وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "بدون موضوع"

رمضان بچگی‌هایم

«اولین تصویر ذهنی من از ماه رمضان، دقیقا به کی برمی‌گردد؟». دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و انگار دارم دکمه‌ای را فشار می‌دهم و خاطراتم را به عقب برمی‌گردانم. چند سالگی را یادم نمی‌آید. ابتدایی بودم‌. اول یا دوم ابتدایی مثلا؛ شاید هم سوم ابتدایی. اصلا چند سالگی‌ام مهم نیست. همان موقعی که ماه رمضان توی زمستان بود. شب وقتی مامان و بابا بیدار می‌شدند و مرا صدا نمی‌زدند و خودم اتفاقی بیدار می‌شدم، خانه را روی سر می‌گذاشتم که چرا بیدارم نکرده‌اند. بعضی وقت‌ها برای اینکه لج نکنم، می‌گفتند: «صدات زدیم بیدار نشدی» یا «صدات زدیم گفتی نمیخوام روزه بگیرم».

قشنگ‌ترین خاطراتم مال روزهایی بود که ماه رمضان خانه‌ی پدربزرگ بودیم. خانه‌شان شلوغ بود. خانه دو دایی دیگرم در حیاط‌شان بود. هر سحر، خانه‌ی همدیگر می‌رفتیم و از غذا‌هایمان برای هم می‌بردیم. دعای سحر از تلوزیون پخش می‌شد. مامان و خاله و زن دایی و غیره دور غذا بودند. ما بچه‌ها هم توی دست و پایشان می‌لولیدیم. «بشین! بشین بچه! آخه من چه گناهی کردم که فاطو (یا میلو یا ممو یا مارو) پاگیرم شد!» این حرف‌ها هیچ اثری روی‌مان نداشت و نشستنی نبودیم. قبل از اذان صبح زیاد آب می‌خوردیم. «پنج دقیقه مانده به اذان صبح»، «سه دقیقه مانده به اذان صبح»، «یک دقیقه مانده به اذان صبح»، «الله اکبر، الله اکبر». تو این شمارش معکوس‌ها، لیوان لیوان آب می‌خوردیم که اگر کسی می‌دید بهمان می‌گفت: «مگه قرار آب اقیانوس‌ها خشک بشه!».

غیر از سحرهای رمضان چیز زیادی یادم نمی‌آید. افطاری‌ها را که اصلا یادم نمی‌آید. تنها افطاری که یادم می‌آید مال وقتی بود که با داداش و پسر عمویم رفتیم نانوایی. برگشتن تنقلات خریدیم که افطار خودمان را مهمان کنیم. نیم ساعت به اذان مانده بود. پسرعمو وسوسه شد و لواشکش را خورد. هر کاری کردیم که نخورد، نشد. تا مدتها «لواشک» و «نیم ساعت مانده به اذان» را توی سرش می‌کوبیدیم و می‌زدیم توی چشمش. حالا روزهایی که خودم وسوسه می‌شدم و روزه‌ام را می‌خوردم و هیچ کس بویی نمی‌برد که به رُخم بکشد، بماند.

ال‌جی کا تن

دارم خواب‌های دیشب و پریشب و چند شب پیش رو زیر و رو می‌کنم که ببینم این مصیبت نازله، تعبیر کدوم یک بوده. شاید هم آه و ناله همین بچه‌ها پشت سرم بود. شاید هم عاق والدین شدم. الله اعلم. عمو میگه «یه امشب پا شدی آشپزی کنی، چشم خوردی». به نظر شما به حال دختری که گوشیش از دستش افتاد روی لبه‌ی کابینت آشپزخونه و صفحه‌اش ترک برداشته، چه روضه‌ای باید خوند؟ ترک نیست که، تلیش تلیش شده. همه‌ش مقصر مامان بود. باید خسارت رو ازش بگیرم. اگه نمی‌رفت روستا، منم مجبور نبودم برم آشپزخونه.

