وبلاگ

توضیح وبلاگ من

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

«ای بابا»، «ای بابا»، «ای بابا». نمی‌دانید چه کسی برای اولین بار اصطلاح «ای بابا» را به کار برد؟ هر کسی بود، خدایش بیامرزد. خیلی وقت‌ها با یک «ای بابا» گفتن، می‌شود سر و ته همه چیز را به هم آورد. فقط وقتی تلفظ می‌کنید، حرف «یا» را حسابی بکشید. «الف» بابا را هم همینطور. به این شکل «اییییی باااااباااااااا». فکر نکنم فایده داشته باشد‌. باید تن صدای خودم باشد با آن کشش همیشگی. حیف که نمی‌شود تن صدا را به نوشتار تبدیل کرد. قبل از اینکه توی «ای بابا» خیس بخورم، بروم سر اصل مطلب.

در مراسم اختتامیه امروز، اعلی حضرت را جناب مهندس فلانی صدا زدند. منم که همیشه‌ی خدا کاسه‌ی گدایی‌به‌دست هستم که برای این و آن القاب پیدا کنم و در خط‌خطی‌هایم به کار ببرم. همان جا «مهندس» را نشان کردم که از این به بعد بنویسم «مهندس». چند پست قبل‌تر «کربلایی» را هم برای ایشان به کار بردم. «کربلایی»، «اعلی حضرت» و «مهندس». همین روزهاست که به مقام أبوالالقاب برسد. فعلا جناب «مهندس‌کربلایی‌اعلی‌حضرت» را نگه دارید تا به وقتش.

بعد از رو زدن به بالا دستی‌ها برای چیزی که حق خودم بود و نتیجه‌ی فعالیت خودم بود و برای ادامه‌ی فعالیت بهش نیاز داشتم و هیچ منفعت شخصی در آن نبود، پشیمان از رو زدن شدم. امروز که بهم زنگ زدند، بهشان گفتم: «از این به بعد تحت عنوان شما هیچ فعالیتی نمی‌کنم. من اگر بخواهم برای چیزی که حق خودم بوده التماس بکنم و آن را با تأخیر و نصفه نیمه بهم بدید، نخواستم. پس عزت نفس آدم چه می‌شود». نهایتش یک تابلو سفارش می‌دهم و بالایش می‌نویسم «به مجموعه‌ روشنک بنت سینا در اندیشه‌ی پرواز خوش آمدید». که هر کسی خواست تلفظش بکند، نفسش بند بیاید. در این حین، یکی دیگرشان چند بار آمدن پشت خطم که برای مراسم اختتامیه دعوتم کند. منم که از قبل به خاطر جناب «مهندس‌کربلایی‌اعلی‌حضرت» قصد شرکت کردن داشتم و ایشان دعوتم کرده بودند. لذا جواب مثبت دادم. فکر کن! تو عمرم دو نفر از این مسئولان با هم نیامده بودند پشت خطم. حس مهم بودن و دیده شدن بهم دست داده بود. ولی زمانی دیده شدم که انگیزه‌ و انرژی قبلا را ندارم. اعتقادم اعتقاد قبل نیست و حسابی بدبین شدم. تو اختتامیه همان آخر نشستم. با بغل دستی سر گپ و گفت باز شد. یکی دو بار عکاس و تصویربرداران را سوژه‌ عکس کردم برای اینستاگرامم که دارد تار عنکبوت می‌بندد.

اختتامیه که تمام شد، به خانه رفتم. بهم زنگ زدند که «دختر کجا رفتی؟ چرا خودتو نشون ندادی؟». به خودم گفتم: «هعی روزگار». قربان خدا بروم که قبل از این تغییرات هیچ کسی بهم نگفت: «روشنک، خدا قوت». روزی که برای مدتی فعالیتم تعطیل شد، هیچ کسی بهم نگفت: «روشنک کجا رفتی؟ مشکلی پیش اومده؟ کاری از دست ما برمیاد؟ چرا خودتو به ما نشون نمیدی؟». ولی حالا که خبرهای تغییر و تحول گوش به گوش می‌پیچد و به گوش مسئولین رسیده، گوشی روشنک زنگ می‌خورد که: «کجا زودی در رفتی؟ چرا خودتو نشون ندادی!».

