وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "بدون موضوع"

ارث زورکی

خدا بیامرز، خیلی با انصاف بود. قبل از اینکه سرش را زمین بگذارد، مال و میراثش را به حق تقسیم کرد. وصیت کرده بود طبق همین عمل کنند مبادا تنش در قبر برلرزد. این بچه‌ی آخری، خیلی عتیقه بود. به نان شب محتاج بود، ولی ارثیه را نمی‌پذیرفت. چه خانه‌‌ی خوبی بهش داده بودند. می‌گفت «من ارث زورکی نمی‌خوام. می‌خوام خودم کار کنم و ارث به دست بیارم». هر چه می‌گفتند «این حق خودته، مال خودته». به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. یکی نیست بگوید مگر ارث زورکی هم داریم؟ آخرش در همین فلاکت زندگی‌اش را ادامه داد.  این حکایت خیلی از ماست. اگر خدا کسی را نمی‌فرستاد که ما را هدایت کند، جا داشت یقه‌ی خدا را بگیریم و بگوییم «چرا حق ما را نمی‌دهی؟! چرا این بنده‌های خوبت را مکلف نمی‌کنی که راه را از چاه به ما بشناسانند؟!». این حق هست نه یک چیز زورکی. حالا گاهی به مزاح یا به جد می‌گوییم «بهشت زورکی». این بهشت زورکی یعنی چه؟ مگر می‌شود؟ مگر داریم؟  بهشت رفتن و هدایت شدن از حقوق ماست. بر یک عده‌ای واجب است این حقوق را به ما بدهند. و الا از خائنین خواهند بود. اگر ندادند باید طلبکار باشیم. نه در زمانی که دارند حق و حقوقمان را می‌دهند، بگوییم چرا دارید پا تو کفش ما می‌کنید؟

حالا من چی بپوشم؟

ترجیح می‌دهم هی بدنم را بخارانم و قرمزی خون زیر پوستم را با چشمانم ببینم، تا اینکه بخواهم یک قدم عقب‌تر بروم. نشستن تا یک وجبی بخاری لذتی دارد که چند وجب عقب‌تر ندارد. مامان که دقیقا باید همانجایی بنشیند که من می‌خواهم بنشینم. می‌روم نزدیک مامان می‌نشینم و شروع می‌کنم به وزوز کردن. «مامان حالا هفته دیگه من چی بپوشم؟» همین طور که دارد مویز پاک می‌کند می‌گوید «هیچی نداری رود جونی! داری لخت می‌گردی!». می‌گویم «خب کو؟ نشونم بده! دخترای مردم روزی یه دست لباس می‌پوشن». آن قدیم‌ها وقتی غذا دیر و زود می‌شد یا آنچه باید باشد، نبود؛ می‌رفتیم تو حیاط، شروع می‌کردیم به داد زدن. «آهاااااای مردم! ما غذا ندارییییم، داریم از گرسنگی میییمیییریییم». حالا شیطان طرف چپم می‌گوید بروم پشت بام و بگویم «آهاااای مردم! من لباس ندارم». ولی مشاور اعظم درونم می‌گوید «آن موقع روستا بود که اگر تو حیاطتون داد می‌زدی، سید نوری از آخر روستا می‌گفت «کیه؟». اینجا شهره. تو سر و صدای این همه ماشین و بوق بوق کردن‌ها، نهایتا صدایت به آقای نعمتی می‌رسد. که آن هم، همسایه پایینی‌تونه و الا خودت بودی و گوش خودت». حالا که تاریخ مصرف آن روش گذشته، کارشناس فضای مجازی درونم می‌گوید «بیا و یک کمپین راه بینداز. هشتگ #من_بی_لباسم را برایش تعریف کن. بیشتر جواب می‌دهد. همان مردمی که از خجالت کرمانشاه درآمدند دلشان به حالت می‌سوزد. دقیقا همان خونی که به دهلیزهای بطن چپ و راست مسئولین پمپاژ می‌شود، به درون دهلیزهای قلب مامانت هم پمپاژ می‌شود». تو این حیص و بیص، واعظ درونم «یا الله یا الله» گویان جلو می‌آید. با پشت دست می‌کوبد به دهان این کارشاس فضای مجازی. بالای منبر می‌رود و می‌گوید « و لباس التقوی ذلک خیر».

