وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "مسجـدنوشت"

شب قدر، خاطرات مشترک کودکان

شاید اتاق کوچک باشد. سر و صدای بلندگو مسجد تویش گوش خراش باشد و صدا به صدا نرسد. هوایش به شدت دم و نفس گیر باشد. نشود در آن بازی‌های دسته جمعی کرد یا توپی را شوت کرد که چند متر آن طرف‌تر بیفتد. گاهی چشم یکی به‌حق یا ناحق گریان بشود. ولی همه‌مان دوست داریم شب‌های دیگر و بلکه سال‌های دیگر همین‌جا، در همین اتاق توی دست و پای همدیگر وول بخوریم و گذر زمان را حس نکنیم.

اینها روزی بزرگ می‌شوند. هر کسی کاره‌ای می‌شوند. ولی همه یک خاطره مشترک دارند. خاطرات شب‌های قدرِ مسجد، با همه‌ی خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش.

_«خانوم شب جمعه هم میاین؟»

+ آره، میام.

امام زمان و محبانش رنگ کسی را نمی‌پذیرد

بچه‌ای که در خانواده مذهبی بزرگ شود، به هیچ وجه قابل مقایسه با یک خانواده غیر مذهبی نیست. علی از یک خانواده مذهبی بود. پر انرژی بود و خستگی ناپذیر. بقیه پسرها هم همین طور بودند. ولی تفاوت‌های علی به راحتی قابل تشخیص بود. شخصیت علی طبق مدار خودش شکل گرفته بود. آن چیزی بود که باید باشد. استعدادش شکوفا شده بود. در عین اینکه خیلی شلوغ بود و یک جا بند نمی‌شد، معنوی، با ادب و رشد یافته بود. ادبیات حرف زدنش هم با بقیه فرق داشت. به دلم نشست. دوست دارم بیشتر ببینمش. از این به بعد انتظار می‌کشم که هر وقت بابای علی آمد مسجد، علی را هم بیاورد. اصلا شاید روزهایم را با روز حضور علی در مسجد تنظیم کردم.

بقیه بچه‌ها از سرشت‌ خودشان دور بودند. به قول کربلایی یک ناراحتی و چین و چروکی توی چشم و ابرویشان نهفته است. خانواده‌ها برایشان وقت نمی‌گذارند. بچه‌ها می‌توانند رشد کنند و شکوفا بشوند، ولی یاری کننده‌ای ندارند‌. همین طور پیش برود، در آینده سرخورده می‌شوند. کربلایی همه‌ی تلاشش را می‌کند که این ناراحتی و اخم بچه‌ها از صورتشان رخت بربندد. و ما توفیقی إلّا بالله. همین چیزها بهم انگیزه می‌دهد که با وجود مشکلات و سختی‌هایی که گریز ناپذیرند، از حضور در مسجد خسته نشوم و ناملایمات را ندیده و نشنیده بگیرم.

موقع نقاشی کشیدن، علی رفت یک جای خلوتی و نقاشی کشید. آمد کنارم و گفت: «این آدم رو نمی‌تونم رنگ کنم». بهش گفتم: «رنگ کن، اگر زشت شد اشکال نداره». گفت: «آدم مهمیه نمیتونم رنگش کنم» همه‌ی نقاشی‌اش را رنگ کرده بود الا همان آدم و یک پسر‌بچه. وقتی نقاشی‌اش را آورد، رنگ نزده بود. گفت: «این امام زمانه که وقتی میاد، همه بچه‌ها میرن پیشش». صورت امام زمان را رنگ زرد کرده بود و دستانش به سمت بچه‌ای که روبرویش بود و می‌خندید، دراز بود. می‌خواست آن بچه را بغل کند.

علی یقین داشت که اگر امام زمان بیاید، او را در آغوش می‌کشد. ما چه؟ یقین داریم امام با دیدن‌مان خوشحال بشود و دستش را به سویمان دراز کند؟

 

شب قدر کودکان

آیه سلام کردن، سوره قدر، شعر، بازی، نقاشی، کلیپ و فیلم و در آخر آنها را کنار خودم می‌نشانم و آنگونه که حضرت زهرا حسنین را کنار خود نشانده بود و گاه خواب چشمانشان را می‌زدود، خواب از چشمان این بچه‌ها می‌زدایم و کمک‌شان می‌کنم قرآن به سر بگیرند. شایسته است که از الان درک کنند شب قدر شب خاصی است. به راستی شب قدر برای این بچه‌ها چگونه رقم می‌خورد! چه مقدراتی برایشان نوشته می‌شود! امکان دارد آنها بتوانند شب قدر را درک کنند!

