وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "زنان و خانواده"

قوام زنان

وقتی شما جنس قوی، محکم، با درایت آفریده شدی و من جنس ظریف، لطیف، مهربان، پر از احساس  و خوش باور؛ قرار این نبود که اگر پشت ماشین بودم، با بوق زدن فحش نثارم کنی. اگر پیاده بودم با بوق زدن‌های ناگهانی دلم را بلرزانی. اگر تو اتوبوس سر پا بودم برای خودت روی صندلی لمیده باشی و از پنجره بیرون را تماشا کنی. یا اینکه خوش باوری و احساساتم را مانند پول‌های بادآورده تصور کرده و بخواهی تنهایی و خلوت خودت را با آن پر کنی. خیلی چیزهای دیگر قرار نبود.

شاید مادرت باشم، یا خواهرت، یا همسرت، یا زنی در این مجازآباد، یا در گوشه و کنار شهر، فرقی نمی‌کند. قرار این است که حواست به من باشد. نگذاری آب در دلم تکان بخورد. اگر در صف بانک، نانوایی، اداره، مغازه و چیزهای دیگر بودم، دست روی سینه بگذاری، سرت پایین باشد و بگویی «خواهر شما بفرمایید جلو». شاید هم کارمند تو باشم یا یک رهگذر. چرا؟ چون یک زن اگر شکست، اگر خراش برداشت، نمی‌تواند همسر خوش قلب و وفاداری باشد. نمی‌تواند آغوش گرمی برای فرزندانش باشد. چه کسی توانسته با آغوش سرد مادر، خواهر و یا همسر باشد؟

اینکه می‌گویند: «زن ریحانه است، گل است» واقعا هست. یک عمر طول می‌کشد تا رشد کند. تا گل بدهد. ولی زود پژمرده می‌شود‌. زود شکسته می‌شود. اگر شکست، دیگر آن گلِ شاداب گذشته نیست. ما زنها، با یک اخم، با یک داد زدن، با یک توبیخ، با کمی بی مهری یا یک حرف بد پژمرده می‌شویم. خدا نکند که با یک سیلی شکسته بشویم. یادم به بانوی دو عالم افتاد. نمی‌خواستم به اینجا برسم. پدر و همسرش، از گل کمتر به او نگفتند. حیف که…

قهرمان زندگی

برای بازیگری قبول شدم. در یک فیلمی به اسم «زندگی» ایفای نقش کردم. هر دو ما قهرمان و نقش اول «زندگی» بودیم. اما او فردی بود که زیاد دروغ می گفت، حتی در «زندگی». حالا من باید آنقدر خوب بازی کنم که کاستی های نقش او به چشم نیاید تا «زندگی» به آخر برسد. اگر این کار را نکنم «زندگی» ناکام خواهد بود و من هم دیگر قهرمان این فیلم نخواهم بود.

کاش مادر نمی‌شدی!

خیلی شنیدیم و شنیدید که «از دامن زن مرد به معراج می‌رود». برعکس این شعار هم صادق است. در دامن مادری مثل حضرت زهرا قطعا باید افرادی مثل امام حسن و امام حسین رشد کنند. حالا ایشان حضرت زهرا بودند، ما که نیستیم!  «شیرم را حلال نمی‌کنم اگر دستت به گناه آلوده شود». این سفارش مادر مصطفی چمران بود، وقتی که پسرش می‌خواست راهی بلاد کفر بشود. بعدا مصطفی خطاب به مادرش گفت «در پاسخ به آن نصیحتتان باید بگویم به خدا قسم نه تنها دستم به  گناه آلوده نشد که حتی فکرم نیز به گناه آلوده نگردید». از چنین مادری باید چنین فرزند دانشمندی پا بگیرد که همه‌ی عمرش را صرف خدمت به مردم محروم و مستضعف بکند. الان در جامعه یک عده از مسئولین معلوم الحالی هستند که دارند گند می‌زنند به دنیا و دین‌مان. خیلی دوست دارم مادرشان را ببینم و بگویم «حاج خانم شما در طول زندگی چکار می‌کردی که راه و رسم اخلاق و انسانیت را به بچه‌ات یاد ندادی؟ برای چه به بچه‌ات یاد ندادی در آینده به مردم خدمت کند نه دنبال حیف و میل باشد. ای کاش هیچ وقت طعم مادری را نمی‌چشیدی…».

