وبلاگ

توضیح وبلاگ من

ما می‌فرستیم و تو یادت می‌رود

گاهی چیزی به دلت می‌نشیند. نه از این نشستن‌ها که زود جایش را به دیگری بدهد. از آن نشستن‌هایی که می‌نشیند و لنگر می‌اندازد. «قَالَ كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذَٰلِكَ الْيَوْمَ تُنسَىٰ» این آیه خیلی وقت است به دلم نشسته، آن هم از نوع لنگری‌اش. دیشب تصمیم گرفتم از فردا چله بگیرم. برای یک جوان پا به سن گذاشته‌ای که زود سر تسبیح را گم می‌کند روز دحوالارض شروع خوبی است، یادش می‌ماند. «روزی یه صفحه قرآن بخونم یا زیارت عاشورا؟ بهتره از حاجاقا بپرسم ببینم چه نسخه‌ای تجویز می‌کنه؟ ای بابا حالا فقط می‌خوای چله بگیریا! قرار نیست که کلی حکیم و فقیه را مزمزه کنی! یک چیزی را شروع کن برود پی کارش. فقط چهل روز کاری رو انجام بدی؟ همین؟ محاسبه اعمال پس چی؟»

از خواندن «ارمیا» خسته شدم. سرم را روی بالشت گذاشتم. چشم چپم را توی بالشت فرو بردم و دستم را روی چشم راست گذاشتم تا سیاهی دنیا را بگیرد و چشم من را هم. «كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا کدوم آیه‌ی خدا رو ندید گرفتم؟ چند بار؟ از کجا معلوم آیه‌ای به سمت من اومده باشه؟ مگه میشه نیومده باشه؟ قرار نیست آیه‌ی خیلی شاقی باشه. خدایی که یک کلاغ رو به عنوان آیه برای بنده‌ش می‌فرسته تا چیزی رو بهش گوشزد کنه، می‌دونه منم آیه‌لازمم. آیه‌‌های من کدوم بوده که فراموششون کردم؟» از افکارم کاملا مشخص است که مبحث آیت شناسی استاد، حسابی کارساز بوده است. شاید بهتر باشد این چهل روز حواسم به آیه‌هایی که خدا می‌فرستد، باشد. اگر تو این چهل روز تقی به توقی نخورَد و دری از درهای حکمت باز نشود، حداقل در این است چهل روز به جای فامیل و همسایه و وزیر و وزرا، به خودم مشغول هستم نه دیگری. لذت چله هم همین است که دائم به خودت تلنگر بزنی، گاهی لبخند و جایی خودت را نیشگون بگیری. اگر کم آوردی، دوباره به خودت بگویی: «از اول، از اول، از اول …»

چله‌ی خادمی

کافی است چهل روز بیایم روستا خانه باباحاجی معتکف بشوم و برایشان خادمی کنم. چهل روز روزم را با «سلام ننه، صبح بخیر. سلام بَوا صبح بخیر» شروع کنم. چهل روز سفره بیندازم و جمع کنم. آب دستشان بدهم و برایشان چای دم کنم. قرص‌های ننه را بگذارم کف دست‌های لرزان و پینه بسته‌اش. به ذکر گفتن باباحاجی بعد از نماز گوش بدهم که دست‌هایش را بالا می‌برد، از سر می‌گذراند و یک نفس «اللهُ یا رب یا رب یا رب یا رب…» را می‌پاشد به در و دیوار خانه. پشت بندش هم «خدایا خودت به فریادم برس، خدایا منم بنده گنه کار، خدایا شکرت، خدایا به اندازه آفریده‌هایت شکر». به باباحاجی «قبول باشه»ای بگویم بعد نمازم را بخوانم. روی همان سجاده و مُهری که بابا حاجی نماز خواند، همان جایی که اقامه بست و ذکرش را حواله آسمان کرد. لاریب فیه که دنیایم گلستان می‌شود بعد از آن چهل روز. هر چه باشد باباحاجی و ننه پیش خدا اپسیلون آبرویی دارند و خدا حیا می‌کند از اینکه رویشان را نگیرد. اگر به آمال و آرزوهایم نرسم، یک دل سیر آنها را نگاه کردم. در آینده اگر آن شتری که در خانه‌ی همه می‌خوابد در خانه باباحاجی و ننه هم بخوابد حسرت روزهایی که می‌توانستم پیششان باشم، را نمی‌خورم. حداقل می‌توانم کلی چیز میز ازشان یاد بگیرم. دل مامان هم خوش می‌شود و ازم راضی. مگر یک دختر جوان از خدا چه می‌خواهد جز یک راه میانبر، کم خرج و زود بازده؟