این همه تغییرات مثبت، فقط و فقط نتیجه زحمت‌های آقای حاجی بود و همین مهندس زبان‌بسته که کلی غیبتش را می‌نویسم و نق می‌زنم. و الا من که هنوز آستین بالا نزده‌ام و ب بسم الله را نگفته‌ام.

در حال حاضر دلتنگ روزگار قدیمم هستم. روزی که گزارشی از فعالیتم در نشریه چاپ شد. روزی که در مشهد مردد بودند مرا انتخاب کنند، یا یکی دیگر را. روزی که با همه‌ی نپختگی خودمان، هدایای ناچیزی برای بیت رهبری فرستادیم. روزی که نامه‌ی رسیدن هدایا به دستم رسید و برای روزهای دیگرم. همه روزهایی که این اتفاق‌های کوچک افتاد و قابلیت وسیع شدن داشت ولی دیده نشد که بخواهد وسیع بشود یا نشود. روزهایی که نه آقای حاجی وجود داشت، نه جناب مهندسی، نه اختتامیه‌ای دعوت می‌شدم و نه کسی مشتاق دیدنم بود. روزی که رئیس قبلی خالصانه دوستم داشت، حمایتم می‌کرد و با دیدنش انگیزه می‌گرفتم. وقتی هم که رفت، دیگر محلی از اعراب پیدا نکردم. یادم باشد بهش زنگ بزنم و بگویم «کاش بودید و می‌دیدید که چقدر همه چیز دارد گل و بلبل می‌شود». همچنین یاد روزهایی که جلوی ایشان مثل ابر بهاری گریه می‌کردم بخیر باشد.

این روزها نه من روشنک قدیم هستم و نه این اشتیاق‌ها برای بودن و دیدنم خالصانه است. حالا که توجه مسئولین به اینجا جلب شده، نیازی به حضور من نیست. چون زیر سنگ هم که شده، سعی می‌کنند آدم این کار را پیدا کنند و می‌کنند. دوست دارم آخرین جمله‌های شاه ملعون در فرودگاه را بر زبان جاری کنم. «مدتیه احساس خستگی می‌کنم و…». بروم روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ. ساعت‌ها پیششان بنشیم و لحظه‌هایشان را ثبت و ضبط کنم. توی حیاطشان سبزی بکارم. تره، ریحان، شاهی، جعفری، تربچه، گوجه، خیار، بادمجان و غیره. صبح به صبح در قفسه مرغ و جوجه‌ها را باز کنم. بهشان آب و دانه بدهم. غروب که شد، همه را بشمارم ببینم هستند یا نه. بعد یک روز صبح با پدربزرگ بروم پیش فلان مسئول والامقام که سفارشم را بکند برای شغلی توی همان روستا و شهرستان. «اییی باااباااا روشنک! فعلا تا وقتی آقای حاجی و جناب مهندس هستند، بمان. اگر آنها رفتند، «نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود»، تو هم برو. به شرط اینکه منتظر حضورت باشند. انتظار به معنای واقعی کلمه. چرا که آدم دوست دارد جایی برود که منتظرش باشند. نبودند هم فدای سرت. أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً».

افراد پاکدامن را اخراج کنید

فَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَن قَالُوا أَخْرِجُوا آلَ لُوطٍ مِّن قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنَاسٌ يَتَطَهَّرُونَ [سوره النمل، آیه ۵۶]

آنها پاسخی جز این نداشتند که (به یکدیگر) گفتند: خاندان لوط را از شهر و دیار خود بیرون کنید، که اینها افرادی پاکدامن هستند.

