و مدار میگذارند. صدای عرعر خرهای خسته از باغبرگشته هم میآید. علم غیب ندارم، بهتر است مشغول ذمه خرهای زبان بسته نشوم. شاید صدای خرهای ولگرد باشد. دم غروب خر کاری و حمال آن قدر کوفته هست که صدا از کوه تاسَک دربیاید ولی از آنها نه! کوه تاسَک که یادتان هست؟ برای ما به اندازهی دماوند شناس است و شرف دارد. رویش غیرت داریم.
آخرین حاله زردمبوی خورشید غیب شد. یک روستای پرهیاهو ماند و آسمانی که تک و توک ستارههاش بیرون میآید و صدای ویژ ویژ ماشینهایی که گاه گداری رد میشوند و پیشصدا و پسصدایشان از تپه و جنگل دل نمیکنند و میمانند. ماشینی وارد حیاط خاله میشود. خاله و شوهرخاله است که از باغ برگشتهاند. سلام میکنم و «نَخَسته»ای میگویم. خبری از جواب نمیشود. برخلاف زندایی و دخترخاله، من منتظر جواب بودم. دخترخاله میگوید روشنک با شماست. خاله لبخندی میزند و جواب میدهد. بعد میگوید: «اُمروز وَ مِن باغ همهش وَ فکر ایشا بیرُم که اینترنت نداشتید». توی دلم میگویم «احسنت به خاله خودم که روشنفکره و پایه است»
۱. دختر مگه بابات نیومد خونه؟
۲.دختر مگه دونه دادی به این مرغهای (قِر مِنِش ریخته / اصطلاح فارسیش رو نمیدونم)
۳. خب میخواستی یه زنگ بهشون بزنی ببینم برای چی نیومدن.
۴. امروز تو باغ همهش فکر شماها بودم که اینترنت نداشتید.
صبح با صدای خروسمان از خواب بیدار میشویم. مامان نان و غذایی در دستمالی میبندد و به دست بابا میدهد. بابا میرود توی باغ. غروب که میشود، صدای جیغ کشیدنهای پرستوها و جیک جیک گنجشکها کل روستا را پر میکند. این موقع بابا از باغ برمیگردد. البته صدای موتورش زودتر از خودش به خانه میرسد. زیر درخت گردوی وسط حیاطمان، جای همیشگی موتور باباست. مامان بهش میگوید: «موتور سرخی». باک سرخ رنگی دارد. بعد با آفتابهی آب گرمی که مامان آماده کرده روی سکو دست و پای خاکیاش را میشوید.
«سرِ زمین رفتن» را از زمانی که پستونک به دهان داشتم تجربه کردم. مامانم مرا با چادر به پشت میبست و همپای پدرم یا توی باغ بود یا توی زمین. الان فقط باغ انگور داریم. قدیمترها باغ سیبترش و گلابی هم داشتیم. زمانی که شیرخواره بودم، باغ سیب ترش و گلابیها از بین رفتند. قدیمترها زمینمان در بهار گندمزاری سرسبز بود و تیرماه گندمزاری طلائی رنگ. الان به خاطر خشکسالی زمینمان پر شده از نهال انجیر و بادام و گردو. هنوز ثمری نشدهاند. خدا کند بشوند. قدیمترها گاو و بز و گوسفند هم داشتیم. البته خودِ خودمان نداشتیم. پدربزرگم داشت. از خدم و حشم آن روزها، الان فقط مرغ و جوجه داریم. همسایه روبروییمان هنوز گلههایش را دارد. قدیمترها کنار رودخانهمان، زیر همان درختهای سیبترش، سبزی، گوجه، بادمجان، خیار و کلی چیزهای دیگر سبز میکردیم. نخود و عدس و غیره را هم میکاشتیم. الان هیچ کدام را نداریم. شالیزار آن یکی پدربزرگم هم خوابیده. البته کلا هم نخوابیده، هنوز مورچهها در آن برو و بیایی دارند.