خیلیا چشمشون دنبال گوشیم بود. شک ندارم امروز تو کلاس فیلمنامه یکی از این حضار بی‌ریخت گوشیم رو چشم زد. یکی نیست بگه دختر مگه مجبوری از روی گوشی متن بخونی. والا به استاد کلاس که کنارم بود هم مشکوک شدم. از باعث و بانیش نمی‌گذرم. فکر کن! تو جمع دوستان و غیره باید حالا یه گوشی دست بگیرم که هر کی ببینتش میگه: «آخی بیچاره! چه گوشیِ جنگ زده‌ای دست گرفته؟». چطور تا یکی دو سال دیگه با این گوشی کنار بیام؟

این روزا خواب تبلت می‌دیدم. یکی قیمت گرفتم یکُ سیصد و دیگری دو میلیون. سکه روی سکه می‌گذاشتم که دو میلیونیو رو بگیرم. گواهینامه، کتابخونه و چند چیز دیگر هم تو صف بودند. تو این گیر و دار باید این مصیبت بر من نازل بشه؟

وای نه! با وجود این شُک روز جمعه چطور برم سر جلسه کنکور ارشد؟ الان تو این فکرم که ارشد رو بی‌خیال بشم صرفا جهت اینکه هزینه‌ی رفت و برگشت رو بذارم یه گوشه‌ای شاید خدا مابقی رو رسوند و تونستم یه خاکی به سرم بریزم. این چند هفته‌ چند آرزو مخم رو قلقلک می‌داد و چه خیال بافی‌ها که نمی‌کردم. برم قم، ارشد بخونم، کنارش یه زبان خارجه یاد بگیرم بعدش دکترا و چه و چه. ولی امشب فقط منتظرم یه سوار با اسب سفید بیاد و برام یه گوشی بگیره. دقیقا همین امشب. 

خشم روشنک

یک چالش کتابخوانی برای ایام نوروز برگزار کردم. با توجه به چالش‌های آبکی این روزها که در فضای مجازی دست به دست می‌شود، چنین چالش‌هایی لازم بوده و هست. هر چند که این فرهنگ سازی‌ها نیاز به مشارکت عمومی دارد. چالش خوبی بود و خوب پیش رفت. تجربه جالبی هم شد.

روزی که برگزیدگان با قید قرعه اعلام شدند، یک نفر بهم گفت «دیگران به نحوه‌ی قرعه کشی اعتراض دارند و می‌گویند نتیجه ناعادلانه است». حالا دیگرانی در کار بوده‌اند یا نه خدا بهتر می‌داند. چند نفر بوده‌اند یا یک نفر را هم نمی‌دانم. می‌گفت بازخورد خوبی ندارد و بچه‌ها اعتمادشان را از دست می‌دهند و در فراخوان‌های بعدی شرکت نمی‌کنند. بعد هم توجیه کرد که بچه‌ها می‌گویند اگر مستقیم به من بگویند زشت است و نگران‌اند وجهه‌شان خراب بشود.

لذت خوب چالش با اعتراض دوستانی که فقط ظاهر قضیه را دیدند و اصلا در جریان نبوده‌اند، توی دهانم زهرمار شد‌. الحمدالله توی این دو سالی که در شبکه بودم سعی کردم طوری واکنش نشان بدهم که طرف مقابل از انتقاد و اعتراض پشیمان نشود. موفق هم بوده‌ام. حالا این چند روز از دست این واسطه‌های خبر بیار و ببر، واقعا ناراحت شدم. مسأله را کش می‌دهند و به این و آن می‌گویند که روشنک حق یک عده را ضایع کرده است. این‌ها اگر واقعا خیرخواه بودند باید به دیگر دوستان می‌گفتند: «خودتون برید و مستقیم با روشنک حرف بزنید». دفاع از حقوق دیگران، عین خیانت به آنهاست. هر کسی باید خودش از حق خودش دفاع کند. کسی که جرأت ندارد یک سوال بپرسد یا از حق خودش دفاع کند و نگران است که وجهه‌اش خراب بشود، از روز اول خیلی بی‌خود کرد که قدم در راه طلبگی گذاشت. در ضمن کجای دین داریم که حرف حق زدن وجهه را خراب می‌کند؟ آنها مستقیم می‌آمدند به خودم می‌گفتند من هم رفع سوءتفاهم می‌کردم. یا من متوجه اشتباهم می‌شدم و یا آنها. یعنی دوستان فکر می‌کنند ذهنیت من با یک گفتگوی معمولی خراب می‌شود؟ اصلا مگر من کی هستم؟ ارزش داشت حالا پشت سرم کلی حرف می‌زنند و من به هیچ وجه راضی نیستم و آنها را نمی‌بخشم؟

