وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "سـفــرنـامـه"

سفرنامه کربلا

بسم الله الرحمن الرحیم

سه شنبه، ۱۶ آبان ۹۶ (۱۸ صفر ۱۴۳۹)

ساعت چهار و نیم یا پنج صبح بیدار شدیم. بعد از نماز حرکت کردیم. ساعت ۷:۳۰ رسیدیم باب قبله‌ی حضرت عباس علیه السلام. تو یکی از فرعی‌های نزدیک حرم حضرت عباس علیه السلام، یک مدرسه پیدا کردیم. مدرسه دو طبقه بود. چهار طرف حیاط، کلاس درس بود و خود حیاط سر پوشیده و موکت بود. آن وسط جای خالی پیدا کردیم و نشستیم. أم‌الیاس و خاله‌ها به زیارت رفتند. من خوابیدم. گاهی خانم‌ها می‌آمدند برای نظافت و من چپ و راست می‌شدم. ظهر ساعت یک بیدار شدم‌. أم الیاس و دیگران آمده بودند. نا نداشتم تکان بخورم. لیلا رفت ناهار گرفت و برگشت. غذا که خوردم سر حال شدم. نماز خواندم و به مامان الیاس گفتم که به زیارت می‌روم. گوشی، دفتر و خودکارم را برداشتم و رفتم. گوشی را سر راه دادم کیوسکی که مجانی شارژ می‌کرد، شارژ کند و وقتی برگشتم بگیرمش. سال گذشته أبوالیاس این کیوسک را نشانم داده بود. خیلی شلوغ بود. خودم را وسط دسته‌های زنان عرب جا می‌دادم و لابه‌لای آنها می‌رفتم که با کسی برخوردی نداشته باشم. گاهی با دفتر به مردهای سر راه می‌زدم که بهم راه بدهند. تو دلم به امام حسین علیه السلام متوسل می‌شدم که خیلی راحت بروم و بیایم. تو شلوغی گیر نکنم. کسی را هل ندهم و کسی هلم ندهد. امکان نداشت بتوانم حرم حضرت عباس را زیارت کنم. یک راست رفتم حرم امام حسین. خیلی راحت به حرم رسیدم. از خوشحالی و عنایت امام در این شلوغی بغضم گرفته بود. تو صف کفشداری خانم قد بلند، تپل و بداخلاقی بود که هی می‌گفت نوبت من است. از همین‌هایی که اگر جوابش را می‌دادی حتما می‌گفت: «فکر می‌کنید زیارتتون قبوله؟!». گذاشتم زودتر برود. کفش‌ها را تحویل دادم.  

وارد حرم شدم. قصد نداشتم بروم ضریح را زیارت کنم. می‌ترسیدم در آن شلوغی خفه بشوم. دلم یک جای دنج گوشه‌ی حرم می‌خواست که نماز بخوانم و با امام حرف بزنم. یک پله برقی می‌رفت طبقه بالای حرم و پله‌ی کناری به زیرزمین می‌رفت. پا گذاشتم روی پله اول و به زیرزمین رفتم. خیلی خیلی خلوت بود. چند نفری گوشه و کنار نشسته بودند. خیلی هم تمیز و شیک بود. با قالی‌های آبی فیروزه‌ای که گل‌هایش پیچ و تاپ خورده بودند. همه قالی‌ها یک دست بودند‌. تو زیرزمین گشتی زدم. منتظر بودم یک گوشه از این حرم پایم شل شود و همانجا زمین گیر بشوم. یک جایی پایم را گرفت و همان وسط نشستم‌. کنار سه زن اردو زبان. به مویه کردن و عزاداری‌شان گوش دادم. وقتی شروع کردند به سوره یس خواندن، بلند شدم و یک زیارت‌نامه و مهر آوردم. آن سه زن اردو زبان رفتند. دو رکعت نماز زیارت خواندم. خیلی دلم گرفته بود. اشک می‌ریختم و از ته دل توبه و برای خودم و دیگران دعا می‌کردم. همه‌ی خواسته‌ها و گناهان را از ذهن می‌گذراندم. جلوتر از من چند ردیف رحل قرآن چیده بودند. زن‌های عرب داشتند دسته جمعی سوره یس می‌خواندند. داشتم زیارت عاشورا می‌خواندم‌. آن زن‌ها بعد از سوره یس زیارت عاشورا خواندند. رفتم کنارشان نشستم و با آنها هم خواندم. به عربی خواندنشان دلنشین بود. یک خانمی آمد و برای خانم‌ها صحبت کرد. چیز زیادی متوجه نمی‌شدم. ولی با اعتماد به نفس کامل پای منبر عربی‌اش نشستم. می‌گفت تفسیر قرآن با تدبر در قرآن فرق دارد. تفسیر روایت ائمه است در مورد آیه و…

