وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "مسجـدنوشت"

دار و دسته هاشم خان

در کنار همه‌ی ناراحتی‌هایم که در پست قبل نوشتم چند جا خیلی خوشحال شدم. اخیرا تو مسجدمان پسر بچه‌های نوجوان همه کاره هستند. این چند شب کلید آشپزخانه دستشان بود. چایی دم می‌کردند و می‌آوردند. چپ می‌رفتند راست می‌رفتند. کلا برای خودشان برو و بیایی داشتند. قبلا تو مسجد بچه‌ها محلی از اعراب نداشتند. حالا که دارم می‌نویسم، یادم به سال گذشته افتاد. یک همایشی قم دعوت شدم. از آنجایی که ناف من را با لنگر بریده‌اند، یک هفته‌ای آنجا خانه اقوام لنگر انداختم. یک مسجدی تو پردیسان بود (که اسم دقیقش یادم نمی‌آید)، شب اول محرم رفتیم آنجا. مجری از اول اعلام کرد که اگر بچه‌هایتان می‌خواهند مداحی کنند بیایند جلو. میکروفن بین بچه‌ها دست به دست می‌شد. هر کسی مداحی را نصفه نیمه می‌خواند و میکروفن را به نفر بعد می‌داد. آخر مجلس هم گفتند شب‌های بعد مجلس نوجوانان از ساعت هفت شروع می‌شود‌. از این مسجد حس خیلی خوبی گرفتم. هیچ کسی به بچه‌ها نمی‌گفت بالای چشمتان ابروست. خیلی دوست داشتم بروم از مسئولین هیأت و مسجد تشکر کنم ولی فرصت نشد.  اخیرا مسجد ما شده شبیه همان مسجدی که در پردیسان قم بود. هاشم و دو تا از بچه‌ها که شده‌اند بادیگارد چپ و راستش آمدند جلو در زنانه. جلیقه‌ی پلنگی طورش را درآورد داد به من. گفت: «خانم بنت سینا این جلیقه رو بپوشید. برید اون قسمت، خانم‌ها را ساکت کنید». یکی نیست بگوید «آخه بچه من چطور جلیقه پلنگیت رو روی چادر بپوشم! زیر چادر هم که پیدا نیست. نیازی نیست که حتما با جلیقه پرستیژ بگیرم». همه‌ی کارهای مراسم دست اینها بود‌. آخرش یک میزی گذاشتند دم در. هاشم خان و دار و دسته‌اش رفتند پشت میز برای شام دادن. توزیعشان بد نبود. من و دو تا از دخترها آخر همه ایستاده بودیم. هی صدا می‌زد که «خانم بنت سینا بیاین جلو. یه غذا بدید به خانم بنت سینا». با اینکه جلو مردها کمی خجالت می‌کشیدم، کلی ذوق‌شان را کردم. یک پیرزنی بهشان پیله کرده بود که غذای بیشتری بگیرند. یکی از بچه‌ها گفت: «حاج خانوووم! غذا کمه. ما رو میبینی؟ از ظهر تا حالا اینجا سرویس شدیم». واقعا شب شهادتی نمی‌شد خودم را کنترل کنم و ذوق مرگ نشم یا بهشون لبخند نزنم. خیلی احساس هویت می‌کردند.  یک گوی جادویی دارم که وقتی تویش نگاه می‌کنم، آینده را در دستان هاشم خان و دار و دسته‌اش می‌بینم. و چه آینده خوب و روشنی دارند اینها. این خط این نشان.

