به مامان گفتم: «مامان من اگه شوری بخورم خوب میشم. برام سیبزمینی آبپز کن نمکش بزنم»
گفت: «میخوای برات آب نمک درست کنم بدم بخوری؟»
«یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمی»
«پروردگارا بر ناتوانی جسمم و نازکی پوستم و نرمی استخوانم رحم کن»
خدایا! چه میدانستم این فراز اینقدر دردناک است. مصیبت این دنیا اینقدر سنگین است، در آخرت چگونهام؟! من از خود بیخبرم، تو که میدانی من لطیفتر از آنم که بیمهریات را تاب بیاورم. پس چرا حواست به من نبود؟! چرا اینقدر وحشتناک؟! آری. خطا رفتم، اشتباه کردم، ولی حالا که فهمیدم و به سویت آمدم هوای دلم را داشته باش. قلب شکستهام را کسی نخرید، همه رد کردند، گفتند ارزشی ندارد. ولی شنیدم که یک نفر خوب میخرد، کسی نیست جز خودت. شنیدم که نه تنها دلهای شکسته را خوب میخری که اصلا حرم تو در دلهای شکسته است. دستم را روی قلبم میگذارم که تو را زیارت کنم. اگر هستی، تو هم دستی به فضای گرفتهی آنجا بکش. من فقط با تو آرومم، با امید به تو، امید به اینکه مرحم زخم دلشکستگانی.
پیش دانشگاهیام تمام شد. کل تابستان به عروسی و عروسی رفتن گذشت تا رسید به شهریور ماه که ماه رمضان شروع شد. روز اول عروسی بودم. از روز دوم تصمیم گرفتم کل ماه رمضان را روزه بگیرم و حجابم را حفظ کنم. هر شب برنامه «این شبها» را نگاه میکردم و معنویت زیر دلم جا خوش کرد. رمضان را تا آخر روزه گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن، هر چند کم و زیاد هم میشدند. از سوم راهنمایی چادر پوشیدم ولی نه همه جا. چادر پوشیدنم به خاطر حجاب و دیانت نبود. بلکه به خاطر علاقه به چادر زن عمویم، چادر خریده بودم. حالا تصمیم گرفتم همه جا چادر بپوشم و حجابم کامل باشد. از پاییز کتابخانه شاهچراغ ثبت نام کردم. هر روز کتابخانه میرفتم. چون چادر میپوشیدم، دوستان چادری پیدا کردم. با یکی از کارمندان (خانم رستگار) هم دوست شدم. از دوستان و خانم رستگار سوالات دینیام را میپرسیدم. هنوز برای ادامه این راه تصمیم صد در صد نگرفته بودم. بعد از مدتی که مطمئن شدم میخواهم این راه را ادامه بدهم، مرجع تقلید انتخاب کردم.
تیرماه رسید و من کنکورم را دادم. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم دو هفته قبل از کنکور اعتکاف بروم.
مرداد یا شهریور بود که اعتکافی در ماه رمضان برگزار شد و من برای اولین بار ثبت نام کردم. این اعتکاف خیلی برایم برکت داشت. فکر رفتن به حوزه علمیه افتاد به سرم. ولی هنوز نمیدانستم حوزه چیست و آیا همانی است که میخواهم یا نه.
نتایج کنکور آمد. دولتی رشتههای پیراپزشکی قبول نشده بودم. ولی دانشگاه آزاد استهبان رشته مامایی قبول شده بودم. دختر داییام مامایی جهرم قبول شد. در مورد رفتن به دانشگاه مطمئن بودم. به حوزه هم فکر میکردم ولی مطمئن نبودم.
شبی منزل داییام مهمان بودیم و قرار شد فردا صبحش با پدر، دایی و دختر داییام برویم و برای دانشگاه ثبت نام کنیم.
اینکه چطور یاد حوزه افتادم، نمیدانم. فرصتی برای تأمل نبود یا از فردا دانشجو میشدم و حوزه بی حوزه، یا اینکه باید بی خیال دانشجو شدن میشدم و به طلبگی فکر میکردم. یادم هم نیست چطور بحث به اینجا کشیده شد و چه شد که گفتم: «من دانشگاه نمیروم، میخواهم بروم حوزه». بهم گفتند که اگر میخواهی بشوی مثل فلانی فاتحهات خوانده است، مطمئن باش هیچی نمیشوی. گوشهایم یا کر شده بود یا سوراخ نداشت یا اینکه یکیش در بود و دیگری دروازه.