دخترها آمدند و نشستند. پسرها چند بار آمدند، سرک کشیدند و رفتند. بعد همان جلوی در شرط کردم که برای ورود به کلاس باید حرفم را گوش بدهند و بدون اجازه بیرون نروند. قبول کردند و پسرها به جمع‌مان اضافه شدند. از سین برنامه بالا فقط آیه سلام را حفظ کردند و نقاشی کشیدند. بقیه وقت صرف کنترل پسرها شد. تهدید به بیرون کردن و جدی حرف زدن و اخم کردن، کارگر واقع نمی‌شد. آخرش علی که تمام شیره جانم را کشیده بود وسط صحبت کردنم گفت: «شما چقدر مهربونید!». نزدیک بود صورت بخراشم. پس این همه اخم و تخم کجا می‌رفت؟! بیشتر با پسرها بودم. تلاش می‌کردم راضی‌شان کنم، بلکه کمی خسته بشوند و بنشینند. ولی زهی خیال باطل. چاره‌ای نبود که بهشان بگویم نیم ساعت بروند بیرون تا با دخترها بازی کنم. فکر می‌کردند می‌خواهم اخراج‌شان کنم، نمی‌رفتند. به این دلیل اینکه دخترها می‌خواهند روسری‌شان را دربیاورند، رفتند همان پشت در، روی پله‌ها نشستند. پنج دقیقه‌ی بعد آمدند و گفتند نیم ساعت نشد؟ گفتم نه.

آخر برنامه بود. به صورت حلقه نشستیم. علی می‌رفت وسط می‌نشست و می‌گفت: «حالا من فلکه‌ام!» و بقیه هرهر و کرکر می‌خندیدند. گاهی هم می‌گفت: «پسرا شیرند مثل شمشیرند. دخترا بادکنک‌اند دست بزنی می‌ترکند.» پسرها همراهی می‌کردند. سپاه دختر و پسر وارد نبرد لفظی می‌شدند. در معرض سرسام گرفتن بودم. کجای دلم باید می‌گذاشتمش را نمی‌دانم. قرآن آوردیم و هر دو نفر رفتند زیر یک قرآن. علی برای خودم و خودش قرآن گرفته بود. منم از روی مفاتیح می‌خواندم. «بک یا الله…بک یا الله… بک یا الله…»

پروردگارا! تقدیر کسی که شیره‌ی جانش را بچه‌ها کشیدند و دوست داشت آخر شب بچه‌ها را بفرستد بروند در حیاط مسجد و کمی مفاتیح بگشاید و خلوت کند؛ ولی نفرستاد و نگشود و نکرد را چگونه رقم می‌زنی؟

دست در دست هم دهیم به مهر...

اون: «ببین! من نگرانتم، تو خانواده این بچه‌ها رو نمیشناسی. اگه امروز دماغ آیدا طوریش شده بود مثلا خانوادش بخوان برا انتقام دماغ تو رو بشکنن، چون تو مسئول بودی»

من: «سلام عزیزم نگران نباش، بندگون خدا اینطور نیستن. ولی احتیاط شرط عقله. از این اتفاق‌ها هر جایی ممکنه بیفته، حتی تو مدرسه.»

اون: «یا اینکه دو تا از این بچه‌ها خدای نکرده برن یه غلطی بکنن تو مسئولی و اون موقع هست که سر و کله خانواده‌ها پیدا میشه و تو به عنوان مسئول دادگاهی میشی»

من: «آره خب. برای همین برنامه‌های اون مدرسه نبردمشون.»

اون: «ببین من یه آدم منطقی‌ام، میفهمم از این اتفاق‌ها هر جایی ممکنه بیفته، ولی آیا خانواده اونها هم منطقی هستن. ببین تو امروز بچه‌ها رو سپرده بودی به من و من اصلا خبر نداشتم مسجد یه در هم از پشت داره»

من: «دیگه توکل با خدا واقعا. ولی خوبه اینها رو گفتی، حالا منم بیشتر نگران میشم و احتیاط می‌کنم. برای همین چیزا امروز که رفتیم گفتم شما برید بالا تا من یه دور تو مسجد بزنم و ببینم کسی هست یا نه. حالا کم کم که آشنا بشی نگرانیت کمتر هم میشه. تقریبا دیگه خانواده‌ها با من انس پیدا کردن و همه رو میشناسم و بهم اعتماد دارن. سال ۹۴ من پنج نفر از همین‌ها رو بردم مشهد. پنجم بودن و یه نفر دوم ابتدایی. خب این نگرانی‌ها هست، ولی خانواده‌هاشون کاملا بهم اعتماد کردن و اینا رو دادن به دستم. آدم‌های فقیری هستند ولی خیلی خوبن. یعنی قدردان هستند واقعا»