دلیل قوم لوط در آخر آیه، رمق نوشتن را ازم می‌گیرد. دیگر چه حرفی برای گفتن باقی می‌ماند؟ «آنها را اخراج کنید چون که همرنگ ما نمی‌شوند. آنها پاک‌دامن‌اند. می‌خواهند دنیایمان را بهشت کنند. لذا در این دیار جایگاهی ندارند. بیرون‌شان کنید». من، تو، او، ما، شما و ایشان‌های زیادی در خاطرم آرشیو می‌شوند که همیشه به دلیل پاکدامن بودن و همرنگ دیگران نشدن، نیش و کنایه‌های زیادی به سمت‌شان روانه می‌شود. در اطراف و در جامعه کم نیستند. چقدر نجیبانه می‌روند و می‌آیند و در مقابل تهاجم‌ها خم به ابرو نمی‌آورند. تنها دلخوشی‌شان دو کلمه است «طوبا للغربا».

راهکار علم غیب پیدا کردن

سه تا از دخترها قد و قواره‌شان به کوچولو‌ها نمی‌خورد، تو اتاق می‌نشستند. علی که یک جا بند شدنی نبود، می‌رفت پیششان. رفتم تو اتاق دیدم صندلی خیس شده. یکی از دخترها گفت: «علی آب ریخت روش». علی گفت: «من نریختم». بهش گفتم: «من یه نگاه بکنم، می‌فهمم کی ریخته». گفت: «از کجا میدونی؟» گفتم: «علم غیب دارم». دستم را گرفت و برد پیش پارچه‌هایی که از کمبود جا، روی میز تلنبارشان کرده بودیم. دو تا ماژیک لای پارچه‌ها بود. علی گفت: «اگه راس میگی، بگو این ماژیکا رو کی گذاشته اینجا؟» گفتم: «خودت گذاشتی». بعد دستم را کشید و برد کنار میز دیگر که کلی خرت و پرت رویش جمع شده بود. یک کیک فنجانی نیم‌خورده‌ای روی میز بود. گفت: «این کیک مال کیه؟ کی گذاتتش اینجا؟» گفتم: «کار پسراست». گفت: «چطوری علم غیب داری؟» گفتم: «دختر خوب و حرف گوش‌کنی بودم، خدا بهم علم غیب داد. تو هم اگه به حرفم گوش بدی، خدا بهت علم غیب میده». علی باورش شد. رفت پیش بچه‌ها و بهشان ‌گفت: «بچه‌ها اگه به حرف خانم گوش بدید، علم غیب پیدا می‌کنید». چند تا از دختربچه‌ها از حرف علی خنده‌شان گرفت. بهشان چشم‌غره رفتم که اگر جرأت دارید بخندید. لب و لوچه‌شان را جمع و جور کردند. علی کوتاه بیا نبود. چیز جدیدی کشف کرده بود، «راهکارهای علم غیب پیدا کردن» را. دائم به بچه‌ها می‌گفت: «بچه‌ها به حرف خانم گوش بدید، تا علم غیب پیدا کنید». اصلا آدمی نیستم که بخواهم کسی را دست بیندازم. این قصد را هم نداشتم. چه می‌دانستم علی با چند پرسش و اعجاز بهم ایمان می‌آورد. قبل از اینکه این اعتقاد به عمق جان و استخوانش نفوذ کند، بهش گفتم: «علی جدی نگفتم. شوخی کردم. علم غیب ندارم».

ته‌نوشت: ولی خودمان هستیم؛ اگر علم غیب نداشتم پس از کجا می‌دانستم ماژیک‌ها را علی گذاشته لای پارچه‌ها! پسرها کیک خورده‌اند و گذاشته‌اند روی میز! و علی آب ریخته بود روی صندلی! آیا این اعجازها در اثبات علم غیب داشتنم کافی نیست؟! پس هر کجا هستید، دست راست خود را بالا بیاورید و عهد ببندید که همیشه به حرفم گوش می‌دهید، بلکه کمی از علمِ علم‌غیب داشتنم را به ارث ببرید.

