وبلاگ

توضیح وبلاگ من

همین قدر رمانتیک

تو این فیلما یه جوری مریضی، سکته، سرطان، نفس تنگی و غیرهم رو جذاب نشون میدن که آدم دوست داره به انواع و اقسام بیماری‌های لاعلاج و صعب العلاج مبتلا بشه. اصلا آدم دلش می‌کشه بره زیر تریلی هیجده چرخ و پودر بشه.

دقیقا همین قدر رمانتیک و عاشقانه…

شب قدر، خاطرات مشترک کودکان

شاید اتاق کوچک باشد. سر و صدای بلندگو مسجد تویش گوش خراش باشد و صدا به صدا نرسد. هوایش به شدت دم و نفس گیر باشد. نشود در آن بازی‌های دسته جمعی کرد یا توپی را شوت کرد که چند متر آن طرف‌تر بیفتد. گاهی چشم یکی به‌حق یا ناحق گریان بشود. ولی همه‌مان دوست داریم شب‌های دیگر و بلکه سال‌های دیگر همین‌جا، در همین اتاق توی دست و پای همدیگر وول بخوریم و گذر زمان را حس نکنیم.

اینها روزی بزرگ می‌شوند. هر کسی کاره‌ای می‌شوند. ولی همه یک خاطره مشترک دارند. خاطرات شب‌های قدرِ مسجد، با همه‌ی خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش.

_«خانوم شب جمعه هم میاین؟»

+ آره، میام.

امام زمان و محبانش رنگ کسی را نمی‌پذیرد

بچه‌ای که در خانواده مذهبی بزرگ شود، به هیچ وجه قابل مقایسه با یک خانواده غیر مذهبی نیست. علی از یک خانواده مذهبی بود. پر انرژی بود و خستگی ناپذیر. بقیه پسرها هم همین طور بودند. ولی تفاوت‌های علی به راحتی قابل تشخیص بود. شخصیت علی طبق مدار خودش شکل گرفته بود. آن چیزی بود که باید باشد. استعدادش شکوفا شده بود. در عین اینکه خیلی شلوغ بود و یک جا بند نمی‌شد، معنوی، با ادب و رشد یافته بود. ادبیات حرف زدنش هم با بقیه فرق داشت. به دلم نشست. دوست دارم بیشتر ببینمش. از این به بعد انتظار می‌کشم که هر وقت بابای علی آمد مسجد، علی را هم بیاورد. اصلا شاید روزهایم را با روز حضور علی در مسجد تنظیم کردم.

بقیه بچه‌ها از سرشت‌ خودشان دور بودند. به قول کربلایی یک ناراحتی و چین و چروکی توی چشم و ابرویشان نهفته است. خانواده‌ها برایشان وقت نمی‌گذارند. بچه‌ها می‌توانند رشد کنند و شکوفا بشوند، ولی یاری کننده‌ای ندارند‌. همین طور پیش برود، در آینده سرخورده می‌شوند. کربلایی همه‌ی تلاشش را می‌کند که این ناراحتی و اخم بچه‌ها از صورتشان رخت بربندد. و ما توفیقی إلّا بالله. همین چیزها بهم انگیزه می‌دهد که با وجود مشکلات و سختی‌هایی که گریز ناپذیرند، از حضور در مسجد خسته نشوم و ناملایمات را ندیده و نشنیده بگیرم.

موقع نقاشی کشیدن، علی رفت یک جای خلوتی و نقاشی کشید. آمد کنارم و گفت: «این آدم رو نمی‌تونم رنگ کنم». بهش گفتم: «رنگ کن، اگر زشت شد اشکال نداره». گفت: «آدم مهمیه نمیتونم رنگش کنم» همه‌ی نقاشی‌اش را رنگ کرده بود الا همان آدم و یک پسر‌بچه. وقتی نقاشی‌اش را آورد، رنگ نزده بود. گفت: «این امام زمانه که وقتی میاد، همه بچه‌ها میرن پیشش». صورت امام زمان را رنگ زرد کرده بود و دستانش به سمت بچه‌ای که روبرویش بود و می‌خندید، دراز بود. می‌خواست آن بچه را بغل کند.

علی یقین داشت که اگر امام زمان بیاید، او را در آغوش می‌کشد. ما چه؟ یقین داریم امام با دیدن‌مان خوشحال بشود و دستش را به سویمان دراز کند؟

 

شب قدر کودکان

آیه سلام کردن، سوره قدر، شعر، بازی، نقاشی، کلیپ و فیلم و در آخر آنها را کنار خودم می‌نشانم و آنگونه که حضرت زهرا حسنین را کنار خود نشانده بود و گاه خواب چشمانشان را می‌زدود، خواب از چشمان این بچه‌ها می‌زدایم و کمک‌شان می‌کنم قرآن به سر بگیرند. شایسته است که از الان درک کنند شب قدر شب خاصی است. به راستی شب قدر برای این بچه‌ها چگونه رقم می‌خورد! چه مقدراتی برایشان نوشته می‌شود! امکان دارد آنها بتوانند شب قدر را درک کنند!

