وبلاگ

توضیح وبلاگ من

شما چطور با هم آشنا شدید؟

اولین تصور من از خواندن کتاب برمی‌گردد به زمانی که دوم ابتدایی بودم. طبیعتا منظورم کتاب درسی نیست. بیمارستان بستری بودم و مدرسه نمی‌رفتم. دلم برای کتاب، کلاس، مشق و دفتر تنگ شده بود. یک پسری هم‌سن خودم شاید یکی دو سال این‌ طرف و آن طرف، روی تخت بغلی بود. کتاب قصه داشت. کتابش را داد به من که بخوانم. نه اسم کتاب یادم هست، نه اسم آن پسر. فقط هاله‌ای از آن روزها را به یاد دارم. دیگر از کتاب و کتاب‌خوانی هیچ اثری در گوشه و کنار خاطراتم یادم نیست تا رسیدم به دبیرستان.

ما دختر دبیرستانی‌ها خیلی اهل چشم و هم چشمی بودیم. به دیگری نگاه می‌کردیم ببینیم چه می‌کند، ما همان کار را با کمیت و کیفیت بیشتری انجام می‌دادیم. چه تو تیپ زدن، چه آرایش کردن، چه مسخره بازی درآوردن و چه چیزهای دیگر. روی همه چیز مسابقه غیر علنی می‌گذاشتیم الا درس خواندن. دختر زرنگ کلاس اهل مطالعه بود. کتاب‌های فلسفی و این چیزها می‌خواند. یک روز گفت: «کانت میگه آدم می‌تونه خدای خودش رو به وجود بیاره و بپرسته». حالا کانت گفته بود یا نه را نمی‌دانم. شاید به جای کانت اسم یکی دیگر را گفت. حرفش برای من خیلی مضحک و خنده‌آور بود. خدایی که بعد از من به وجود بیاید. خخخخ. فکر کن پدری بعد از پسر به دنیا بیاید (این روزها که عقلم به یک چیزهایی قد می‌دهد، می‌بینم بعضی از بنی آدم ساخته‌ی دست خود را می‌پرستند و دیگر برایم مضحک نیست). این وسط سعی می‌کردم تو کتاب خواندن رویش را کم کنم. البته با اینکه مذهبی و اینها نبود چون درس‌خوان، اهل مطالعه و خاص بود ازش خوشم می‌آمد. ولی انگیزه نشد که از بچه درس‌خوان‌ها بشوم. گفتم که روی این یک قلم چشم و هم‌چشمی نداشتیم.

پایم به کتابخانه مدرسه باز شد. انگشت اشاره‌ام را روی تک‌تک کتاب‌ها رد می‌کردم. به کتاب‌ها این فرصت را می‌دادم که برایم دلبری کنند. چند کتاب چاق و تپل برداشتم. «حدس‌ها و ابطاها»، «راهنمای ادیان زنده جهان». خیلی کتاب‌های سنگینی بودند. هر کدام هفتصد هشتصد صفحه. موقع رفتن به خانه این کتاب‌ها را توی دست می‌گرفتم که دیگران بگویند «چه پروفسوری!» یک جورهایی احساس باکلاس بودن بهم دست می‌داد. به قول سیما اقتضای سن است دیگر. حدس‌ها و ابطاها از وجود «حقیقت» در دنیا حرف می‌زد. چند صفحه خواندم و هیچی متوجه نشدم (شاید منظورش همین «معرفت شناسی» باشد که تو طرح ولایت سال گذشته داشتیم). کتاب را برگرداندم. از کتاب ادیان زنده، اسلام ‌و یهود را خواندم و بقیه ادیان برایم جلب توجه نکردند. این کتاب را هم با همان شعف زیر بغل زدنِ تو راه مدرسه برگرداندم.

خواندن داستانهای عشقی و آبکی مجله‌ها زیر پایم نشست و بذر نویسنده شدن را در دلم کاشت. کتاب‌هایم رفت سمت عناصر داستان، رمان و نویسندگی. رسما استارت کتاب خواندن را زدم و مطالعه را دوست داشتم و تا به امروز دوست دارم. زندگینامه مادر ترزا و چارلی چاپلین را در همین ایام خواندم. از افرادی که دارای روح بزرگ بودند خوشم می‌آمد. افرادی که با بقیه آدم‌ها متفاوت و خاص هستند و به نوعی خلاف جهت آب حرکت می‌کنند. مجتبی را به همین خاطر تحسین می‌کردم. اراده‌ای داشت که هیچ کدام از ما نداشتیم. شاید به خاطر همین بود که همه سرزنشش می‌کردند. مجتبی برایم شده بود کسی مثل مادر ترزا و چارلی چاپلین، البته بلا تشبیه اعتقاد. مذهبی شده بود و کلی کتاب‌های مذهبی داشت. انگشت اشاره‌ام با کتاب‌هایش آشنا شد. کتاب «آینه نظم»ش را امانت گرفتم. با خواندن این کتاب عاشق روح بزرگ، لطیف، با احساس، با هیبت، مقتدر، متفاوت و خاص حضرت امام شدم. امام را ندیدم ولی می‌فهمم چه قدر دوست داشتنی بوده و هست. انگار سالهاست از نزدیک می‌شناسمش. بعد از کتابخانه شخصی مجتبی، پایم به کتاب‌فروشی باز شد و کتاب خریدم. حالا هم که پول خریدن کتاب ندارم به امانت گرفتن کتاب از کتابخانه و دوستان رو آورده‌ام. این شد که به دانستن و شناختن علاقه‌مند شدم و پیوندمان محکم و مبارک شد. حالا نوبت شماست. شما و کتاب چطور با هم آشنا شدید؟ یادتان هست؟