این چند روز کوزه‌ی خشمم حسابی ترکیده است. راستش مانده‌ام چکار کنم. نه معترضی می‌بینم که توجیه‌ش کنم و نه با پیغام و پسغام و یک کلاغ و چهل کلاغ می‌شود حرف زد. مدیریت چالش با من بود. هیچ کسی به اندازه‌ی خودم روی مشارکت بچه‌ها اشراف نداشت. اگر تصمیمی هم گرفته‌ام برایش دلیل و منطق کافی داشته‌ام. حالا اینکه دلیل و منطق من برای دوستان قانع کننده باشد یا نباشد، بحث دیگری است. به خیلی‌ها ارفاق کردم. تا زمانی که ارفاقم به نفع خودشان بود، کسی اعتراض نکرد. حالا که ارفاقم به نفع دیگری تمام شد، اینها اعتراض دارند؟ واقعا چند عدد کتاب ارزش غیبت‌ها و حرف و حدیث‌های پشت سرم را داشت؟ این دوستان روز قیامت به خدا خواهند گفت: «ببین خداجون! تو مرتکب حق الناس شدی. چطور آن یار امام که از اول تا آخر پشت سر امام بود و همه‌ی اعمالش مهر و تأیید امام را به همراه داشت و طبق قانون امام زندگی کرد، با حر ریاحی که آمد و راه امام را بست و باعث شد تاریخ عزادار بماند، یکسان و هم رتبه‌اند؟». حالا خدا که اشراف کامل دارد بهتر می‌فهمد یا ما آدم‌ها که فقط ظاهر قضیه را می‌بینیم؟

 

استاد محبوب من

نام پروفایلش «صداقت» بود. همه به اسم استاد صداقت می‌شناختیمش. نام واقعی‌شان زهره جمالی‌زواره است‌. در کوثرنت هر دو در یک گروهی عضو بودیم. خانم جمالی یک ایده‌ای برای رشد شبکه مطرح کردند که همان ایده را با اندکی تفاوت و تقریبا با همان نام، من هم مطرح کرده بودم. ایده‌ی من «زنبور عسل» نام داشت و ایده‌ی خانم جمالی «نحل». ایده‌ی ایشان کامل‌تر بود و در گروه مورد توجه قرار گرفت. این ایده‌ی مشترک باعث شد که با همدیگر چت خصوصی داشته باشیم. همین مقدمه آشنایی ما بود. مهر ۹۵ همایش فعالان فضای مجازی در قم برگزار شد. خیلی مشتاق بودم ببینم استاد صداقت چه شکلی هستند. همان شب یک سری نشانی‌های ظاهری به همدیگر دادیم تا در فضای حقیقی خیلی غافلگیر نشویم. پرسان پرسان ایشان را در سلف غذاخوری دیدم و کنارشان نشستم. با دیدنشان غافلگیر شدم. برخلاف من چهره‌ای آرام، مهربان، متین و با وقار داشتند. وقار استاد را با شیطنت خودم در شبکه مقایسه می‌کردم و آب می‌شدم و در بشقاب غذایم فرو می‌فتم. به قول دوستم از روز اول خاله‌ شادونه‌ای وارد شدم و شیطنتم عادی شده بود.