دخترها آمدند و نشستند. پسرها چند بار آمدند، سرک کشیدند و رفتند. بعد همان جلوی در شرط کردم که برای ورود به کلاس باید حرفم را گوش بدهند و بدون اجازه بیرون نروند. قبول کردند و پسرها به جمع‌مان اضافه شدند. از سین برنامه بالا فقط آیه سلام را حفظ کردند و نقاشی کشیدند. بقیه وقت صرف کنترل پسرها شد. تهدید به بیرون کردن و جدی حرف زدن و اخم کردن، کارگر واقع نمی‌شد. آخرش علی که تمام شیره جانم را کشیده بود وسط صحبت کردنم گفت: «شما چقدر مهربونید!». نزدیک بود صورت بخراشم. پس این همه اخم و تخم کجا می‌رفت؟! بیشتر با پسرها بودم. تلاش می‌کردم راضی‌شان کنم، بلکه کمی خسته بشوند و بنشینند. ولی زهی خیال باطل. چاره‌ای نبود که بهشان بگویم نیم ساعت بروند بیرون تا با دخترها بازی کنم. فکر می‌کردند می‌خواهم اخراج‌شان کنم، نمی‌رفتند. به این دلیل اینکه دخترها می‌خواهند روسری‌شان را دربیاورند، رفتند همان پشت در، روی پله‌ها نشستند. پنج دقیقه‌ی بعد آمدند و گفتند نیم ساعت نشد؟ گفتم نه.

آخر برنامه بود. به صورت حلقه نشستیم. علی می‌رفت وسط می‌نشست و می‌گفت: «حالا من فلکه‌ام!» و بقیه هرهر و کرکر می‌خندیدند. گاهی هم می‌گفت: «پسرا شیرند مثل شمشیرند. دخترا بادکنک‌اند دست بزنی می‌ترکند.» پسرها همراهی می‌کردند. سپاه دختر و پسر وارد نبرد لفظی می‌شدند. در معرض سرسام گرفتن بودم. کجای دلم باید می‌گذاشتمش را نمی‌دانم. قرآن آوردیم و هر دو نفر رفتند زیر یک قرآن. علی برای خودم و خودش قرآن گرفته بود. منم از روی مفاتیح می‌خواندم. «بک یا الله…بک یا الله… بک یا الله…»

پروردگارا! تقدیر کسی که شیره‌ی جانش را بچه‌ها کشیدند و دوست داشت آخر شب بچه‌ها را بفرستد بروند در حیاط مسجد و کمی مفاتیح بگشاید و خلوت کند؛ ولی نفرستاد و نگشود و نکرد را چگونه رقم می‌زنی؟

مثل شهادت جدش

«بابا امشب می‌ری مسجد جامع؟ نمی‌شه نری؟»

«بله دخترم، نمی‌تونم تو خونه باشم. دلم بی‌قراری می‌کنه. منتظرم هستن، نمیشه نٙرم.»

بابا رفت مسجد جامع. دل من بی‌قرارتر از دل بابا بود. بی خود نیست که همه می‌گویند شبیه او هستم. حتی بی‌قراری‌هایمان هم شبیه هم‌ است. این وقت‌ها می‌گویم کاش بابا روحانی و سید نبود. کاش این همه خطر دور و برش نبود. بعد زبانم را گاز می‌گیرم و هزار بار استغفرالله می‌گویم. می‌گویم غلط کردم خدا. به خودم گفتم امشب شب نزول رحمت و ملائکه است. همان‌ها هم حافظ بابا هستند. هر چه پیش آید خیر است. به خودم دلداری می‌دادم بلکه آرام بشوم. هنوز جای زخم‌های شکنجه‌ی قبلی بابا روی تنش بود. آنها را چطور از یادم ببرم؟

بابا که رفت سجاده‌ام را پهن کردم. اعمال شب قدر را آنقدری که حواس‌پرتی‌ام اجازه می‌داد انجام دادم. دو ساعتی گذشته بود که در را محکم کوبیدند. مفاتیح را گذاشتم روی سجاده و دویدم سمت در.

«سید رو با تیر زدن، نگران نشین، بردنش بیمارستان. سوار شین بریم.»

با همان چادر نماز رفتم. جلوی بیمارستان شلوغ بود. همه داشتند گریه می‌کردند. وقتی رسیدم همه ساکت شدند. فقط پچ پچ و نوچ نوچ‌هایشان را شنیدم. بتول خانم آمد جلو، بغلم کرد.

«الهی قربونت برم دخترم، داغ مادرت کم بود، حالا با داغ پدرت می‌خوای چه‌ کار کنی؟ خدا خودش انتقامش رو از این شمرصفتا می‌گیره.»

پاهام شل شد. خبر را نشنیدم، خبر خورد به سرم. محکم خورد به سرم. سرم داغ شد. از آنجا به بعدش یادم نیست. فقط از وقتی شنیدم گلوله دقیقا وسط سر بابا خورده، یک چیزی توی سرم درد می‌گیرد. تیر می‌کشد. گفتم که همه می‌گویند شبیه او هستم.