وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "خـاطـــرات"

کدخدایان

«دیروز رفتم پیش کَل‌یدالله تعریف کدخداها را برایم کرد.» بهش می‌گویم: «خب چی می‌گفت!» ازش می‌خواهم مو به مو بگوید که بنویسمش. «کاخانی کدخدا بود. بعد پسرش کاراهخدا کدخدا شد. زن کاراهخدا مرد. چندتا بچه داشت. تو اداره خانه‌اش مانده بود. وقتی خان‌ می‌آمد نمی‌توانست از خجالتشان دربیاید. پیش کل‌علیجان می‌آید. بهش می‌گوید نمی‌تواند کدخدا باشد. کدخدایی‌اش را به او می‌دهد.  کل‌علیجان کدخدا می‌شود. این بنده‌ی خدا از زن اولش دو تا دختر داشت، که زنش می‌میرد. زن دوم را می‌گیرد، چندتا بچه گیرش می‌آید او هم می‌میرد. یکی از آن دو دختر را می‌دهد به کاعلیباز. کاعلیباز مال این منطقه نبود. پدرش (مش جعفر) خیلی وقت پیش می‌آید از روستا رد بشود، چند روزی اتراق می‌کند. بعد به فلانی می‌گوید می‌خواهم از شماها زن بگیرم. مش جعفر از روستا زن می‌گیرد و می‌ماند. بعد هم زرنگی کرد و دختر کل‌علیجان را به پسرش داد. دختر کل‌علیجان می‌میرد. دختر دیگرش را می‌گیرد که بچه‌های خواهرشان را نگهداری کند. این کاعلیباز، آدم زرنگی بود. هیچی نداشت. کل‌علیجان کدخدایی را می‌دهد به کاعلیباز. مردم می‌آیند پیشش و می‌گویند که این کار را نکند. خدا می‌داند این کاعلیباز مال کجا هست و… کل‌علیجان هم می‌گوید دامادم است و دخترم تو خانه‌اش. من هم که از عهده‌ی کدخدایی بر نمی‌آیم و از این حرف‌ها. کاعلیباز خیلی ظلم می‌کرد. هر وقت خان می‌آمد، می‌رفت پیش فلانی چند تا گوسفند ازش می‌گرفت. یا می‌رفت آن دیگری».  می‌گویم: «پس کدخداها ظلم می‌کردند ها؟ چطوری ظلم می‌کردند؟» می‌گوید: «ها. مثلا وقتی گندم را درو می‌کردند، باید سهم خان را هم می‌دادند. با قسم و قرآن زمین مردم بدبخت را ازشان می‌گرفتند». بین مردم تفرقه می‌انداختند. دو دسته می‌شدند و از مردم کار می‌کشیدند. اهالی روستا با هم غریبه نبودند. ولی همیشه بینشان جر و جنگ بود. بعد هم که پاسگاه می‌آمد، طرف کدخدا را می‌گرفت. خدا بهتر می‌داند، ولی این حال و روزی که فلانی‌ها دارند مال ظلم پدرشان بود و آن مردم بدبخت». بهش می‌گویم: «خان‌ها اسمشان چی بود؟» می‌گوید: «آقاخان و باباخان». حالا از این دو تا کی پدر بود و کی پسر! نپرسیدم. «دوره خان و کدخدایی کی ول شد؟» می‌گوید: «وقتی انقلاب شد، دیگر این چیزها هم ول شد». می‌گویم: «یک روز می‌آیم خانه‌تان با هم برویم پیش عمو یدالله، تو سر صحبت را باز کن تا من صدایش را ضبط کنم».

__________________

ته نوشت اول: قبل از انقلاب، موقع تقسیم اراضی، خان و کدخدایی ول شد. ولی بعضی جاها هنوز حاکمیت داشت.

ته نوشت دوم: قبل از انقلاب، هر چند در روستاها بی حجابی، کاباره و این چیزها نبود. ولی از طریق خان و کدخدایان به مردم خیلی ظلم می‌شد.