یکی از خادم‌ها با جارو برقی آن‌ طرف‌تر را جارو می‌زد. رفتم و بهش گفتم اجازه بدهد کمی جارو بکشم. دسته را به دستم داد و به آرزویم رسیدم. مقداری از حرم را جارو زدم. برای اینکه کلاس قرآن به هم نریزد، به جارو زدن ادامه ندادیم. یک دختری آمد و کنارم نشست. داشت بروشور تا می‌زد. با هم صحبت کردیم. اسمش «إنعام» بود. خیلی هم خوشگل بود. بروشورها در مورد قرائت درست و نادرست نماز بود‌. قرائت‌های نادرستی که در بروشور را اولین باری بود می‌خواندم و می‌شنیدم. این هم به این به خاطر لهجه‌ها و تلفظ مختلف عراقی‌هاست. و الا برای ما ایرانی‌ها این قرائت‌های غلط مبتلا به نیست. إنعام بهم گفت سوره حمد را بخوانم. می‌خواست ببیند قرائتم صحیح هست یا نه. وقتی خواندم گفت: «احسنت». یعنی عالی بود. طلبه بود. تا حالا ایران و مشهد نیامده بود. می‌گفت دعایش کنم که بیاید. بهش گفتم طلبه هستم ‌و ساکن شیراز. از ایران فقط مشهد را می‌شناخت. خداحافظی کردم و بلند شدم. 

ساعت چهار عصر ش . رفتم طبقه‌ی بالا را ببینم. خیلی زیبا و خنک بود. پرده‌های زیبایی داشت. از بالا، پایین را نگاه کردم. بین الحرمین شلوغ بود. نوشته بود (مسقف رقم 1 و ۲). از آن بالا حرم حضرت ابالفضل خیلی قشنگ بود. حیف که گوشی همراهم نبود. با یک دور همه جا را دید زدم. دل کندم و پایین رفتم. بطری را که آورده بودم پر از آب کردم. چند رکعت نماز هم خواندم. حس خوب زیر دلم جا خوش کردم‌. رفتم کنار نرده‌ها که بروم زیارت. مگر می‌شود تا اینجا بیای ولی کنار ضریح نروی؟! مارپیچ‌وار بین نرده‌ها جلو می‌رفتیم. نزدیک حرم رسیدیم. فشار جمعیت زیاد شد. یک از خانم‌های عرب مثل مار به دور خودش می‌پیچید و می‌گفت «خفه شدم، خفه شدم». فکر کنم رفت بیرون. کمی از آب بطری پاشیدم به خانم‌های کناری. یکی‌شان بچه‌بغل بود. آب زدم به سر و صورت بچه‌اش. همه آنهایی که بهم التماس دعا گفته بودند به یاد آوردم و هم زیر گنبد و هم کنار ضریح دعا کردم. بطری آبم را به ضریح کشیدم. صدای اذان مغرب بلند شد. زیارت کردم و رفتم‌. جا برای نماز نبود. سریع رفتم همان طبقه دوم، به جماعت خواندم. از ساعت یک آمده بودم زیارت. خیلی کمرم درد می‌کرد. کفش‌ها را گرفتم و باز بین زنان پناهنده شدم و رفتم. 

سراغ گوشی‌ام رفتم. ۱۰۰ درصد شده بود. سر راه از موکبی ساندویچ فلافل گرفتم و به مدرسه برگشتم. ساعت ۷ شب بود. کمی پیش أم الیاس و خاله‌ها نشستم. بعد خوابیدم و گفتم کسی بیدارم نکند.

السلام علیک یا أبا عبدالله

 

مقدمه‌ای بر سفرنامه‌ها

یک موضوع به موضوعات وبلاگ اضافه کردم به عنوان سفرنامه. هر کسی نداند فکر می‌کند مارکوپلو هستم و چندین و چند سفر به دنیا داشته‌ام و چندین و چند قاره‌ی کشف ناشدنی را کشف کرده و آنها را «روشنکی» «روشنکو» «روشنا» و «روشناک» نامیده‌ام. 

نه بابا، از این خبرها نیست. قصد دارم بیشتر از سفرهای زیارتی‌ام بنویسم. از اولین سفرم شروع کنم تا روزی که آرزوی دلم برآورده بشود و سفرنامه‌ی حج‌م را بنویسم. «و اما بنعمه ربک فحدث»، خدا می‌گوید اگر نعمتی به تو رسید، آن را بازگو کن. من هر چه دارم از خدا دارم و اگر سالی چند سالی یک سفر زیارتی رفته‌ام، همه را مدیون خدا هستم و در همه هم غافلگیر شده‌ام.

حالا که خدا این همه نعمت بر من ارزانی داشته، از او درخواست می‌کنم که شغل مورد نظرم را روزی‌ام کند و بتوانم چندین و چند پست وبلاگم را به سفرهای خارج از کشور اختصاص بدهم. 