اون: «من الان از اضطراب خوابم نمیبره. این آدم های خوب همون هایی هستن که…»

من: «نه دیگه بابا، این بچه‌ها اون بچه‌ها نیستن. پس لازم شد چند بار تو برنامه مادران شرکت کنی و از نزدیک ببینیشون. فردا ساعت ۱۱:۳۰ تا اذان مادرها میان مسجد. اگر وقتت اجازه داد میتونی بیای. خودتون باید لمس کنید و نگرانیتون بر طرف بشه. من واقعا از این اضطراب‌ها ندارم. چون پنج ساله با اینهام. فک کن! من پنج تا از اینها رو تنهایی و بدون خانواده‌هاشون بردم مشهد!»

اون: «ببین من امروز اینقدر حرص خوردم وقتی برگشتم خونه ۲ تا جوش گنده رو پیشونیم مشاهده کردم. تو خیلی پر دل و جرئتی»

من: «آخی نازززی… چرا تو راه بهم نگفتی؟! نه عزیزم، این نگرانی‌ها طبیعیه‌. چون تو این جو نبودی و الان تصورت به خاطر شنیده‌هات هست. این قشر جامعه اونقدر تو این موارد خوب هستند، که انقلاب ما توسط همین قشر بود. اکثر شهدای ما تو همین قشراند. واقعا اونقدری که پولدارها ممکنه برای آدم دردسر درست کنند، این مردم نمی‌کنند. فقیر هستند، ولی خیلی نجیب‌اند.»

اون: «من از این مردم میترسم و نمیفهمم تو چرا نمیترسی»

من: «چون من بینشونم، شما ازشون فقط شنیدی. من اونجا زندگی کردم و خیلی وقته رفت و آمد دارم. بیشتر بیای نظرت عوض میشه. یکی از پسرها که امروز اومده بود آب می‌ریخت تو کولر، معدلش ۲۰ بود و می‌خواست به اون چند نفر دیگه علوم یاد بده. خب اینها ارزش هست. رشدهای زیادی تو اینها دیدم که خیلی بهم امید و انگیزه میده.»

اون: «ببین من خودم یه آدم ضعیفیم پشتوانه خاصی هم ندارم. توانایی پاسخگویی به خیلی از نیازهای این بچه‌ها رو هم ندارم. توان مسئولیت پذیری رو هم ندارم»

من: «من سال ۹۲ بیست و دو سالم بود. بدون هیچ تجربه‌ای شروع کردم. یک عده اول بهم می‌خندیدن. واقعا به وعده‌های خدا ایمان دارم. یک قدم ما، ده قدم خدا رو بهش فکر کن. بله ضعیف هستیم و منکر نیستم. خب کی قراره رشد کنیم؟ آدم با تو خونه نشستن رشد میکنه؟»

اون: «هر چی فکر میکنم کم خطرترین کار تو اون محله اینه که برای یکی یا دو تا از بچه‌ها کلاس آموزشی بذاری، تازه همونم اگه طرف یه خطایی کنه، من چه غلطی میتونم بکنم»

من: «خب کار سختی هست، مسئولیتش هم سخته، از اونطرف هر جا کار خیری استارت می‌خوره شیاطین جن و انس سنگ اندازی می‌کنن. دقیقا مثل رسالت انبیاست»

اون: «خدا کنه خدا ما رو در سطح ظرفیتمون امتحان کنه»

من: «ان شاءالله فردا بهت زنگ میزنم. واقعا توکل با خدا… یک مدت که اینجا باشی، شهید چمران رو درک می‌کنی… فقط خدا کنه برامون واقعا توشه راه باشه و وای به حالمون که تلاش کنیم و در آخر سر با دست خالی از دنیا بریم…اگر حضور ما اینجا، توفیق محسوب بشه، قطعا از جانب خداست. و من الله توفیق. خدا بهتر میدونه رسالتش رو کجا قرار بده. فقط خدا از همه‌مون بپذیره.»

اون: «اخه شهید چمران یه چیزی هم حالیش بود. من چیزی هم حالیم نیست. من توان معلم مهد شدن رو هم ندارم، چه برسه معلم یه سری بچه‌هایی که باید مسئولیتشون رو هم بپذیرم.»

من: «تا وارد کار نشی و قابلیتت رو به خدا اثبات نکنی چیزی حالیت نمیشه. اینها فقط با تجربه حاصل میشه. من چند ماهه با فلانی همکاری دارم. کار خاصی هنوز نکردم؛ ولی خیلی خیلی بزرگ شدم‌. خیلی خیلی رشد کردم. طلبه بودم و علمش رو هم داشتم. تو این هفت سال حوزه به اندازه این چند ماه رشد نکردم.»