درد احبا نمی‌برم به اطبا

یک

آن شب برای استاد سرتاپا گوش شده بودم. استاد آن طرف گوشی و من این طرف، در این مجازآباد چت می‌کردیم. منم که دلی پر خون داشتم. نوشتم «استاد بیاین با هم بریم خارج». نوشت «حاضرم شیعه‌ی علی دلم رو بشکونه ولی دشمن بهم لبخند نزنه». هنگ کردم و چیزی ننوشتم. فرکانس جمله‌اش از معرفت من بالاتر بود و نیاز داشت گیرنده‌ام را دست‌کاری کنم.

دو

درد ما که به قول مامان «استخوان سر تا ناخن پای آدم را به چِرت می‌نشاند»، همین مراکز و نهادها و موسسه‌های مثلا دینی خودمان هستند و آدم‌هایی که پشت میزِ حقیقی یا فرضی می‌نشینند و آیه «قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ» را با صوتی دلنشین در گوشمان زمزمه می‌کنند (البته نه همه‌شان). بلکه آنهایی که اعتقاد منِ جوان، ایمان منِ جوان و همت منِ جوان را با چرخاندن هر دور تسبیح به بیگاری می‌گیرد و اسمش را می‌گذارد کار برای رضای خدا. فرقی هم بین مرد محاسن دار و خانم محجبه‌اش نیست (البته نه همه‌شان). همان‌هایی که از بیکاری و انقلابی بودن من سوء استفاده می‌کنند و برای خود اعتبار می‌تراشند.

سه

به دوستمان سفارش کار داده بود، ولی بدون دستمزد. توی این درد و دل کردن‌ها، دوست دیگرمان نوشت: «می‌خواستی بهش بگی، حقوق ماهانه‌ات رو بده به من، منم دغدغه‌هایم را می‌دهم به تو. بعد با زن و بچه‌ات بشین دغدغه‌های من را بخور، منم با زن و بچه‌ام می‌نشینم نون حقوق تو را می‌خورم». یک نفر دیگر را لازم داشتیم که این وسط بنویسد «می‌خواستی بهش بگی تو که پول نداری، مگه مرض داری سفارش کار میدی. گل بگیر در اون مؤسسه‌ات رو. بی‌دین‌های مدرنیته! آدم که خر نیست نفهمد پول دارید یا ندارید.»

چهار

به تمام قطره‌های اشکم و لحظه‌هایی که فکرم مشغول بود و خوابم نبرد، سوگند یاد می‌کنم که احتمال دارد در آینده از رژیم غاصب اسرائیل بگذرم، ولی امکان ندارد از این بی‌دین‌های مدرنیته و اینهایی که وصف جمال نورانی‌شان شد، بگذرم. همانهایی که ماه به ماه حقوق‌شان عقب و جلو نمی‌شود و انتظار دارند امثالِ من نان دغدغه‌های دینی‌شان را بخورند و اجر و پاداش اخروی‌شان را با پول‌های کثیف و عنوان‌های کثیف دنیوی معاوضه نکنند. همان‌هایی که انتظار دارند جوان مؤمن انقلابی به دنبال خلأها بدوند و زخم‌های جامعه را مرهم نهند و روحیه‌ی جهادی و انقلابی خود را به کمال برسانند با جان و مال و اهلش.

پنج

برای پنج‌ش خواستم فلسفه‌ی دیگری بهم ببافم و در آخر با همان جمله‌ی استاد که نوشت «حاضرم شیعه‌ی علی دلم رو بشکونه ولی دشمن بهم لبخند نزنه» به پایان برسانم. ولی درد‌های به دیوار آویخته‌ی بطن چپ و راست قلبم و حرف‌های کلیشه‌شان که تیشه به ریشه‌ی ایمان و همتم می‌زنند، نزدیک است که از دماغم بیرون بزند. همه را واگذار می‌کنم به جدِ رهبرم که هر روز سعی می‌کنند ایمان و امیدواری را به رگ‌های من و امثال من تزریق کنند. ولی کاش می‌توانستند فهم و شعور را به رگ‌های افراد مذکور  هم تزریق کنند. پس درد احبا را به کجا باید برد؟