زنان نادیده

بهش خبر دادند که به روستا حمله کرده‌اند. سلما دستپاچه شد. صدای ناله‌ی زن‌ها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد. 

سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس‌ و ماشین‌هایی از کنارش رد می‌شدند و به شهر می‌رفتند. نزدیک روستا که رسید، دید جمعیتی پرچم به دست جلوی صهیونیست‌ها ایستاده‌اند. عده‌ای از زن‌ها دور هم نشسته بودند و گریه و زاری می‌کردند. سلما ماشینش را کنار زد و رفت قاطی آنها. از زن‌ها سراغ مادر پیرش را می‌گرفت. از این زن به سمت آن یکی می‌رفت و جواب درست و حسابی نمی‌شنید. آنها را از روستا بیرون کرده بودند و حالا روستا در محاصره بود. کنار یکی از زن‌ها انگار زانوهایش شل شد و نشست زمین. سرش را به سمتی که زن اشاره می‌کرد، چرخاند. چند جسد بودند که عده‌ای دورشان نشسته بودند. سرش را به طرف جلو برگرداند و به سربازها خیره شد. پرچمی را از دست کناری‌اش ‌کشید، بلند ‌شد و به طرف صهیونیست‌ها ‌دوید. هیچ‌ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. گلوله‌ها انگار به او اصابت نمی‌کردند. سلما همچنان بی توجه جلو می‌رفت. کمی جلوتر خورد زمین. رد خون لباس‌های سفیدش را سرخ کرده بود.

سلما و مادرش در نزدیکی مکانی دفن شدند که از طرف سازمان ملل برای دفاع از حقوق زنان تأسیس شده بود.

دعا با طعم دخترم

کتاب دعا دستم بود. داشتم دعا می‌خواندم. دلم پر بود و هزار جور گله و شکایت داشتم که تا آخر دعا باید به خدا می‌گفتم. خانمی آمد کنارم نشست. دختر چند ماهه‌ش را زمین گذاشت و خودش ایستاد به نماز. دختری تپلی با لباس صورتی. سرش مو نداشت. مادرش یک تل صورتی زده بود به سرش. انگار دوست داشت از همین الان دختر بودنش را جار بزند. دخترش خیلی به دلم نشست. برای یک لحظه دلم دختر کشید. دوست داشتم الان یک دختر تو بغلم بود. دختری تپلی با لباس‌های صورتی. به ‌خواندن دعا ادامه دادم. آن خانم داشت نماز می‌خواند. دخترش آرام نشسته بود و دست و پا می‌زد. آن همه گله و شکایتی که می‌خواستم به خدا کنم، یادم رفت. زبانم دعا‌های کتاب را می‌خواند و دلم دعا می‌کرد که این بچه گریه کند تا بغلش کنم. دخترک آرام‌تر از آن بود که دعایم در حقش گیرا شود. 

نماز مادرش تمام شد. آماده شد که برود. سریع دعا را بستم. گفتم: «ببخشید می‌شه یه کم بغلش کنم؟» بغلش کردم و بوسیدمش. کاش مادرش کنارم نبود تا او را حسابی می‌چلاندم. دخترش را برای بار آخر بوسیدم و دادم دستش. خداحافظی کرد و رفت.

دختر من هم می‌توانست الان چند ماهه باشد. شاید هم چندساله. لذتی که بوسیدن بچه دارد، بوسیدن کارنامه و مدرک ندارد.