فردا دختر داییام تنهایی رفت و دانشگاه ثبت نام کرد. من هم آدرس حوزههای علمیه شیراز را پیدا کردم. دو تا حوزه بیشتر نبود. رفتم تا از نزدیک حوزه را ببینم و بعد تصمیم بگیرم. ازشان درباره کتابهایی که تدریس میشود پرسیدم. همچنین پرسیدم «با آمدنم به حوزه اسلام شناس میشوم یا نه؟» جوابشان را به خاطر ندارم. بعد پرسیدم «اینجا پول هم میدهند یا نه؟» جواب این یکی را یادم هست چول خیلی ضایع شده بودم. گفتند اگر میخواهی به خاطر پول بیایی، نیایی بهتر است. به خاطر پول نبود که این سوال را پرسیدم و نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. شاید به خاطر جو اطرافیانم و جامعه بود و حرفهایی که یک عمر در مورد آخوندها میشنیدم. هر چند حرفشان را باور نکردم. گفتم حتما نمیخواهند بگویند که پول میدهند.
بهمن ماه ثبت نام حوزه بود و اردیبهشت کنکور حوزه. نشستم و با اشتیاقی بیشتر درس خواندم. و حتی برای کنکور دانشگاه اصلا ثبت نام هم نکردم. هدفم کاملا مشخص شده بود. به حرفهای دیگران هم اهمیت ندادم. هر چند ناراحتیهایی دیدم که تا آخر عمر فراموش نمیکنم ولی «گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور».
اردیبهشت امتحان دادم و بعد از آمدن نتایج با موفقیت قبول شدم. زمان مصاحبهام مرداد بود.
عصر پنجم مرداد مصاحبه داشتم. آن روز روزه بودم. استرس از سر و رویم بر صفحات رسالهام که از صبح تند تند ورقش میزدم میبارید. وقتی رفتم حوزه ابتدا چند فرم بود بهم دادند که تکمیلش کنم و بعد هم رفتم مصاحبه شفاهی. هیچ کدام از سوالها در مورد احکام و رساله نبود. در مورد خودم و اهدافم و… بود.
آخر مصاحبه گریهام گرفت. کلی گریه کردم. آن سه خانم مصاحبه کننده هم ساکت شدند.. وقتی آرام شدم گفتند که چرا گریه کردم و چند سوال دیگر. ازم تشکر کردند و گفتند که تماس میگیرند. بلند شدم و رفتم. جلوی در دوباره بر گشتم و به آنها گفتم که من واقعا به درد حوزه میخورم و فلان و بهمان.
پنجم شهریور شیراز نبودم. دختر دایی بهم زنگ زد و گفت:
_ از حوزه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدی.
_ ها داری الکی میگی، جون خودت قبول شدم یا نه؟
_ والا گفتن قبول نشدی.
_ برو
_ گفتن قبول شدی، مدارکت رو با بیست و سه تومن پول واسه کتاب بیار و ثبت نام کن.
در پوست خودم نمیگنجیدم. بهترین هدیه عمرم بود که روز تولدم از دختر داییام گرفتم. بعد از حوزه علاقهام نسبت بهش بیشتر شد. چون من با ید بدبینی وارد حوزه شدم و وقتی فهمیدم هیچ کدام از آن حرفها درست نیست، خیلی خوشحال شدم. پولی هم در کار نبود و نیست و نخواهد بود.
* انتشار این مطلب در سایت طلبه نوشت
داشتم توییتهای رئیس جمهور را میخواندم یاد این حرف مجتبی افتادم. میگفت: «اینکه آدم بخواد یک سری چیزا رو کنار بذاره، شجاعت میخواد. طرف اومده طلبه شده ولی بعد نظرش عوض شده؛ شجاعت نداره طلبگی رو کنار بذاره. به یه چیزایی وابسته میشیم ولی بعدا جرأت نداریم اونها رو کنار بذاریم».
جناب روحانی با افتخار میگوید که کنار نمیرود و استعفا نمیدهد. به خیال خودش دارد شجاعت به خرج میدهد و استقامت میکند. نه وفای عهدی از ایشان دیدیم و نه امانتداریای. وای به حال این دولت که از فشار و تنگدستی ما مردم هراسی به خود راه نمیدهد. منِ بندهیِ ناچیز یک قولی به دخترها دادم ولی بعد به خاطر بیتوجهی یک نفر دیگر نتوانستم به قولم عمل کنم. شب از شدت غصه سردرد گرفتم و خوابم نبرد. همهی امیدشان به وعدهی من بود و کلی چشم انتظار بودند. حالا این دولت با این همه وعده و این همه چشمانتظاری مردم چطور خواب به چشمش میآید، الله اعلم.
این پنج سال محک خوبی بود که دولت روحانی اثبات کند از پس حل مشکلات مردم برمیآید یا نه. خودش بهتر از هر کسی میداند که برنیامده است. منتهی شجاعت اینکه صادقانه به مردم بگوید و کناره گیری کند، ندارد. حداقل شجاعت تغییر استراتژی هم ندارد. اسمش را میگذارد ایستادگی.