از زمانی که چشم باز کردم و پدرم را دیدم و توانستم قصهی آباء و اجدادم را با گوشم از زبان مادربزرگم بشنوم، فهمیدم «کشاورز بودن» ارثیهی شغلی و خانوداگی ماست. اگر قدیمترها مهمان ما میشدید و هر چیزی که در خانه بود را میدیدید، میفهمیدید همه یا دست رنج بابا بوده یا مامان. هیچ سوپری و مغازه نداشتیم. کلی احساس عزت میکردیم. لنگ پول و حقوق آخر ماه نبودیم.
در این سالها نه دستهای پینه بستهی پدرم دیده شد، نه باغ انگورش، نه زمین کشاورزیاش و نه توان و ظرفیتش. هنوز پدرم باید به این در و آن در بزند تا محصولاتش را به دلال برساند و چک بگیرد برای چند ماه دیگر که با کلی خواهش بخواهیم حسابشان را پر کنند تا چک پاس شود و آنها چهار برابر جلوی روی خودمان بفروشند. شهرنشینها و حقوق نجومیها چه میدانند «حمایت از کالا و سرمایهی ایرانی» چه مفهومی دارد! آنهایی که مزهی دست رنج یک کشاورز را نخوردهاند و عرقش را ندیدهاند و تا بوده چشمشان به واردات گرم بوده و دلشان به آنور مرزها خوش بوده، شعار سال را هم نمیفهمند. فقط من و پدرم و استخوان پوسیدهی اجدادم میفهمیم.
پینوشتی باشد بر پست قبل. اولین کاری که برای شهدا کردم، برمیگردد به سالها پیش. همان سالهایی که اول راهِ دیوانگی بودم. به خودم به عنوان یک «شاعر نامی» نگاه میکردم که یک روزی مثل فروغ فرخزاد کتاب شعرم چاپ میشود و همه شعرهایم را میخواند. هفتهی دفاع مقدس بود. تو مسجد برنامه داشتیم. یک شعر نیمه بلند بالایی درباره شهدا گفتم و ظهرش یا فردایش در مسجد جلو ملت آن را خواندم. اولین بارم بود پشت میکروفن میرفتم و جلوی جمعیتی هر چند اندک، حرف میزدم. آن هم نه حرف زدن، بلکه شعر میخواندم. البته بلا تشبیه شعر که به قول امروز خودم بیشتر شِر و وِر بود تا شعر. از همین شعر نوهایی که هر کسی این روزها میگوید. روزهایی بود که زده بودم تو خط دینی شعر گفتن. بعد از مدتی هم شعرهای قبلی و به تعبیری، آنورآبی را پاره کردم. البته خیلی هم آنور آبی نبود. آنوردینی بود. یادش بخیر. خاطره خوبی بود. آن روز خیلی احساس غرور میکردم و خوشحال بودم. هر چند تعریفی نداشت. ولی برای یک دختر نوجوان در اندیشهی پرواز، چیز جالبی بود. الان فقط دوست دارم فیلم آن روز به دستم بیاید. با آن قیافه و صدا. این مواقع، شعر و ملت و غیره مهم نیست. آنچه برایم حیاتی است، این است که بفهمم قیافه و صدایم خوب بوده یا نه! خوب خواندهام یا نه! هر چند که از بچگی، با واژه شهید و شهادت انس داشتم و اولین مفهوم دینی که یاد گرفتم همین بود.