خدا را چه دیدی! من آرزو می‌کنم شاید یکهو خدا دلش کشید که حاجت‌روایم کند. هر چه باشد از خدا زیاد به من رسیده. این قدرها هم بی چشم و رو نیستم که یادم برود.

 

مشهدی در راه است

شماره خراسان رضوی افتاد رو گوشی. آن قدر خجالت زده شدم که گفتم جواب ندهم. کمی تأمل کردم. دیدم اصلا شایسته نیست. با کلی شرمندگی جواب دادم. متن‌ها آن چیزی که باید بشود، نمی‌شود. حالا باید دوباره می‌گفتم «می‌نویسم براتون می‌فرستم». ولی این دفعه گفتند «می‌خوایم یه سفر یه روزه بیای مشهد و متن‌ها رو بنویسی. وقتی خودت به عنوان زائر بیای بهتر می‌تونی از احوال یه زائر و آداب زیارت بنویسی. مشکلی نداری؟».

از اینکه دارم می‌روم امام رضا که برای امام رضا بنویسم خوشحالم. ولی شرمندگی‌ام از خوشحالی بیشتر است. نمی‌دانم چرا این همه سستی می‌کنم. ولی تجربه نشان داده اگر بخواهم برای جایی بنویسم، وقتی در همانجا باشم بیشتر حس نوشتنم می‌آید. برای «پاتوق شهید آوینی» هم همینطور است. روزهایی که پاتوق می‌روم کلی جلو می‌افتم. 

تنها خواسته‌ام از امام رضا این است که چیز به درد بخوری از آب دربیاید تا جبران این همه شرمندگی بشود. از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، برای این کار مقداری پول و پله نذر پاتوق شهید آوینی کردم. فکر می‌کنم برای کار پاتوق هم باید مقداری نذر امام رضا کنم. این به آن، آن به این.

بهم گفت: «حس و حال خودتون رو از این دعوت یهویی بنویسید تا تو متن‌ها کمکتون کنه». من که دارم بال در می‌آورم. وقتی بهش فکر می‌کنم اشکم جاری می‌شود. بعد از دوره‌ی چهل روزه‌ی طرح ولایت، فکر نمی‌کردم امسال روزی‌ام بشود مشهد بروم.

 الان می‌فهمم «دعوت» یعنی چه! نائب الزیاره شما هستم.

 

 

عکس را تابستان دوره طرح ولایت که مشهد بودم، در حرم امام رضا گرفتم. آن قدر مأمن أمنی هستند که این دو کودک را زیر این سایه گذاشته‌ بودند و کسی اطرافشان نبود. 

سلام بر تو ای امام رئوف من…

تعبیر وارونه یک رویا

به خاطر آن جوان اصفهانی دائم منتظر بودم از پشت بام‌ یکی از مغازه‌های خیابان‌های کربلا، یک تیراندازی وسط پیشانی‌ام را نشانه برود. ترور همانا و جان به جان آفرین تسلیم کردن هم همان. به آمنه و راضیه هم گفتم که اگر روزی پایم به سنگی خورد و افتادم زمین، بدانند و آگاه باشد که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بوده و کجا دنبال سرنخ بگردند. راضیه برایم مداحی «شهید بی سر سلام» می‌خواند و آمنه طلب شفاعت می‌کرد. الان دقیقا متوجه شده بودم که حس و حال شهید شدنم قبل از سفر چگونه تعبیر خواهد شد. قضیه به بمب‌گذاری و داعش ختم نمی‌شود.

البته چنین تروری دیگر اوج توهم بود. قضیه کمی سینمایی‌تر اتفاق افتاد. وقتی به خانه برمی‌گشتیم، زنگ زدم به خاله که داریم نزدیک می‌شویم و ده_پانزده دقیقه‌ی دیگر می‌رسیم. گوشی را قطع کردم. دو تا ماشین پیچیدند جلوی مینیبوس. چهار نفر از دو تا پژو ۴۰۵ همزمان پیاده شدند. راننده‌ی ما هم پیاده شد. فکر کردم خانواده‌ی یکی از همسفرانم باشند و آمده‌اند دنبالش. یکیش آمد بالا و گفت: «ازش پول می‌خوایم». دست و پایم شل شد. پیش خودم گفتم: «آخی دیدی تا اینجا رو به سلامت برگشتم حالا…». تو دستش یک چکش بود و یک چیز دیگر. داشت تو مینی‌بوس دنبال مدارک ماشین می‌گشت. بعد پیاده شد. یک نفر دیگر آمد و جای راننده نشست.  