آشتی‌کنانِ سیب‌مزه

دل علی را شکست. علی هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت. هر چه صدایش زد، فایده نداشت. وقتی برگشت، یک سیب تو دستش بود و برای خانم مربی گذاشت روی صندلی کناریش. بعد برای همه بچه‌ها سیب آورد. خانم مربی دوباره علی را صدا زد، ولی اعتنا نکرد. بهش گفت: «علی اگه جوابمو ندی، واقعا ناراحت میشم». به بچه‌ها چند دقیقه استراحت داد. دست علی را گرفت و روی صندلی نشاند. علی سرش را به چپ و راست می‌چرخاند و با این و آن حرف می‌زد. انگار نه انگار که خانم مربی زیر گوشش داشت صدایش می‌زد و از او دلجویی می‌کرد. بهش گفت: «حالا که جوابمو نمیدی، منم از دستت ناراحت می‌شم». دست علی را رها کرد. رفت کنار یکی از دخترها نشست. علی سیب خانم مربی را برداشت و گذاشت روی چادرش. خانم مربی با همان دختر حرف می‌زد. حالا نوبت او بود که به علی بی اعتنایی کند. علی داشت ناز خانم مربی را می‌کشید و خانم مربی داشت ادای علی را درمی‌آورد.

علی می‌گفت: «این سیب برای شماست». خانم مربی در حالی که رویش آن طرف بود، جواب می‌داد: «من سیب نمی‌خورم». بعد هم بلند شد رفت توی اتاق که در آینه چادرش را مرتب کند. علی سیب را گذاشت توی یک لیوان آب خنک و دنبال خانم مربی رفت توی اتاق. «اینو برای شما آوردم». علی چپ و راست خانم مربی می‌رفت و آهسته همین جمله را تکرار می‌کرد. خانم مربی جلوی آینه با چادرش ور می‌رفت و گوشش بدهکار نبود. توی دلش از این کار علی و سیب انداختنش توی یک لیوان آب، ذوق زده بود و او را تحسین می‌کرد. خانم مربی روی صندلی نشست و گفت: «برای چی از دستم ناراحتی؟» دلیلش را می‌دانست. برخوردش با علی اشتباه بود. بچه‌ها یکی یکی می‌آمدند جلوی در اتاق به گله و شکایت از دست همدیگر. علی همه را بیرون کرد و پشت در ایستاد که کسی وارد نشود و شاهد جمله‌های آشتی‌کنان نباشند و به قول خودش حرف‌ها، خصوصی بود.

علی روی صندلی روبه‌رو نشست. در جواب سوال خانم مربی، طفره می‌رفت. خانم مربی سیب را برداشت و گاز زد. علی وقتی دید خانم مربی سیبش را می‌خورد، صورتش خندان شد. ‌گفت: «خیلی خوش گذشت. بازی کردیم. با بچه‌ها دوست شدیم. شما هم کلی زحمت کشیدید و…» نگران بود که اگر راستش را بگوید، خانم مربی ناراحت بشود. «علی اگر راستش رو بهم نگی بیشتر ناراحت میشم. راستش رو بگو، قول می‌دم نارحت نشم». علی دلیل ناراحتی‌اش را گفت و خانم مربی ازش عذر خواهی کرد. علی برای اینکه خیالش راحت بشود، سیب دوم را به خانم مربی داد. سیب دوم را هم گاز زد و سر علی را بوسید.

نوبت قرآن به سر گرفتن بود. «بچه‌ها، آدم بزرگا هم مثل بچه‌ها گاهی اشتباه می‌کنن. امشب علی از دستم ناراحت شد و من از علی عذرخواهی می‌کنم. اگه از دست همدیگه دلگیر شدین، فراموش کنید و ببخشید». علی گفت: «نه، من ناراحت نیستم». بعد هر دو نفر زیر یک قرآن رفتند. علی روی سر خودش و خانم مربی، قرآن گرفته بود. خانم مربی از روی مفاتیح می‌خواند. «بک یا الله… بک یا الله… بک یا الله…»