از بچگی این واژه را زیاد شنیدم. همین الان هم وقتی مامان بهم میگوید کاری را انجام دهم، در جواب میگویم: «نیتَرُم» میگوید: «مَ برشمون زَته که نیتری!». حالا همه دور هم نشستهایم. میگویم: «مانی برشمون چنه؟». مرا میپیچاند. قشنگ مشخص است که خودش هم نمیداند «برشمون» چیست. بابا نشسته بالای سر آتنا و بهش نگاه میکند که تو خواب ناز است. میگویم: «بابا برشمون چِنه؟» میگوید: «سیچه ایپُرسی؟» میگویم: «ایخُم معنیشَ بنویسُم، تو بگو چنه». بابا هم کلی حرف تو حرف میآورد و آخرش نمیگوید برشمون چی هست. بقیه مهمانها را هم به چالش کشیدم. هیچکدام معنی برشمون را بلد نیستند. فقط کاربردش را بلدند. برشمون آن چیزی است که معمولا تو کمر افراد میزند و نمیتوانند کاری انجام دهند. حالا اینکه «آن چیز» دقیقا چیست را هیچ کسی نمیداند. «مگه برشمون زدتت؟» یا «مگه برشمون زده تو کمرت که نمیتونی». الان چندتایی آدم کنارم نشستهاند که نماز نمیخوانند. فکر کنم همه را برشمون زده باشد…
با چند بارندگی چشمهی تپه میجوشید. آبش زیاد بود. پشت خانهمان حکم جوی داشت. آب چشمه و آب باران از تپه سرازیر میشدند و از پشت خانهی ما میگذشتند. خانه فاطمه اینها کنار چشمه بود. روزهای آفتابی یا پشت خانه ما بودیم یا کنار چشمه. آبش روی کمرِ تپه پهن بود. زیر نور آفتابِ سرِ ظهر برق میزد. من و فاطمه برایش یک آبراه درست میکردیم. آن آبراه در تصور من یک رودخانه بود. در همین حین به مباحث جغرافیا و آب و هوایی فکر میکردم. «جلگه» «چرخهی آب» «زمین کشاورزی» «فسیل» و… انگار که یک آزمایشگاه باشد در وسعت یک روستا.
وقتی سرم را بالا میکردم، کوه تاسَک در مه فرو رفته بود. تاسَک از فرسنگها دورتر پیداست و پر از جنگل بلوط. وسط چلهی تابستان قلهاش مثل سرِ چوپان روبروی خانهمان سفید است. تو این ایام مه همه جایش را میپوشاند. این صحنه را خیلی دوست دارم. مه مثل یک دود خیلی بزرگ بود که با ابرها در هم گره خورده بودند.
به انتهای آب خیلی فکر میکردم. تصور میکردم که چطور آب چشمه میرود و میرود تا به دریا میرسد. اما کدام دریا؟ کاش میشد دنبال آب بروم و دریا را ببینم.
اسباببازیهایمان را در آب میشستیم. روی یک سنگ یا ریشهی درخت بلوط کناری که حکم دست و پایش را داشت وارونه میگذاشتیم تا خشک شود. دم غروب فاطمه به سمت راست میرفت. من به سمت پایین میدویدم. تو آن سرازیری کافی بود پایم به سنگی بخورد. افتادن همان و زخمی پخمی شدن هم همان. ولی یاد گرفته بودم چطور تو سرازیریها خودم را کنترل کنم. توقف برابر بود با کلهپا شدن من. برای همین یکسره تا لب جاده میدویدم. اگر ماشین نمیآمد از جاده میرفتم پایین. با نفس نفس زدن به غرغرهای مادرم گوش میدادم. «بدبخت وَ خُوت بو. مَ مِن ای سرما مجبوری؟ سِی مُفِش چطور وَش چیر ایکنه. نه ای پاچَت سیچه ایطور شلیَ؟ بدو برَ لباستَ عوض کُ». آنقدر غرق در لذت و صفا بودم که هیچ وقت متوجه لباس خیسم و سرما نمیشدم. حتی متوجه چکیدن آب دماغم و فین فین کردن هم نبودم.
چشمه الان دیگر نمیجوشد. ولی تاسَک شاهد است که چطور روزی پر از آب میشد و زنها دم عید لباس و فرشها را آنجا میشستند. گاهی سر آب گیس و گیس کشی میکردند و خواهر و مادر همدیگر را میآوردند جلوی چشم همهی ما. چه نسبتها که به هم نمیدادند. الان با آب لوله کشی همه از این چیزها مبرا هستند و بچهها از لذتهای ما به دور.