ته نوشت سوم: پارسال که از کربلا برگشتم به دایی گفتم: «ببین دایی بعد از بابا علیجان من بودم پای پیاده رفتم کربلا. دومین رکورد مال منه». دایی گفت: «بابا علیجان شش ماه سفرش طول کشید. از خود روستا پای پیاده رفت و برگشت». می‌گویم: «خب بالأخره دومین رکورد مال من بود». 

ته نوشت چهارم: من #روشنک_بنت_سینا ، نتیجه‌ی کل‌علیجان، صاحب دومین رکورد پیاده روی کربلا در خاندان هستم. تمام.

زیر سایه‌ی درخت بلوط

خانه‌ی آنها بالای جاده بود و خانه‌ ما پایین جاده. یا تو کپر حیاط ما بازی می‌کردیم یا زیر سایه‌ی درخت بلوطی که وسط حیات آنها بود. سنگ‌هایی را کنار هم می‌چیدیم که محدوده‌ی خانه‌مان را نشان می‌داد. بعد می‌رفتیم سراغ سنگ‌هایی که شکل عروسک بودند. حوله پیچ‌شان می‌کردیم. نه حکم سنگ را برایمان داشتند و نه عروسک. بچه‌هایمان بودند که تازه به دنیا آورده بودیم‌شان. من در خانه‌ی خودم بچه‌ی قنداق شده‌ام را شیر می‌دادم، فاطمه در خانه‌ی خودش. وقتی بچه‌هایمان را می‌خواباندیم، سراغ آشپزخانه می‌رفتیم. داشت ظهر می‌شد و هنوز برای شوهرانمان غذا آماده نکرده‌ بودیم. حوصله نداشتم پای گاز بایستم. ‌رفتم درِ فرضی خانه‌ی فاطمه را ‌کوبیدم. با هم کلی درد و دل کردیم. «بچه‌ام اصلا آروم و قرار نداره. نمیدونم دلش درد می‌کنه یا گوشش. یه ریز گریه می‌کنه. به زور خوابوندمش. ناهارم درست نکردم. تو ناهار چی داری؟» وقتی حرفی برای گفتن نداشتیم، می‌آمدم و غذایی آماده می‌کردم. شوهرم دیر کرده بود. ولی از بسکه خسته بودم، با چشم انتظاری خوابم برده بود. با صدای در بیدار شدم. خودش بود. زبان بسته کارش زیاد بود.

من و فاطمه در هفت هشت سالگی شوهر کردیم و بچه به دنیا آوردیم. ما دو تا هنوز زنده‌ایم. ولی شوهر و بچه‌هایمان هفت کفن در قبرستان خاطراتمان پوسانده‌اند.

«قصه‌های من و اُو جیجَه»

البته باید جوجه‌اش محلی باشد. غذای اعیانی ماست. برای مهمان مهم و عزیز «او جیجَه» می‌پزیم. این یعنی اینکه خیلی تحویلش گرفتیم. برای کسی که مریض شده هم همینطور. چون باید تقویت بشود. «اُو» همان آب است، منتهی به لهجه لری. مثلا به جای آب گوشت می‌گوییم: «اُو گوشت». 

جوجه محلی را به صورت شکم‌پُر و مثل آب گوشت می‌پزیم. کافی است یک نفر نامزد کند و به خانه نامزدش برود. وقتی برمی‌گردد با یک سوال روبرو می‌شود «بگو ببینم «اُو جیجه» نامزدت رو خوردی یا نه!». اگر خورده بود یعنی اینکه چشم و چراغ بوده. اگر نخورده بود یک جوری می‌پیچاند که رو نشود. مثلا می‌گوید جوجه‌هایشان کوچک بود و موقع کشتن‌شان نبود یا تازه واکسنشون زده بودند و اینها. حالا من که هنوز قسمت نشده برای کسی «اُو جیجه‌» درست کنم و او کوفت کند. ولی مامان هر وقت جوجه‌ای از راه برسد صبر می‌کند تا دایی‌ها را هم دعوت کند. ما هم فقط باید شکم صابون بزنیم إلی یوم المعلوم. بعد یک دورهمی دلنشین. حالا آن موقع سهم هر کدام فقط یک بند انگشت از جوجه می‌شود.