هر روز در گوشه و کنار این مجازآباد بلوای جدیدی به راه میاندازد و فضا را گلآلود میکند تا ناکارآمدیش به چشم نیاید. کاش ایشان به خودشان میآمدند، مردم را در نظر میگرفتند و از لجبازیهای سیاسی دست برمیداشتند. الحق که خون مردم را توی شیشه کردن دل و جرأت میخواهد. از این لحاظ دولت شجاعی داریم.
گوشیام زنگ خورد. پیک شادی خبر داد که در دومین فراخوان بازآفرینی محتوای دینی، شایسته تقدیر شدم. دل توی دلم نبود که ۱۷ اسفند برسد، بروم یزد و در دومین همایش بازآفرینی محتوای دینی که اختتامیه این فراخوان بود شرکت کنم. به اتفاق دو دوست دیگرم یک روز زودتر رفتیم یزد. اولین باری بود که یزد را میدیدم. به محض ورود چشمم کوچه و خیابان را رد میکرد برای اینکه بادگیر و کوچههای آشتی کنان و بامهای گنبدیاش را ببینم. ولی نبود. کجا رفته بودند یعنی؟ بماند بعد از همایش بروم یزد را برگردم و پیدایشان کنم.
صبح همایش توی سالن نشسته بودیم. قبل از شروع فرصتی پیدا شد تا با دوستان مجازی چند کلمهای گپ بزنیم. البته بیشتر درد و دل بود. درد و دلی از جنس وقتی به بعضی از دوستان میگوییم بیایید کوثربلاگ و کوثرنت فعالیت کنید، محل نمیگذارند ولی موقع همایش و برتر شدن میگویند: «چرا به ما نگفتید». تازه انگیزه پیدا میکنند که آنها هم فعالیت کنند. در آخر همه میگفتیم «باز خدا را شکر که این همایشها هست». نمیدانم به پر برکتی فراخوان و همایش اول که شهریور در قم برگزار شد هست یا نه؟! ببینیم و تعریف کنیم.
همان اول چند خانم آمدند و از ما که دیشب را در هتل سپری کردیم پرسیدند همه چیز روبهراه بوده یا نه؟! چیزی کم کسری نداشتیم؟! نمیشناختمشان. فکر کنم مسئول یا معاون بودند. همه چیز عالی و بر وفق مراد بود. معلوم شد یزدیها خیلی مهمان نواز هستند. چون دیشب هم یک مسئول دیگر به تک تکمان زنگ زد و پیگیر بود. همایش شروع شد.
وقتی دکتر طائی زاده (رئیس مرکز فناوری اطلاعات حوزه علمیه خواهران) و آقای جلیلی (رئیس اداره آموزش و فرهنگسازی فضازی مجازی) آمار دادند و گفتند چقدر پیشرو هستیم و نام شبکهمان در عرصهی بینالملل مطرح شده و رتبه هم آورده، کلی به حضور خودمان امیدوار شدم و افتخار کردم. به خصوص اینکه وقتی گفتند یکی از مطالبمان در یک روز، بیست هزار بازدید کننده داشته است. همچنین آماری دادند از مطالب پر بیننده که اکثرا موضوعات دینی و سبک زندگی بود و همین سفارشهایی که ائمه مصومین (علیه السلام) میکنند و ما توانسته بودیم آنها را با یک ادبیات دلپذیر بنویسیم. کاش آنهایی که همیشه بهمان میگویند بیکار هستیم و فضای مجازی را چه به فعالیت کردن، اینجا بودند و میشنیدند. چه خوب شد که امام جمعه و رئیس سازمان صدا و سیما و چند مسئول دیگر حضور داشتند. خدا را شکر که چنین حرکتی از جانب ما طلاب است و توانستهایم مرجعی برای نیاز مخاطبانمان باشیم. آن هم زمانی که خیلیها به فصای مجازی به عنوان یک چالش و تهدید نگاه میکنند. به نظرم رسالت ما طلبهها خیلی بیشتر از اینهاست.
موعد مقرر رسید که لوح و تندیس برگزیدهها را بدهند. بعضی از دوستان بعد از اینکه لوح و تندیسشان را گرفتند، تازه متوجه شدند که رتبههای برتر بودند. مجری پشت میکرفن یکی یکی اسمها را خواند؛ ولی این دوستمان متوجه نشده بود. ذوق و شوقش دیدنی بود. من هم به آرامی رفتم و لوح و تندیسم را گرفتم. همایش به پایان رسید. ولی حکایت همچنان باقی است. ناهارمان تبدیل شده بود به ناهار کاری. البته بلا تشبیه ناهار کاری سیاستمداران. همهش حرف از این بود که از این به بعد باید کولاک کنیم. دو پینگ تولید محتوای فاخر شده بودیم. من که تازه دارد برایم جا میافتد بازآفرینی محتوای دینی یعنی چه! با همدیگر هی برای خودمان خط و مشی مینوشتیم و امضا میزدیم. از همین حالا منتظرفراخوان سوم هستیم.