دختر امروز، مادر فردا

مامان از زندگیت لذت می‌بری؟ لذت می‌بری از اینکه ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شویی، جارو می‌زنی، خانه را مرتب می‌کنی؟ یعنی هیچ وقت دلت نمی‌کشد بروی مسافرت، گردش، این شهر، آن شهر و از هفت دولت آزاد باشی؟ اصلا شاید دلت بخواهد یک روز از صبح تا عصر زل بزنی به تلوزیون و فیلم ببینی و دست به سیاه و سفید نزنی و کسی بهت نگوید «مامان غذا چی داری؟ لباس‌هام رو شستی؟» اینقدر در قید و بند بچه و شوهر بودن راضی‌ت می‌کند؟ الان دوست نداری جای من باشی؟ صبح بیرون بروی عصر برگردی، لباس‌هایت را دیگری بشوید، همین که غذا خوردی فلنگ را ببندی و کاری به سفره و شستن ظرف‌ها نداشته باشی، همیشه یکی باشد بهت پول بدهد و دغدغه‌ات «حالا من چی بپوشم؟ چه پستی بنویسم؟ اینترنتم داره تموم میشه و غیره» باشد؟! واقعا به من حسودی نمی‌کنی و نمی‌گویی کاش جای روشنک بودم که نه دغدغه‌ی شوهر دارد و نه دغدغه‌ی بچه؟ نه به خاطر شوهر دلش هزار راه می‌رود و نه آینده بچه و هزار گیر و گور دیگر دلش را کباب می‌کند! دلت نمی‌کشد ما را رها کنی و بروی پیش پدر و مادرت؟ دوری از آنها اذیتت نمی‌کند؟

بعضی وقت‌ها که بهت نگاه می‌کنم دوست ندارم ازدواج کنم و یا مادر بشوم. احساس می‌کنم خیلی ضعیف می‌شوم. اینجا پیش شما خیالم راحت است. آب توی دلم تکان نمی‌خورد و به همه‌ی آرزوهایم می‌رسم. آرزویی نیست که بخواهم آن را فدا یا قربانی کنم. وقتم را صرف خودم می‌کنم. منی که الان حوصله لباس شستن ندارم، چطور می‌توانم در آینده لباس چند نفر دیگر را هم بشویم؟ وقتی غذا می‌خوریم با یک «دستت درد نکنه» و یک بوس این طرف و آن طرف صورتت راه خودم را می‌کشم و می‌روم. تو می‌مانی و سفره و یک سینک پر از ظرف. در آینده می‌توانم آخری نفری باشم که از آشپزخانه بیرون می‌روم و همه چیز مرتب و شیک سر جای خودش باشد؟ دائم دلم شور بزند؟ الان خیلی از کارهایم را تو انجام می‌دهی، در آینده می‌توانم چند نفر آدم با اخلاق‌های عهد عتیق و متفاوت را مدیریت کنم و کارهایشان را سر و سامان بدهم؟

