وبلاگ

توضیح وبلاگ من

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

 
تاریخ: 24-03-97
نویسنده: روشنک بنت سینا

«ای بابا»، «ای بابا»، «ای بابا». نمی‌دانید چه کسی برای اولین بار اصطلاح «ای بابا» را به کار برد؟ هر کسی بود، خدایش بیامرزد. خیلی وقت‌ها با یک «ای بابا» گفتن، می‌شود سر و ته همه چیز را به هم آورد. فقط وقتی تلفظ می‌کنید، حرف «یا» را حسابی بکشید. «الف» بابا را هم همینطور. به این شکل «اییییی باااااباااااااا». فکر نکنم فایده داشته باشد‌. باید تن صدای خودم باشد با آن کشش همیشگی. حیف که نمی‌شود تن صدا را به نوشتار تبدیل کرد. قبل از اینکه توی «ای بابا» خیس بخورم، بروم سر اصل مطلب.

در مراسم اختتامیه امروز، اعلی حضرت را جناب مهندس فلانی صدا زدند. منم که همیشه‌ی خدا کاسه‌ی گدایی‌به‌دست هستم که برای این و آن القاب پیدا کنم و در خط‌خطی‌هایم به کار ببرم. همان جا «مهندس» را نشان کردم که از این به بعد بنویسم «مهندس». چند پست قبل‌تر «کربلایی» را هم برای ایشان به کار بردم. «کربلایی»، «اعلی حضرت» و «مهندس». همین روزهاست که به مقام أبوالالقاب برسد. فعلا جناب «مهندس‌کربلایی‌اعلی‌حضرت» را نگه دارید تا به وقتش.

بعد از رو زدن به بالا دستی‌ها برای چیزی که حق خودم بود و نتیجه‌ی فعالیت خودم بود و برای ادامه‌ی فعالیت بهش نیاز داشتم و هیچ منفعت شخصی در آن نبود، پشیمان از رو زدن شدم. امروز که بهم زنگ زدند، بهشان گفتم: «از این به بعد تحت عنوان شما هیچ فعالیتی نمی‌کنم. من اگر بخواهم برای چیزی که حق خودم بوده التماس بکنم و آن را با تأخیر و نصفه نیمه بهم بدید، نخواستم. پس عزت نفس آدم چه می‌شود». نهایتش یک تابلو سفارش می‌دهم و بالایش می‌نویسم «به مجموعه‌ روشنک بنت سینا در اندیشه‌ی پرواز خوش آمدید». که هر کسی خواست تلفظش بکند، نفسش بند بیاید. در این حین، یکی دیگرشان چند بار آمدن پشت خطم که برای مراسم اختتامیه دعوتم کند. منم که از قبل به خاطر جناب «مهندس‌کربلایی‌اعلی‌حضرت» قصد شرکت کردن داشتم و ایشان دعوتم کرده بودند. لذا جواب مثبت دادم. فکر کن! تو عمرم دو نفر از این مسئولان با هم نیامده بودند پشت خطم. حس مهم بودن و دیده شدن بهم دست داده بود. ولی زمانی دیده شدم که انگیزه‌ و انرژی قبلا را ندارم. اعتقادم اعتقاد قبل نیست و حسابی بدبین شدم. تو اختتامیه همان آخر نشستم. با بغل دستی سر گپ و گفت باز شد. یکی دو بار عکاس و تصویربرداران را سوژه‌ عکس کردم برای اینستاگرامم که دارد تار عنکبوت می‌بندد.

اختتامیه که تمام شد، به خانه رفتم. بهم زنگ زدند که «دختر کجا رفتی؟ چرا خودتو نشون ندادی؟». به خودم گفتم: «هعی روزگار». قربان خدا بروم که قبل از این تغییرات هیچ کسی بهم نگفت: «روشنک، خدا قوت». روزی که برای مدتی فعالیتم تعطیل شد، هیچ کسی بهم نگفت: «روشنک کجا رفتی؟ مشکلی پیش اومده؟ کاری از دست ما برمیاد؟ چرا خودتو به ما نشون نمیدی؟». ولی حالا که خبرهای تغییر و تحول گوش به گوش می‌پیچد و به گوش مسئولین رسیده، گوشی روشنک زنگ می‌خورد که: «کجا زودی در رفتی؟ چرا خودتو نشون ندادی!».

