«دیروز رفتم پیش کَلیدالله تعریف کدخداها را برایم کرد.» بهش میگویم: «خب چی میگفت!» ازش میخواهم مو به مو بگوید که بنویسمش. «کاخانی کدخدا بود. بعد پسرش کاراهخدا کدخدا شد. زن کاراهخدا مرد. چندتا بچه داشت. تو اداره خانهاش مانده بود. وقتی خان میآمد نمیتوانست از خجالتشان دربیاید. پیش کلعلیجان میآید. بهش میگوید نمیتواند کدخدا باشد. کدخداییاش را به او میدهد. کلعلیجان کدخدا میشود. این بندهی خدا از زن اولش دو تا دختر داشت، که زنش میمیرد. زن دوم را میگیرد، چندتا بچه گیرش میآید او هم میمیرد. یکی از آن دو دختر را میدهد به کاعلیباز. کاعلیباز مال این منطقه نبود. پدرش (مش جعفر) خیلی وقت پیش میآید از روستا رد بشود، چند روزی اتراق میکند. بعد به فلانی میگوید میخواهم از شماها زن بگیرم. مش جعفر از روستا زن میگیرد و میماند. بعد هم زرنگی کرد و دختر کلعلیجان را به پسرش داد. دختر کلعلیجان میمیرد. دختر دیگرش را میگیرد که بچههای خواهرشان را نگهداری کند. این کاعلیباز، آدم زرنگی بود. هیچی نداشت. کلعلیجان کدخدایی را میدهد به کاعلیباز. مردم میآیند پیشش و میگویند که این کار را نکند. خدا میداند این کاعلیباز مال کجا هست و… کلعلیجان هم میگوید دامادم است و دخترم تو خانهاش. من هم که از عهدهی کدخدایی بر نمیآیم و از این حرفها. کاعلیباز خیلی ظلم میکرد. هر وقت خان میآمد، میرفت پیش فلانی چند تا گوسفند ازش میگرفت. یا میرفت آن دیگری». میگویم: «پس کدخداها ظلم میکردند ها؟ چطوری ظلم میکردند؟» میگوید: «ها. مثلا وقتی گندم را درو میکردند، باید سهم خان را هم میدادند. با قسم و قرآن زمین مردم بدبخت را ازشان میگرفتند». بین مردم تفرقه میانداختند. دو دسته میشدند و از مردم کار میکشیدند. اهالی روستا با هم غریبه نبودند. ولی همیشه بینشان جر و جنگ بود. بعد هم که پاسگاه میآمد، طرف کدخدا را میگرفت. خدا بهتر میداند، ولی این حال و روزی که فلانیها دارند مال ظلم پدرشان بود و آن مردم بدبخت». بهش میگویم: «خانها اسمشان چی بود؟» میگوید: «آقاخان و باباخان». حالا از این دو تا کی پدر بود و کی پسر! نپرسیدم. «دوره خان و کدخدایی کی ول شد؟» میگوید: «وقتی انقلاب شد، دیگر این چیزها هم ول شد». میگویم: «یک روز میآیم خانهتان با هم برویم پیش عمو یدالله، تو سر صحبت را باز کن تا من صدایش را ضبط کنم».
__________________
ته نوشت اول: قبل از انقلاب، موقع تقسیم اراضی، خان و کدخدایی ول شد. ولی بعضی جاها هنوز حاکمیت داشت.
ته نوشت دوم: قبل از انقلاب، هر چند در روستاها بی حجابی، کاباره و این چیزها نبود. ولی از طریق خان و کدخدایان به مردم خیلی ظلم میشد.
ته نوشت سوم: پارسال که از کربلا برگشتم به دایی گفتم: «ببین دایی بعد از بابا علیجان من بودم پای پیاده رفتم کربلا. دومین رکورد مال منه». دایی گفت: «بابا علیجان شش ماه سفرش طول کشید. از خود روستا پای پیاده رفت و برگشت». میگویم: «خب بالأخره دومین رکورد مال من بود».
ته نوشت چهارم: من #روشنک_بنت_سینا ، نتیجهی کلعلیجان، صاحب دومین رکورد پیاده روی کربلا در خاندان هستم. تمام.
اعتراف میکنم تو قسمت بده و بستون زن و داماد شدن این خان ها هیچی نفهمیدم!!!!
فرم در حال بارگذاری ...
پاسخ:
نگران نباش، اولین کسی نیستی که متوجه نشد :))
دوباره ویرایش میکنم و میفرستمش