اگر بگویم لذت نمی‌بری، چرا می‌خواهی من زودتر سر و سامان بگیرم و همه‌ی این‌ چیزها را تجربه کنم؟ توئی که اگر کمی غذایم کم یا زیاد شود هر شب بدنم را چک می‌کنی که نکند تب داشته و مریض باشم، مهم‌ترین آرزوهایت شده همسری و مادری کردن من.  اینکه منم مثل خودت همین چرخه را پیش بگیرم. اینها یعنی لابه‌لای سختی‌ها، لذتی هست. این یک هفته که نبودی، خودم برای خودم تعجب برانگیز بودم. خانه را جارو می‌زدم. ظرف ظهر را نمی‌گذاشتم به عصر بکشد و ظرف شام را به صبح. لباس‌های داداش را فوری می‌گذاشتم تو ماشین، لباس‌های خودم را همینطور. حواسم بود که اگر بطری‌های آبغوره را نشویم، خشک می‌شود و کارم دو چندان، زود ترتیبشان را می‌دادم. مهمان داشتم و ضمن همه‌ی این کارها با امیررضاجان بازی می‌کردم تا خاله برگردد. این یک هفته احساس قدرتمند بودن داشتم. از کجا این قدرت در گوشت و پوستم ورود پیدا کرده بود، نمی‌دانم. به قول خودت شده بودم مثل دخترهای مردم که بدون گفتن همه‌ی امور را روی یک انگشت‌شان می‌چرخانند. خیالم راحت شد که پایش بیفتد، شناگر ماهری هستم. باور نداری، از مادر دخترهای مردم آمارم را بگیر که مرا ندیده و نشناخته هر روز می‌کوبند تو سر روشنک خودشان.

اموال سرقتی شگون ندارد

بعضی از اساتید و دوستان مثل روز برایشان روشن است چه کانالی را دوست دارم و چه آبی عطشم را در این مجازآباد سیراب می‌کند که اسیر سراب‌های تو خالی نشوم. برایم دو پست از کانالی فرستاد. مثل قدیم ندیم‌ها چشم‌هایم را می‌بندم و دو انگشت اشاره دستم را به هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم: «بگم! نگم! بگم! نگم! بگم! نگم!» هاتفی خودش را وسط می‌اندازد و می‌گوید: «حالا می‌خوای بگی اسم اون کانال چیه که چطور بشه؟».

وارد کانال شدم و شروع کردم به خواندن تک تک پست‌هایش. «به به، خوش به حالش. یعنی میشه منم جمله‌های نغز این چنینی بنویسم؟ ای که اینقدر خوب می‌نویسه چرا یه کتاب چاپ نمی‌کنه؟». پست‌ها را یکی پس از دیگری مثل پله‌های نردبان بالا رفتم. یکی از پست‌ها مثل تخته‌ی نردبان جاخالی داد و پرتم کرد به کتاب «منِ او» رضا امیرخوانی که چند روز پیش تمامش کردم. بله، شک ندارم این پست پاراگراف فصل‌های آخر منِ او بود. پست‌های دیگر را بالا رفتم. یک پست دیگر جا خالی داد و پرتم کرد توی کانال …، این پست را در آن کانال دیدم. همین دیشب بود احیا گرفتم و کانال را از آخر تا اول خواندم. خودم را جمع و جور کردم و پست‌های بعدی را خواندم. پست سوم جا خالی داد و پرتم کرد داخل وبلاگ …، این پست از پست‌های آن وبلاگ بود، شک ندارم. آنقدر دلنشین بود که در بطن راست قلبم رسوب کرد و ماندگار شد. حالا به همه‌ی پست‌های این عالی جناب شک دارم. کلا مطالب ناب کانالشان زد زیر دلم. اموال سرقتی شگون ندارد.

این را هم بگویم که آن جناب محترم و نامبرده که ذکر خیرشان در ابتدا گذشت، لابه‌لای محتوای سرقتی‌اش از سرقت بیت المال توسط بعضی مسئولین به ظاهر علیه السلام، انتقاد هم داشتند. در کل ما چنین ملت تو دل‌برو و عزیزی داریم که حیف است آدم جان نثارشان نکند و برای طول عمرشان ختم انعام نگیرد.

این وسط یادم به روزهایی می‌افتاد که مثل هر آدم‌های خود شیفته‌ای می‌نشینم پست‌های کانال خودم را می‌خوانم. با ولع آدم‌های ندید پدید هم می‌خوانم. طبیعتا از مطالب آخری رضایت بیشتری دارم تا مطالب اولی. قوی‌تر و پخته‌تر هستند. با وجود همه‌ی نقطه ضعف‌های احتمالی، از خواندن‌شان لذت می‌برم. از خواندن خط خطی‌هایی که هیچ جای دیگر و مال هیچ کس نیست.

رقص شهدا

#شهدای_مریوان

در خون غلتیدن و پر گشودنت، رقصی زیبا بود.

چرا رقص تو تماشایی نیست؟