وقتی مادر نیست

مادر که خانه نیست هیچ چیز سر جایش نیست. وقتی می‌رود انگار همه چیز را هم با خودش می‌برد. تنها آشپزخانه‌ای می‌ماند که انگار چندین سال است دچار قحطی شده. نه قند را پیدا می‌کنی، نه چای را. برای شام و ناهار هم چیزی پیدا نمی‌شود. تا اینکه دختر خانه ادای مادر را دربیاورد و به خیال خودش کدبانوگری کند. که صد البته نمی‌تواند. مادر که نباشد حتی گرمای خانه هم بار سفر را بسته انگار؛ بخاری را هرچه زیاد می‌کنی باز هوا سرد است. همین که مادر به خانه برمی‌گردد برکت را با خودش می‌آورد، آشپزخانه‌ای که تا چند لحظه پیش خالی بود، با آمدنش پر می‌شود. کافی است مادر قدم در آن بگذارد و عطر دست پختش تا وسط کوچه برود. گرمای خانه آنقدر زیاد می‌شود که تصمیم می‌گیری برای مدتی بخاری را خاموش کنی. مادر که خانه است، همه چیز هست.

همه با هم

تا می‌آیم از حس و حال کربلا بنویسم و آنچه دیدم، دستم به نوشتن نمی‌رود. چطور می‌توان از چیزی نوشت که درک نمی‌شود مگر اینکه از نزدیک حضور داشته باشی و ببینی!

بچه‌ای که اگر در خیابان چند قدم راه برود خسته می‌شود و نمی‌آید مگر اینکه او را بغل کرد، حالا از اول تا آخر راه را پیاده‌ می‌آید و دم نمی‌زند. پیرمرد و پیرزنی که در خانه نا ندارند بلند بشوند و از پا درد و کمردرد می‌نالند، همپای جوانان قدم به قدم راه می‌ر‌وند. از همه قشری را می‌بینی، حتی افراد معلول و زن باردار. از همه‌ی شهرها و کشور‌ها. انگار همه با هم آشنا هستند و سالهای سال همدیگر را می‌شناسند که با محبت با هم برخورد می‌کنند. بدون اینکه به رنگ پوستت توجه کنند یا بپرسند اهل کجایی و از کجا آمده‌ای!

سه کلمه چشمم را گرفت. تا عمق تک تک سلول‌هایم نفوذ کرد و به جان و دلم نشست. جمله‌ای که نیاز به هیچ شرح و پی‌نوشتی ندارد. جامع همه‌ی جواب‌ها است. «حب الحسین یجمعنا».

حالا با دیدن این گردهمایی میلیونی که همه با هم و برای یک هدف مشترک پیش می‌روند، تصور امام زمان و یارانش در دوران ظهور برایم چندان سخت نیست. آن روز روزی است که باید نوشت: «حب المهدی یجمعنا».

با کاروان

تک تک از محله‌ها حرکت کردند. توشه راهشان بیش از یک کوله پشتی نبود. وقتی همه رسیدند کاروان به راه افتاد. در مقطعی از تاریخ به مرد سالخورده‌ای رسیدند که او را پیر جماران می‌گفتند. از پیر جماران پرسیدند: «ما عازم بیت المقدس هستیم از کدام مسیر برویم؟» پیر جماران گفت: «همین “صراط مستقیم” را بروید ان شاء الله اربعین به کربلا می‌رسید. در کربلا سیدی هست که او را “حسین بن علی علیه السلام” گویند. همه او را می‌شناسند، آن سید راه قدس را به شما نشان خواهد داد».