پ.ن: در این مجازآباد از پیوند خودتان و کتاب برایم بنویسید با هشتگ یا کلید واژه #پیوند_من_و_کتاب .

کتاب «منِ او» نوشته رضا امیرخانی

کتاب یک خانواده ایرانی را که صاحب اسم و رسم است از دوره رضاخان تا دهه شصت به تصویر می‌کشد. خانواده فتاح، نزد همه‌ی اهل محل قابل احترام است و خیرش به همه می‌رسد. تنوع شخصیت‌ها در داستان و دیالوگ‌های مخصوص خودشان از نقطه قوت‌های داستان بود. بازی با کلمات و لفاظی‌های امیرخوانی باعث می‌شود که یکسره کتاب را به پیش ببری و زمین نگذاری. نکته‌ای که جالب آمد این بود که نویسنده در خود داستان حضور داشت و یکی از شخصیت‌های داستان بود. کیست که منِ او را بخواند و از توصیفات که از عشق شده لذت نبرد؟ مخصوصا آن جایی که می‌گوید: «تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است». پایان داستان برخلاف پایان فیلم‌ها که به نظرمان آبکی تمام می‌شوند، فوق العاده بود. از آنهایی که باید بگویی: «احسسسنت، بهتر از این نمی‌شد، حق مطلب همین بود». سه کتاب از امیرخوانی خوانده‌ام و پایانبندی‌های قشنگش را واقعا تحسین می‌کنم. به دوستان خودم که دوست دارند بخوانند و نمی‌دانند چه بخوانند، این کتاب را پیشنهاد می‌کنم. بای بای.

احتمال می‌دادم شوهرم هر آدمی ممکنه باشه

خاله‌خانبجی داشت از رویاهای قبل از ازدواجش می‌گفت. «من همون موقع که دختر بودم، همه‌ش به خودم می‌گفتم اگه شوهرم کار درست و حسابی نداشت و می‌خواست کارگری کنه، هر روز صبح خودم پا میشم براش بقچه می‌پیچم و فلان و بهمان می‌کنم. اگه یه آدم معتادی از آب دراومد، چه و چه می‌کنم و زندگیم رو می‌سازم. اگه فلان آدم بود، من فلان‌طور رفتار می‌کنم. هیچ وقت فیس و افاده دکتر و مهندس نداشتم. فلانی رو ببینید که چطور همیشه جر و بحث و قهر و قهرکشیش رونق داره! اون موقع تو دبیرستان می‌گفت: من؟ من یه شوهری بکنم همه دست به دهن بمونن و چه و چه. کلی خودش رو بالابالا می‌گرفت که دختر کدخدا هم نمی‌گرفت. حالا ببینید کجا شوهر کرده! من احتمال می‌دادم شوهرم هر آدمی ممکنه باشه و براش برنامه‌ریزی می‌کردم که این خودمم باید زندگیمو سر و سامون بدم. حالا این از زندگی من، اون از او».

خاله‌خانباجی آدمی بود که خیلی‌ها منتظر بودند جواب مثبت بدهد تا سرتاپایش را طلا بگیرند. روزی که شوهرِ خاله‌خانباجی به خواستگاری آمد هیچ‌کدام فکر نمی‌کردیم «بله» بگوید. تحصیلات دانشگاهی نداشت و ظاهرش چنگی به دل نمی‌زد. مال و منال که هیچ از پوچ، خودش بود و یک حقوق ماهانه کم. ولی اهل خدا و پیغمبر بود و حلال و حرام سرش می‌شد. خاله خانباجی آجر روی آجر گذاشت و الان همه فکر می‌کنند روی گنج نشسته‌اند. خیرشان به همه می‌رسد و همیشه دست‌شان از هدایا برای این و آن پر است چه کوچک چه بزرگ.

شوهر خاله‌خانباجی با اینکه غریبه است، انگار سال‌هاست عضوی از این خانواده بوده. به قول خاله‌خانباجی هیچ کجا فهم و شعور را به عنوان اشانتیون ضمیمه مدرک نمی‌کنند. تو این مواقع ذات دخترانه‌ی ما دخترانِ خام و سرد و گرم‌نچشیده‌ی روزگار، سیاست و مدیریت خاله‌هانباجی را دور می‌زند و می‌گوید: «هعی! نه بابا! گپ بزن از پیشونی، بخت، اقبال، شانس…»

حتی برای شما خدای عزیز

«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» [توبه/111]

جنس فروخته شده، پس گرفته نمی‌شود. این قانون مخصوص شماست خدای عزیز. مبارکت باشم.