اون: «ولی من دانشجوی سوسول رشته معماریم»

من: «باش. نهایت میشی یکی مثل سوسول‌های دوران جنگ که هنوز دهنشون بو شیر میداد و چیزی حالیشون نبود و یکی دو هفته که تو جبهه می‌موندن، یک فرمانده‌ی متواضع و خالص میشدن. مگه ما با اونها چه فرقی داریم؟ ما همون آدم‌هاییم. عرصه همون عرصه است. سختی همون سختیه و دست یاری خدا که با اونها بود با ما هم هست. ببین! اینها اعتقادات قلبی منه. تنها دل خوشی من اینه که طرف مقابلم که خدا باشه، روی حرفش هست. میدونم اگه وعده‌ای داده بهش عمل میکنه. میدونم اگه گفته برم اونحا، پشتم رو خالی نمیکنه. علم واقعی این علم حوزه و دانشگاه نیست. معلم و استاد حقیقی خداست. اون هست که بهمون یاد میده. بقیه چیزها فقط حجابه.»

ناهار کاری مسجد

خودشان، خودشان را به صرف ساندویج مهمان کرده بودند. مرا شارژ می‌کردند که به کربلایی بگویم بدون ساندویچ به مسجد نیاید. هدهد می‌گفت: «خانم شما زبون ندارید. زنگ بزنید، گوشی رو بدید خودم حرف می‌زنم. من با همین روش کلی چی خوردم». از صبح داشتند تو مسجد کار می‌کردند. رنگ به رو نداشتند. تعدادشان ده دوازده نفری بود. هدهد می‌گفت اگر تعدادمان زیاد باشد کربلایی ساندویچ نمی‌گیرد. حالا تلاش می‌کرد بچه‌های کوچکتر را بفرستند خانه‌شان. آمد زیر گوشم گفت: «خانم این بچه‌ها گناه دارن. بدبختا روشون نمیشه به شما بگن. چند بار منو کشیدن کنار و گفتن که به شما بگم بذارید برن خونشون».  آن چند نفر تو اتاق داشتند بازی می‌کرد و می‌خواستند بمانند. دلم نمی‌آمد بکنم‌شان بیرون. به این فسقلی‌ها به چشم مزاحم نگاه می‌کردند.

ساعت تقریبا دوازده ظهر بود. نظرم را به سمت دل هدهد و دوستانش چرخاندم. فسقلی‌ها را به بهانه‌ی اینکه ظهر است و مادرانشان نگرانند، به زور عزیزم جانم فرستادم‌ رفتند. بی‌چاره‌ها از نقشه‌ی شوم این چند نفر بی‌خبر بودند. با رفتنشان هدهد و دوستانش کلی جیغ و هورا کشیدند. با کربلایی جلسه داشتم. هر چه اینها شکم صابون می‌زدند، کربلایی نمی‌آمد. ناامید و درمانده رفتند نان و ماست گرفتند و خوردند. داشتند می‌خوردند که کربلایی زنگ زد و گفت دارد می‌رسد مسجد. قبل از اینکه کربلایی بیاید، نان و ماست را آن پشت مشت‌ها قایم کردند که یعنی ما هیچی نخوردیم.

وقتی کربلایی آمد، اینها خجالت می‌کشیدند بگویند. بیشتر نگران چشم‌ غره‌های من بودند. با این وجود می‌پسندم پر رو بشوند. به جایشان به کربلایی گفتم دخترها خودشان را مهمان شما کرده‌اند. کربلایی خواست پول بدهد که خودشان بروند بگیرند. گفتم «نه کربلایی، خودتان برید بگیرید». کربلایی نمی‌داند از این حرکت چقدر تنفر دارم ‌و حساس‌ام. این هم به خاطر ظرافت‌ها و لطافت‌های ما خانم‌هاست. دخترها به خواسته‌شان رسیدند و با انرژی بیشتری دست به کار شدند‌. دم غروب یک نفس راحتی می‌شد تو اتاق کشید. تقریبا هر چیزی سر جای خودش بود. در عوض کل روز را حرص خوردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و کمتر آن روی سکه‌ام را ببینند. حالا حالاها باید دندان روی جگر بگذارم تا این‌ها کمی بزرگ بشوند و به بهره برداری برسند.

نکته رایگان اخلاقی: اگر خواستید برای خانم‌ها چیزی حساب کنید یا مهمان‌شان کنید، بهشان نگویید خودشان بروند بگیرند. بروید بگیرید، بعد با احترام و خیلی شیک تقدیم‌شان کنید.

این عکس رو خودم انداختم و خیلی هم دوسش دارم. خیلی قشنگه نه؟!