یکبار مامان رفت روستا. من بودم و عمو. دیدم یک جوجه تو یخچال است. ذخیره‌ی مادر بود برای یک شبِ دورهمی. من به حسابش رسیدم. جوجه‌ای که همیشه، به اندازه یک بند انگشتش به ما می‌رسید، حالا درسته جلوی من و عمو بود.

مدت‌ها بعد دوباره مامان رفت روستا‌. من بودم و عمو. باز یک جوجه‌ی تو یخچال بود. صبح درآوردم گذاشتمش روی سینک تا یخش آب شود بعد شکم پُرش کنم. سر ظهر رفتم تو آشپزخانه. اثری از جوجه نبود. «مگه میشه! مگه داریم! یعنی چی؟» حتی تو کابینتِ زیر سینک را هم گشتم. احتمال اینکه زنده شده باشد و رفته باشد آن تو، محال هست ولی بعید نیست. کار خودش بود. خاک بر سر تمام گربه‌های عالم. کوفت‌شان بشود الهی. گربه آمده بود و جوجه را قاپیده بود. هنوز حسرتش را می‌خورم.

بار سوم که مامان رفته بود روستا و به حساب جوجه رسیدم، من بودم و عمو و دخترخاله‌ام.  خیلی خوشمزه شده بود. عمو ران جوجه را به دندان گرفته بود ما هم همینطور.

بار چهارمی همین دیشب بود. مامان و بابا هنوز از روستا نیامده‌اند. من بودم و دو تا دخترخاله با داداش یازیاز. سر سفره یکی از دختر خاله‌ها گفت: «بذار من یه بار رونِش رو بخورم ببینم چطوره؟» گفتم: «فکر کنم تا حالا رون نخوردی نه!» گفت: «نه، همیشه یکیش گیر بابا میاد. اون یکی هم گیر داداش». پسر خاله‌ام تک پسر است و صاحب همیشگی ران جوجه.  یک ران کامل را جلو دخترخاله گذاشتم تا کیف بکند. خواستم آن یکی ران را بخورم، اما گذاشتم برای داداش یازیاز که رفته بود بیرون.

یک جوجه محلی دیگر هنوز تو یخچال هست. اگر مامان تا اوایل هفته دیگر نیامد، هر چه دید از چشم خودش دید.

 

 

نشان کرده ملامصطفی

از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبه‌اش دوخته می‌شد. روسری تور پولکی می‌پوشیدم و رویش چارقد می‌بستم. زیر نور خورشید پولک‌ها روی سرم برق می‌زدند. انگار ستاره‌های شب را روی سرم چسبانده بودند. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی. برای خودم قر و فر می‌دادم. دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن می‌شد و سرم گیج می‌رفت، می‌نشستم روی زمین. یک دایره‌ای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمی‌دهند. اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت می‌خواست خانه پدرش برود مرا هم می‌برد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما این‌ور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آن‌ور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را می‌گرفت بعد با دست چپ و بعد از جاده رد می‌شدیم. می‌گفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، می‌خواهم مرا بزند نه تو را».

یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود این است که تا یک دختر بچه می‌بینند، می‌پرسند: «می‌خواهی در آینده با کی عروسی کنی؟». خانه پدربزرگ از من هم می‌پرسیدند. می‌گفتم: «با ملا مصطفی». آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ای بلا نگرفته. هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم می‌خندیدم. ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم می‌خورد یا زنی باردار بود یا بچه‌ای به دنیا می‌آمد، می‌رفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا می‌کردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم.

تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعوا برادرم بهم می‌گفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی جر مرا در می‌آورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمی‌دانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش می‌کردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن می‌شدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کرده‌ام به «یاز یاز». هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون».

بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کرده‌اش خبردار نشد.