بوی غربتت همه جا هست

دو هفته پیش خانواده‌ام می‌خواستند به روستا بروند. نمی‌توانستم تنهایی در خانه بمانم. همراهشان رفتم. یک هفته روستا بودم. خیلی خوش گذشت. همه چیز آرام بود. بدون دغدغه. بدون شلوغی‌های شهر. تصمیم گرفتم وقتی آمدم شیراز، همه وسایلم را جمع کنم و برگردم روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگم. قرار گذاشتم تا عید یا اردیبهشت تو روستا بمانم و همه‌ی فعالیت‌هایم را تعطیل کنم. دوشنبه هفته پیش آمدیم شیراز. همین که رسیدم از طرف مسجد بهم زنگ زدند برای یک جلسه. فردایش رفتم مسجد. قرار شد برای محله برنامه بریزیم تا یک تحول خوبی ایجاد کنیم. تحولی در یک محله‌ای که پر از هزار نوع آسیب‌ است. جایی که هیچ کسی حاضر نمی‌شود از آن عبور کند، چه برسد به اینکه بخواهد قدمی بردارد. به فال نیک گرفتم. از رفتن به روستا منصرف شدم. چند روز پیش همان برادر گفت که برای شهادت حضرت زهرا و تولدشان برنامه ریزی کنیم. متأسفانه دیر اقدام کردیم. فرصت برای اجرای برنامه‌های خوب نبود.

دیشب و امشب مسجد عزاداری داشتیم. دیشب نتوانستم بروم. آن برادر گفت: «مجلس خانم حضرت زهرا زمین نمی‌ماند. دست من و شما هم نیست». امشب رفتم که ببینم چطور چیزی روی زمین نمانده. قصدم این بود که فضاسازی‌ها و مقدمات را ببینم. از وقتی که از مسجد برگشتم، دلم می‌خواهد زار بزنم. ترجیح می‌دهم هیچ وقت مجلسی نگیرم تا اینکه مجلس حضرت زهرا این گونه باشد. به قول همان برادر مجلس حضرت زهرا مثل خودشان غریب است. مسجدمان هم که به اسم پنج تن آل عباست، غریب‌تر است. قالی‌های رنگ و رو رفته. پرده‌های ناجور. مسجدی که تبدیل شده به محلی برای رفت و آمد سوسک و موش. دیواره‌ها پر از گرد و خاک. نه جا کفشی درست و حسابی هست و نه حتی چند متر پارچه که سیاه بزنیم یا در جشن اهل بیت با آنها گل و بلبل بسازیم.

الان نمی‌دانم باید به کدام امید بروم مسجد. انگار گرد غربت به این مسجد و محله پاشیده‌اند. چند سال است به این مسجد می‌روم و می‌آیم. بچه‌هایم خیلی نازنین هستند. نشد یکبار من یک هدیه‌ی ناچیز به اینها بدهم. امشب فهمیدم چقدر دوست دارند روسری و ساق دست ست بپوشند و بیایند مسجد. می‌خواهند هم‌رنگ هم باشند. ولی سه نقطه. اما ای کاش همه‌ی غم و اندوهم روسری و ساق بچه‌ها بود. بانوی مظلوم این روزها! امشب حسابی شرمنده‌ات شدم. آرزو به دلم فقط برای یکبار هم که شده بتوانم برای شما قدمی بردارم که در خورتان باشد. اگر می‌دانی شایستگی‌اش را ندارم، اصلا راهم نده. اگر راهم می‌دهی، پس شرمنده‌ام نکن.

آبگرمکُنیو

گفته بودند نماز مغرب و عشا آنجا باشم. پالتو زرشکی‌ که دیشب خریده بودم را پوشیدم‌. خیلی بهم می‌آمد. وقتی به داداش یازیازِ بی‌ذوق گفتم بهم می‌آید یا نه؟! فقط سری تکان داد. یادم باشد وقتی خودش چیزی خرید فقط برایش سر تکان بدهم؛ نه بیشتر و نه کمتر.

جلوی آینه باهاش چندبار قر و فر دادم. ساق‌دست زرشکی نداشتم. یک ساق قهوه‌ای تیره پیدا کردم. به هر زوری بود به خودم قبولاندم که با هم جور درمی‌آیند. آن موقع شب کسی نمی‌تواند قهوه‌ای تیره را از زرشکی تیره تشخیص بدهد. این هم از برکت کم نور بودن لامپ‌های مسجد است. شال رنگی رنگی‌ام را از قسمت تیره رنگش تا زدم و پوشیدم. رگه‌های زرشکی رنگش با پالتو ست می‌شد. چادر سر کردم و از خانه رفتم بیرون. به مدد تاکسی، دقیقا سر اذان به مسجد رسیدم. یک راست رفتم قسمت زنانه. یکی از آقایان تو آشپزخانه بود. عرض سلامی کردم. گفتم اگر کمکی هست بگویند. گفتند اگر لازم شد صدا می‌زنند.

