وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کلید واژه: "داستانک"

مثل شهادت جدش

«بابا امشب می‌ری مسجد جامع؟ نمی‌شه نری؟» «بله دخترم، نمی‌تونم تو خونه باشم. دلم بی‌قراری می‌کنه. منتظرم هستن، نمیشه نٙرم.» بابا رفت مسجد جامع. دل من بی‌قرارتر از دل بابا بود. بی خود نیست که همه می‌گویند شبیه او هستم. حتی بی‌قراری‌هایمان هم شبیه هم‌ است.… بیشتر »

زنان نادیده

بهش خبر دادند که به روستا حمله کرده‌اند. سلما دستپاچه شد. صدای ناله‌ی زن‌ها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد.  سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس‌ و ماشین‌هایی از کنارش رد… بیشتر »