دَمِ پسین‌های روستا

سرم را بالا می‌آورم و رد زن‌دایی را تا مخزن گوشه‌ی حیاط می‌گیرم. مرغ و جوجه‌های خاله می‌دوند سمتش. یاد مبحث «شرطی شدن» زیست پیش دانشگاهی گرامی باد. فکر می‌کنند زن‌دایی رفته که بهشان دانه بدهند. فقط می‌خواهد دست‌هایش را بشوید. توی این ده سال شهر نشینی خیلی لذت‌ها از یادم رفته. مثل لذتِ دیدنِ دویدن مرغ و جوجه‌ها به سمت مامان و محاصره شدنش در سال‌ها پیش. اگر مرغ و جوجه‌ها زبان درمی‌آوردند یک صدا به مامان می‌گفتند: «ما دونه می‌خوایم یالا، ما دونه می‌خوایم یالا، ما دونه…»

«دووَر مَ بوت نومَه وَ هونَه» زن دایی خیره به آب‌کفی که از دست می‌ریزد و سرازیر می‌شود وسط حیاط، خطاب به دخترخاله می‌گوید. دخترخاله کنارم نشسته، فکرش مشغول نت است که قطع شده و مثل مار گزیده‌ها به خودش می‌پیچد. حواسش نیست زن‌دایی چه می‌پرسد. زن‌دایی هم منتظر جواب نیست. دخترخاله زیر گوشم داد می‌زند و خطاب به آن یکی دخترخاله که تو آشپزخانه است می‌گوید: «دووَر مَ دون دِی وَ ای مُرغَل قِر مِنِش رِختَه؟» مرغ‌ها را برای چه نفرین می‌کنی؟ «قِر» نه مرض ریوی است نه کلیوی. یک جور اصطلاح است.

چیزی است که می‌ریزد تو مرغ‌ها و همه را قِر می‌کند و می‌کُشد. از آشپزخانه صدایی نمی‌آید. دخترخاله هم منتظر جواب نیست. طولی نمی‌کشد که زن‌دایی می‌گوید: «پَ خواسی یَ زنگی وَشون بزنی بینُم سیچه نُومَن» دختردایی چیزی نمی‌گوید. زن‌دایی منتظر جواب نمی‌ماند. دبه‌هایش را برمی‌دارد و به سمت آبغوره‌گیری می‌رود که آبغوره‌هایش را سر و سامان بدهد. منم روزه سکوت گرفته و سعی می‌کردم دیالوگ‌ها را به خاطر بسپارم و بنویسم.

یادم باشد به خط خطی‌هایم اضافه کنم صدای پارس سگ‌های روستای روبرویی با فاصله پانصد متر وارد حریم روستای ما شده. یک سگ اول روستا پارس می‌کند، دیگری آخر روستا جواب می‌دهد. احتمالا برای فردا صبح قرار و مدار می‌گذارند. صدای عرعر خرهای خسته از باغ‌برگشته هم می‌آید. علم غیب ندارم، بهتر است مشغول ذمه‌ خر‌های زبان بسته نشوم. شاید صدای خرهای ولگرد باشد. دم غروب خر کاری و حمال آن قدر کوفته هست که صدا از کوه تاسَک دربیاید ولی از آنها نه! کوه تاسَک که یادتان هست؟ برای ما به اندازه‌ی دماوند شناس است و شرف دارد. رویش غیرت داریم.

آخرین حاله زردمبوی خورشید غیب شد. یک روستای پرهیاهو ماند و آسمانی که تک و توک ستاره‌هاش بیرون می‌آید و صدای ویژ ویژ ماشین‌هایی که گاه گداری رد می‌شوند و پیش‌صدا و پس‌صدایشان از تپه و جنگل دل نمی‌کنند و می‌مانند. ماشینی وارد حیاط خاله می‌شود. خاله و شوهرخاله است که از باغ برگشته‌اند. سلام می‌کنم و «نَخَسته‌»ای می‌گویم. خبری از جواب نمی‌شود. برخلاف زن‌دایی و دخترخاله، من منتظر جواب بودم. دخترخاله می‌گوید روشنک با شماست. خاله لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد. بعد می‌گوید: «اُمروز وَ مِن باغ همه‌ش وَ فکر ایشا بیرُم که اینترنت نداشتید». توی دلم می‌گویم «احسنت به خاله خودم که روشنفکره و پایه است»

۱. دختر مگه بابات نیومد خونه؟

۲.دختر مگه دونه دادی به این مرغ‌های (قِر مِنِش ریخته / اصطلاح فارسیش رو نمیدونم)

۳. خب می‌خواستی یه زنگ بهشون بزنی ببینم برای چی نیومدن.

۴. امروز تو باغ همه‌ش فکر شماها بودم که اینترنت نداشتید.