بعد از نماز با همه‌ی خانم‌ها احوال پرسی کردم. یکی‌شان گفت «بچه‌ها چطورن؟» گفتم «خدا روشکر خوبن». حالا کدام بچه‌ها، خودم هم نمی‌دانم؟! به خیالشان در این یک سال و نیم تا دوسالی که سر و کله‌ام تو مسجد پیدا نشده، صاحب شوهر و بچه‌ شدم. آن هم نه فقط «بچه» بلکه «بچه‌ها». پرده وسط خواهران و برادران را بالا زدند. میز جایزه‌‌ها داشت به همه چشمک می‌زد.

از سال نود و دو تا آخر نود و چهار که می‌رفتم مسجد، یک پیرمردی کنار مسجد، مغازه آبگرم‌‌کنی داشت. همیشه برایم درِ مسجد را باز می‌کرد. مرا به عنوان «معلم قرآن» می‌شناخت. من و شاگردهایم به عنوان «آبگرمکُنیو» می‌شناختیمش. آخر مسجد، کنار پیرزن‌ِ قُرقُرو نشسته بودم. آبگرمکنیو آمد کنارم. گفت «فامیلی‌تون چیه! می‌خوام به آقای حاجی بگم که حتما به شما که معلم قرآن بودید جایزه بدن». تشکر کردم که «لازم نیست. ما باید از شما تشکر کنیم که کلی زحمت بهتون دادیم و از این حرف‌ها». فامیلی‌ام را حفظ کرد و رفت پیش آقای حاجی. آقای حاجی چند وقتی هست با انرژی تمام آمده است که در مسجد و محله تحول ایجاد کند. چند ماه پیش با یک تلفن پای مرا دوباره به مسجد باز کرد. ده دقیقه بعد دوباره آبگرمکنیو آمد. مرا برد که شخصا به آقای حاجی نشان بدهد و سفارش لازم را بکند. آقای حاجی با خنده گفت «بله، خانم بنت سینا را می‌شناسیم». من هم گفتم «تشکر اصلی را باید از حاجاقا (آبگرمکنیو) کنیم که کلی زحمت برای ما کشیدن و…».

برنامه شروع شد. یک سری مشکل‌گشا بود بین خانم‌ها تقسیم کردم. داخل هر بسته یک شماره بود برای قرعه کشی. وسط برنامه آبگرمکنیو آمد. خدا می‌داند می‌خواست این بار سفارش مرا به چه کسی کند. گفت می‌خواهد برود. شماره‌اش را داد به من که اگر برنده شد برایش هدیه‌اش را بگیرم. 

قُرقُرو دائم به من می‌گفت چه گیرش می‌آید! اگر بهش جایزه ندهم دیگر نمی‌آید. من هم دائم خودم را تبرئه می‌کردم که همه کاره آقای حاجی هست. من از هیچی خبر ندارم. بعد گفت باید مشکل‌گشاها را به ترتیب می‌دادم که گیر همه می‌آمد. وقتی قضیه شماره و قرعه‌کشی را برایش گفتم، یکی یکی بسته‌ی مشکل‌گشاها از زیر چادرش آمد بیرون. کی چهار بسته برداشت که من متوجه نشدم؟

آخر برنامه قرعه‌کشی شد. دومین شماره ۶۶ درآمد. قُرقرو شماره ۶۶ را از بین چهار شماره جدا کرد و مثل شاخ شمشادها رفت جلو. سومین شماره ۱۱۲ بود. شماره ۱۱۲ را از کیف درآوردم. جلو رفتم و هدیه‌ی آبگرمکنیو را گرفتم. یادم باشد وقتی بهش دادمش بگویم از من هم تقدیر و تشکر کردند.