#قرارجمعه
ربنا! آتنا…
نوری از جنس بلور،
در این خلوتگه راز،
فرجی از جنس ظهور…
#قرارجمعه
جمعهها
حرفی برای نوشتن ندارم،
نیامدنت تکراری شده است
و
ما عادت کردهایم.
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ»
_ این روزا همهش ذهنم مشغوله. تا میام یه نفس راحتی بکشم، یه درگیری تازه از اون بالا صاف میافته تو کاسه من.
_ آره، میفهمم چی میگی.
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»
_ مگه نمیگی خدا رب العالمینه؟ پس چرا اینقدر درگیری؟
«مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»
_ واقعا باور داری که خدا مالکه؟ خدا مالکه؟ خدا یا …؟
«إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ»
_ بیچارهتر از تو پیدا نمیشه. آتو دست خدا میدی؟ روز قیامت ازت میپرسه «کِی منو عبادت کردی؟ نشونی بده؟ آدرس بده؟» تو هم لب میگشایی که «نشون به اون نشون که با وجود همه گرفتاریها و …»، خودت از خودت خجالت میکشی و ترجیح میدهی سکوت کنی تا سنگینتر به نظر برسی. چیزی نبود که جای اون سه نقطه بذاری.
«صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ…»
_ نه بابا! داری جدی میگی؟ «خدایا راه همه اونایی که بهشون نعمت دادی…» اگه راست میگی چرا همهش نگران اون هشتی هستی که گرو نه شده؟
_ چیه؟ یعنی اگه من از خدا بهترین چیزا رو میخوام بَده؟ با عبادت من جور درنمیاد؟ اینکه من از هر چیزی بهترینش رو بخوام، خلاف سنت خداست؟ حتما باید مثل انبیا در رنج و سختی باشم تا ایمانم رو به خدا اثبات کنم؟
_ نوچ، کی همچین حرفی زدم؟ من میگم تو بهترین چیزا رو بخواه، ولی هدفت نباشه. دل مشغولشون نشو. گیر نده که الا و بلا همینا. اینقدر به خدا منو و سفارش نده. بذار خدا فکر کنه چشم و دل سیری. همین، چیز سختی نیست که نتونی از عهدهش بربیای. اینطور نیست؟
«اللَّهُ الصَّمَدُ»
_ خدایی که بینیازه. خیالت راحت باشه که پشتت پُره.
«اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه…»
از قبل بهم گفته بود مشکل دارد و برایش دعا کنم. نپرسیدم چه مشکلی دارد. دوست نداشتم فکر کند دارم توی زندگیاش سرک میکشم. وقتی صحبت میکردیم بغضش ترکید. گریه کرد. گفت: «تو این مدت کمی که باهات آشنا شدم، نمیدونم چرا دلم میخواد مشکلم رو بهت بگم. ولی دلم نمیاد ناراحتت کنم». گفتم: «نگران من نباش. اگه کاری از دستم برمیاد بگو». گفت از دست کسی کاری برنمیاد. از من اصرار که بهم بگوید و از او انکار که دلم نمیآید ناراحتت کنم. گفتم: «دوست ندارم فکر کنی دارم از سر کنجکاوی اصرار میکنم. اگه چیز خصوصیای نیست و فکر میکنی بهم بگی آروم میشی، بهم بگو. حداقلش اینه که میدونم دوستم چه مشکل و غصهای داره و چرا ناراحته».
نگران بودم که نکند با شوهرش مشکل دارد یا شاید هم با خانواده شوهرش. هیچ کدام از اینها نبود. گفت که بچهاش مریض است. سندرم دان. خیلی عذاب میکشد. از نگاه ترحم آمیز دیگران بدش میآید. برای همین دوست ندارد توی جمع وارد شود یا بچهاش را ببرد. نه مادر شدم که ببینم مریضی بچه چطور آدم را آب میکند و نه کاری از دستم برمیآمد. امید بیخود هم هیچ وقت به کسی ندادهام و نمیدهم. میدانم این بیماری درمانی ندارد. فقط باید آن را پذیرفت. همین را بهش گفتم. اینکه روحش را بزرگ کند. تقوایش را بیشتر کند. این بیماری را بپذیرد. نگران قضاوت و نگاه دیگران هم نباشد. چیز عجیبی نیست. خیلیها هستند از این قبیل بیماریها دارند و به زندگی عادی و معمولی خودشان مشغولند.
همان شب خانم مرشدزاده پستی گذاشت. پستش را خواندم. کنجکاو شدم همهی پستهایش را بخوانم. تا نصف شب میخواندم. از لحظات دخترش زهرا مینوشت. مبتلا به سندرم دان بود. یک پست را اسکرین گرفتم و برای دوستم فرستادم که قوت قلبی برایش باشد. برای خودمم قوت قلب خوبی بود که راحتتر کاستیهای زندگیام را بپذیرم و سربلند باشم. با یک پست و گفت و گو روح کسی بزرگ نمیشود. مداومت میخواهد. دوستم خودش باید کلید بزرگ شدن روحش را پیدا کند. چیزی نیست که من یا دیگری بهش تزریق کنیم. فقط گاهی میتوانم بهش قوت قلب و دلداری بدهم.