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مثل این تو فیلمی‌ها باید یواشکی زنگ بزنم به خانواده بگویم برایمان مشکل پیش آمده. آنها زنگ بزنند به پلیس. زنگ زدم به خاله گفتم گوشی را بدهد به سید. خاله هم هی سوال می‌پرسید که چرا؟ آدرس می‌خوای؟ من فقط می‌گفتم: «تو گوشی رو بده». گوشی را داد به سید. گفتم: «جلوی ما رو گرفتن و می‌گن پول می‌خوان. یکیشون اومده داره مینی‌بوس رو میبره. فکر کنم می‌خوان ما رو ببرن جای دیگه». صدایم می‌لرزید و شل می‌زد. قلبم تاپ تاپ می‌کرد. خانم‌ها می‌گفتند: «ما رو پیاده کنید. ما فقط یک عده زوار هستیم». این حرف‌ها حالی‌شان نبود. سید می‌گفت: «مگه پول همراته». گفتم: «نه زیاد». همین حین مینیبوس را کمی آنورتر نگه داشتند. راننده داشت می‌آمد بالا. آنها هم انگار داشتند سوار می‌شدند. به سید گفتم که ظاهرا دارند می‌روند. 

دقیقا حس و حال افرادی را که گروگان می‌گیرند، درک کردیم. آنها از طلبکاران راننده بودند‌. مدارکش را بردند و قضیه تمام شد. ولی شُکش ماند.

مکاشفات یک مسافر

​دیدید وقتی کسی از دنیا می‌رود اطرافیان می‌گویند: «آخی چقدر این اواخر اخلاق و رفتارش عوض شده بود. اصلا انگار بهش الهام شده بود که رفتنی است».  حالا شده حکایت من. خودم حس می‌کنم این اواخر اخلاق و رفتارم عوض شده است. همه‌ش حرف از رفتن می‌زنم. به دوستم سفارش می‌کنم که ببین فلان مقدار پول باید بدی به فلانی، فقط به صورت ناشناس بریز به حسابش. نماز و روزه‌های قضایم را در آن دفتر کلاسوری بنفش رنگ نوشتم. طلاهایم را بفروشید و صرف نماز و روزه‌هایم کنید، کسری را از جیب خودتان بدهید. کفاره‌ها را ادا کردم، فقط قضاست (البته حساب و کتاب نماز و روزه را شش هفت سال پیش درآوردم). بقیه اماناتی که دستم هست را در دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام نوشتم. دائم دارم توبه می‌کنم و ادای آدم خوب‌ها را در می‌آوردم، به خصوص برای مادرم. گاهی خودم را خیلی تحویل می‌گیرم و فکر می‌کنم خیلی آدم حسابی بودم. مثلا می‌بینم عده‌ای در آینده سمینار و همایش «روشنک شناسی» می‌گیرند. عده‌ای در پی جمع‌آوری زندگی‌نامه‌ام هستند و به مجموعه‌های مختلف سر می‌زنند که در مورد من اطلاعات بیشتری کسب کنند. شاید هم یک انتشاراتی را برای حفظ و نشر آثارم اختصاص دادند. این وسط کسی زیرکی می‌کند و می‌آید پستی برای شما می‌نویسد که: «سرکار خانم روشنک بنت سینا در اندیشه‌ی پرواز به شهادت رسیده است. از این به بعد کانال و وبلاگ ایشان به روز نمی‌شود». دائم پست‌هایم در گروه‌ها فوروارد می‌شود و ذیلش می‌نویسند «ادمینش شهید شده». شاید فرد باهوشی پیدا بشود و خاطرات گذشته‌ام را برایتان بفرستند و نگذارد اینجا تار عنکبوت ببندد. حتما آن روز اعضای کانالم و تعداد بازدید‌های وبلاگم در عرض چند روز به طور شگرفی بالا می‌رود. در گوشه‌های پیدا و پنهان این مجازآباد نامم را جستجو می‌کنند، ببیند کجاها برای خودم لانه ساخته بودم. شاید بعضی‌ها این وسط به نام من اکانت بسازند و دلالی کنند که از هم اکنون همه را تکذیب می‌کنم.

بعضی‌ها را تصور می‌کنم که چقدر عذاب وجدان می‌گیرند از اینکه دلم را شکسته‌اند، ناگفته نماند که آن لحظه خیلی دلم خنک می‌شود. وقتی استاد با خواندن مطالب اخیرم پیام می‌دهد که «اینها چیه نوشتی، دل و بدن آدم رو میلرزونی». کافی بود تا کم کم یقین پیدا کنم که رفتنی هستنم.

فکر می‌کنم وقتی از دنیا بروم، شهدای دهه هفتادی به استقبالم بیایند و به بهشت راهم ندهند و بگویند: «ببین برای از دنیا رفتنت چه لوس بازیا که در نیاوردی! هر چه ما سنگین رنگین شهید شدیم تو زدی تو کاسه کوزه‌هامون و آبرومونو بردی».