واقعا فوقالعاده بود. خیلی قشنگ بود. تخته گاز تا آخر خوندمش. دوست دارم یکبار دیگه هم بخونمش. اما کی، نمیدانم. شاید هم هیچ وقت. خیلی تلاش میکردم که فضای داستان رو تصور کنم. همهش به خودم میگفتم: «چقدر اینها بی احساساند». با خودمان مقایسه میکردم. واقعا پیپ که خیلی جاه طلب بود و داشتههایش رو نمیدید، حقش بود آخر سر به هیچی نرسد. همهی فرصتهایش را از دست میداد. بد کسی شده بود عامل حرکتش. سیر داستانی و ادبیاش قشنگ بود. ماجراهایش دور از انتظار بود.
حالا پوشهی دانلود گوشیام را زیر و رو کردهام. «پیرمرد و دریا» را شروع کردم. احتمالا سه روزه تمامش کنم. البته اگر با سرعت آرزوهای بزرگ پیش بروم. ببینم چه میشود!
برای بچههایم قهرمان بودم. یک اسطوره بودم. همه چیز خوب بود. میخواستند وقتی بزرگ شوند، مثل من باشند. وقتی با من بازی میکردند، میخندیدند. هر شب با صدای قصههای من میخوابیدند. صدایم بهشان آرامش میداد. از من که دور میشدند، فقط با دیدن خودم و در آغوش کشیدن خودم آرام میشدند. لباسهایم که چند برابر قد و قوارهشان بود را میپوشیدند و ادایم را در میآوردند.
این روزها با دستهای خودم، مادریام را قربانی میکنم. لباسهایم برای بچههایم زشت به نظر میرسند. دیگر با لباسهایم، در اتاق نمیچرخند تا سرشان گیج برود. مثل من راه نمیروند. از من تقلید نمیکنند. اگر از من دور باشند یک عروسک لبخند به لبشان میآورند. من را با عروسکشان مقایسه میکنند. در آینده میخواهند شبیه عروسک باشند تا من.
شکم بچههایم را با تعارض و دوگانگی پر میکنم. باید ادامه بدهم یا سر باز بزنم؟ من قربانی چه چیزی و چه کسی هستم؟ این تهاجم محکوم شدنی نیست؟
زن زیادی به نظرم کشش نداشت. جهشی خواندمش. کتاب باید خواننده را اسیر و شیدای خودش کند. به نظرم الان نویسندههایی قویتر از نویسندگان گذشته داریم. باید به نویسندگان الان رجوع کرد. هر چند خودم کتابهای گذشتگان هر چند ادبیاتشان را نپسندم، میخوانمشان. حالا آمدم سراغ کتاب «آرزوهای بزرگ» نوشته «چارلز دیکنز». از فردا میخوانمش ببینم کی تمام میشود! چنگی به دل میزند یا نه!
چند تا کتاب باحال که که منو اسیر کنه سراغ دارید؟ بدم نمیاد pdfش رو برام بفرستید. نه از این کتابهای الکی پلکی. کتابی با ادبیات قوی پلیز؟!
من دهه چهل، پنجاه و شصت را ندیدم. دهه هفتاد خدا روی خوشی به دنیا نشان داد و متولد شدم. امام و انقلاب را هیچ وقت درک نکردم. پس از کی عاشق امام شدم؟ شاید آن روزی که دفتر نقاشیام را باز کردم. عکس امام را که اول کتاب بود آوردم. از رویش نگاه کردم و نقاشیاش را کشیدم. وقتی بردم مدرسه خانم گودرزی باورش نشد من خودم نقاشی را کشیده باشم. بهم گفت بروم پای تخته هم بکشمش. میخواست ببیند واقعا خودم کشیدهام یا نه. از ناباوریاش خوشم آمد. یعنی خیلی شاهکار بوده. از اینکه برای امتحان گفت پای تخته هم بکشم، نه. یعنی حرفم را باور نکرده. با دلی شاد و ضمیری آرام، خرامان خرامان رفتم پای تخته. یک گچ سفید برداشتم. روی همان تختهی سبز تیره که همه تخته سیاه میبینندش امام را نقاشی کردم و وقتی همه دست زدند سربلند رفتم روی صندلیام نشستم. آن زمان هم سن آن نوجوان سیزده ساله که رهبر امام بود، بودم. اما نه. از آن روز نبود.
شاید از هفده سالگیام که کتاب «آینه نظم» را از لابهلای کتابهای مجتبی برداشتم و خواندم، بود. مخصوصا آن جملههایی که نوشته بود، خادمهای حرم ساعت خودشان را با ورود امام به حرم تنظیم میکردند. یا آن جملههایی که میگفت دکتر به امام گفته بود روزی ربع ساعت پیاده روی کند. امام هر روز آن تایم را در حیاط کوچکشان قدم میزدند. دخترشان سینی چای را به حیاط میآورد. امام میگوید: «هنوز ۳۰ ثانیه دیگر مانده» و قدم زدنشان را تا ۳۰ ثانیه دیگر ادامه میدهند. شاید هم از آنجایی که خواندم امام موقع غذا خوردن همیشه یک دستمالی را زیر گلوشان میگذاشتند تا اگر غذا ریخت، لباسشان کثیف نشود. توی دلم گفتم: «وااای امام! چقدر باکلاس غذا میخوردی». شاید هم آن جایی که خواندم امام دست نوهشان را گرفته و به باغچه بردند. اسم هر یک از اعضای خانواده را روی یک گلی گذاشته بودند. حالا اسم گلها را به نوهشان یاد میدادند. «آن گلی که پیر و پژمرده شده من هستم. این گلی که تازه دارد رشد میکند تو هستی». امام اینقدر رمانتیک؟ گمان نمیکنم از خواندن این کتاب و دیگر خاطرات امام، از ایشان خوشم آمده باشد. پس دقیقا کی بود؟ آها، شاید از وقتی که نامهی امام به همسرش را خواندم و قند در دلم آب شد و دست به دعا برداشتم که «اللهم ارزقنا…». ولی عمرا بتوانم سختیهایی که همسر امام کشیدند را تحمل کنم. چه کسی میشود مثل همسر امام؟ باید هم روزی هزار دفعه امام تصدقش میشدند.
ولی نه. اینها نیست. اصلا چه فرقی میکند که من دقیقا از کی عاشق امام شدم! مهم این است که من خیلی وقت است امام را میشناسم. همیشه او را حس میکنم. انگار که همیشه با من است. امام، مثل عطر گل است که تاریخ را پشت سر میگذارد و به دوردستها میرسد.
#دختر_خیابان_انقلاب