بد نیست ما آدمها هر روز به خودمان تذکر بدهیم که اگر باری از روی دوش کسی برنمیداریم، حداقل برای آنها بار نباشیم. چه لزومی دارد اگر در وجود کسی مشکلی یا عیبی دیدیم شروع کنیم به نوچ نوچ کردن، پچ پچ کردن، درِ گوشی حرف زدن، به این و آن خبر دادن؟ دیگران کور نیستند. خودشان مشکلات و گرفتاریهای آدمها را میبینند. حالا چه طرف مقابل بشنود و به گوشش برسد، چه نشنود و به گوشش هم نرسد. چطور دلمان راضی میشود با نگاه، اشاره، حرف و رفتارمان اینقدر زندگی را بر دیگران سخت و تنگ کنیم؟ اگر خودمان را محدود کنیم و کلاه خودمان را بچسبیم، خوشبختی و شادمانی را برای دیگران به ارمغان میآوریم. کار نیک و عمل صالح یعنی همین. از طرفی خود ما هم نباید اینقدر لوس باشیم و زندگی رویایی برای خودمان ترسیم کنیم که اگر مشکلی یا گرفتاریای برایمان پیش آمد سریع خودمان را ببیازیم. تمرین کنیم آدمی پوست کلفت و ضد ضربه باشیم. اگر کسی چپ چپ نگاهمان کرد خیلی ککمان نگزد.
صدای ترمز توی اتاق پیچید. منتظر صدای برخورد بودم. صدای برخورد هم آمد. فقط چند ثانیه طول کشید. به هوا پریدم و رفتم کنار پنجره روی کرسی همیشگی. پنجره اتاقم پل ارتباطی ما با بیرون است. مامان، بابا و داداش که به اتاقم میآیند حواسشان به من نیست. راستهی در را میگیرند و کنار پنجره میروند و بیرون را نگاه میکنند. خودم توی زمستان ساعتها از همین جا باریدن باران و رد شدن ماشینها را دید زدهام. سر ظهر بود. دلم هری ربخت که نکند صدای ماشین بابا باشد. همین موقع به خانه برمیگشت. چشمم به پراید افتاد. چهار چرخش بالا بود. بابا نبود. از توی ماشین صدای جیغ و آه و ناله میآمد. «یا حضرت عباس. مامان بدو درشون بیار. مامان بدو درشون بیار». گیج و منگ فقط همین را میگفتم. مامان از پایین داد میزد «چادرمو بده». حواسم نبود چه میگوید. لباسها را زیر و رو کردم که جوراب پیدا کنم. مرغ سر کنده شده بودم. چپ و راست میرفتم. دنبال مانتو و چادر بودم. «مامان بدو درشون بیار، مامان تو رو به قرآن بدو». جوراب پوشیدم. مانتو، شال و چادر هم. پله را دو تا یکی کردم رفتم پایین. «یا حضرت عباس. یا امام زمان».
کلی مرد جمع شده بود. فقط زن آقای نعمتی دم در بود. با صدای لرزان و شل شدهام مامان را صدا میزدم. نبودش. زن آقای نعمتی گفت: «فکر کنم حال مامانت بد شد». جلوی در کلی مرد جمع شده بود. پراید را از توی جوی بیرون کشیده بودند. جوانی به پراید تکیه داده بود. جلوتر رفتم و برگشتم. مامان را تو سوپری پیش مامان میلاد دیدم. حالش خوب بود. آرام شدم. دلم میلرزید. به پشت دست میزدم و میگفتم: «یا امام زمان، یا حضرت عباس خودت کمکش کن». مرد دیگری چند قدم جلوتر از پراید افتاده بود. سر و صورتش خونی بود. تکان نمیخورد. بی هوش بود یا مرده، نمیدانم. کنار در ایستاده بودم و به خدا متوسل میشدم. زبانم بند آمده بود. تازه موتور چپ شده را دیدم. پراید با سرعت زیاد زده بود به موتوری.
به زن آقای نعمتی گفتم: «بطری آب دارید؟» رفت که بیاورد. سریع گفتم: «نه، خودم میرم بالا میارم». رفت یک بطری آب آورد. دلم برای موتوری میسوخت. زیر گرمای سر ظهر افتاده بود. بطری را دادم به یک آقایی که آب بپاشد به صورتش تا خنکش شود. زنده بود. گفت: «نه، الان آمبولانس میآید». پس کو؟ چرا خبری نیست؟ رفتم تو سوپری پیش مامان و مامان میلاد. مامان میلاد گفت: «دختر بیچاره ترسیده بود. از شیشه عقبی ماشین اومد بیرون و سریع رفت. همش میگفت برام ماشین بگیرید». تازه یادم آمد از پنجره اتاق صدای جیغ و داد یک زن شنیدم. دختر بیچاره مسافر پراید بود. خدا را شکر جلوی پراید ننشسته بود. بیچاره موتوری کارگر ساختمان بغلی بود. خدا را شکر زنده بود. ولی حالش خوب نبود. کنار بغلش بدجور زخم شده بود. کلا پاره شده بود. وقتی به هوس آمد، آه و ناله میکرد. آمبولانس آمد و بردش. جوان پشت پراید سالم بود. او را هم بردند. همه رفتند. ما نیز هم.
میروم کنار پنجره و رد خون کارگر ساختمان بغلی را میبینم، دلم ریش ریش میشود. از لب خیابان تا داخل جوی آب رد خونش هست. خدا کند چیزیش نشود. توی آن شرایط وجدان کدام آدم راضی میشود از مصیبت دیگران عکس و فیلم بگیریم و دست به دست کنیم! بعضیها انگار وجدان نداشتند. خودم دیدم که وجدان نداشتند و از پراید مچاله شده بود، عکس میگرفتند.