این همه تغییرات مثبت، فقط و فقط نتیجه زحمت‌های آقای حاجی بود و همین مهندس زبان‌بسته که کلی غیبتش را می‌نویسم و نق می‌زنم. و الا من که هنوز آستین بالا نزده‌ام و ب بسم الله را نگفته‌ام.

در حال حاضر دلتنگ روزگار قدیمم هستم. روزی که گزارشی از فعالیتم در نشریه چاپ شد. روزی که در مشهد مردد بودند مرا انتخاب کنند، یا یکی دیگر را. روزی که با همه‌ی نپختگی خودمان، هدایای ناچیزی برای بیت رهبری فرستادیم. روزی که نامه‌ی رسیدن هدایا به دستم رسید و برای روزهای دیگرم. همه روزهایی که این اتفاق‌های کوچک افتاد و قابلیت وسیع شدن داشت ولی دیده نشد که بخواهد وسیع بشود یا نشود. روزهایی که نه آقای حاجی وجود داشت، نه جناب مهندسی، نه اختتامیه‌ای دعوت می‌شدم و نه کسی مشتاق دیدنم بود. روزی که رئیس قبلی خالصانه دوستم داشت، حمایتم می‌کرد و با دیدنش انگیزه می‌گرفتم. وقتی هم که رفت، دیگر محلی از اعراب پیدا نکردم. یادم باشد بهش زنگ بزنم و بگویم «کاش بودید و می‌دیدید که چقدر همه چیز دارد گل و بلبل می‌شود». همچنین یاد روزهایی که جلوی ایشان مثل ابر بهاری گریه می‌کردم بخیر باشد.

این روزها نه من روشنک قدیم هستم و نه این اشتیاق‌ها برای بودن و دیدنم خالصانه است. حالا که توجه مسئولین به اینجا جلب شده، نیازی به حضور من نیست. چون زیر سنگ هم که شده، سعی می‌کنند آدم این کار را پیدا کنند و می‌کنند. دوست دارم آخرین جمله‌های شاه ملعون در فرودگاه را بر زبان جاری کنم. «مدتیه احساس خستگی می‌کنم و…». بروم روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ. ساعت‌ها پیششان بنشیم و لحظه‌هایشان را ثبت و ضبط کنم. توی حیاطشان سبزی بکارم. تره، ریحان، شاهی، جعفری، تربچه، گوجه، خیار، بادمجان و غیره. صبح به صبح در قفسه مرغ و جوجه‌ها را باز کنم. بهشان آب و دانه بدهم. غروب که شد، همه را بشمارم ببینم هستند یا نه. بعد یک روز صبح با پدربزرگ بروم پیش فلان مسئول والامقام که سفارشم را بکند برای شغلی توی همان روستا و شهرستان. «اییی باااباااا روشنک! فعلا تا وقتی آقای حاجی و جناب مهندس هستند، بمان. اگر آنها رفتند، «نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود»، تو هم برو. به شرط اینکه منتظر حضورت باشند. انتظار به معنای واقعی کلمه. چرا که آدم دوست دارد جایی برود که منتظرش باشند. نبودند هم فدای سرت. أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً».

کلیدواژه ها: اختتامیه, تقدیر و تشکر, مردم و مسئولین, مسئولین
نظر از: maryam [بازدید کننده]
maryam

چشم.حتما…

1397/03/29 @ 23:40
نظر از: maraym [بازدید کننده]
maraym


عشق دانی چ گفت تقوا را؟
پنجه با ما مکن که نتوانی
#سعدی

این شعرو ک خوندم یاد شما افتادم گفتم برای خودتونم بفرستم

1397/03/28 @ 22:26
پاسخ از: روشنک بنت سینا [عضو] 

خیلی ممنون، بازم اگر دیدین بفرستین

1397/03/29 @ 06:59


فرم در حال بارگذاری ...

« صنار بده آش، به همین خیال باشافراد پاکدامن را اخراج کنید »