بعد از همایش، وبلاگ «روشنک دختر لر» را زدم. استاد صداقت پشتیبان کوثربلاگ بودند. می‌آمدند زیر پستم می‌نوشتند «با سلام مطلب شما در بخش مطالب منتخب کوثربلاگ منتشر شد». این نظر خیلی برایم اهمیت داشت. بهترین انگیزه‌ بود که تلاش کنم بهتر بنویسم. مخصوصا وقتی تصور می‌کردم که بقیه خواننده‌ها با دیدن این پیغام حتما کلی به به و چه چه می‌زنند. خوشحالی‌ام از جنس پز دادن و فخر فروشی و غیره بود. (تو ذات من تواضع و این چیزها پیدا نمی‌شود؛ گشتم نبود، نگرد نیست.) استاد چند بار اشکالات نگارشی و محتوایی‌ام را ‌گرفتند که کمک خوبی برایم بود. علاوه بر اینها وبلاگم اشکالات فنی زیاد‌ داشت. برای همین ارتباطم با استاد صداقت بیشتر شد و با هم دوست شدیم. سر خیلی از موضوعات با همدیگر حرف می‌زدیم. در این مدت الگوی خوبی بودند. حامی خوبی هم در کوثربلاگ بود. الان دیگر پشتیبان نیستند و با پشتیبان جدید هیچ آشنایی و مراوده‌ای ندارم. کوثربلاگ هم آن صفا و نشاط قبلی را ندارد. هر کسی سرش در لاک خودش است و چیز میز می‌نویسد و می‌رود. بزرگترین مشخصه و ویژگی استاد، اخلاق، اخلاص و کم توقعی‌شان بود. 

استاد محبوب من

وقتی وارد شبکه شدم، در مدت کمی با اکثر کاربران آشنا و دوست شدم. از جمله استاد عزیزم سرکار خانم اکرم السادات موسوی. دوستانی که قبل از من در شبکه فعال بودند گفتند که از اساتید بزرگ و دست به قلم هستند. به رواقشان سر زدم. زیاد حضور نداشتند. ظاهرا سرشان شلوغ شده بود و گه گاهی به کوثرنت سر می‌زدند. هفته اول مهر ۹۵ اولین همایش فعالان فضای مجازی در قم برگزار شد. من هم دعوت شدم. استاد موسوی را در سلف غذاخوری دیدم و با هم سلام و علیکی کردیم، فقط در همین حد. وقتی از همایش برگشتیم آشنایی‌مان بیشتر شد. ایشان آمدند زیر پست‌هایم نظر گذاشتند. کلی تشویقم کردند که استعداد نوشتن دارم و باید دست بجنبانم. اولش باورم نمی‌شد. چند بار دیگر استاد پیگیر شدند که چکار کردم؟! دنباله‌اش را گرفتم یا نه؟! چند پیشنهاد بهم دادند. تازه حرف استاد را جدی گرفتم و پیشنهادشان را دنبال کردم. یادم نمی‌رود که بهم گفتند: «بچه جون تو الان باید کتابت چاپ می‌شد. چرا دیر جنبیدی؟». از آن روز استاد پایه ثابت نوشته‌هایم بود تا الان که کمی راه افتادم و انگار که شوهرم داده و خیالش راحت شده است، کمتر نقد و انتقادات‌شان را می‌بینم. با استاد در مورد چیزهای دیگر هم گپ و گفتی داشتم. 

معمولا بعضی از اساتید حوزه خشک هستند و خیلی مقید به آداب‌اند. همین باعث می‌شود نتوانیم با آنها راحت باشیم. منظورم از خشک این است که خیلی شیک و با کلاس و رسمی‌اند. آدم خجالت می‌کشد راحت با آنها حرف بزند و خودمانی باشد. جایگاه و مقام بعضی‌ها باعث می‌شود چپ چپ به آدم نگاه ‌کنند. معمولا این ما هستیم که باید به طرف بعضی از اساتید برویم، بر عکس خانم موسوی که اول ایشان به سمت من آمدند. با اینکه تفاوت سنی‌شان با من زیاد بود، در این مدت دوستم بودند نه استاد. ادبیات دهه هفتادی‌ها را از حفظ بودند. بدون اغراق می‌توان گفت ایشان هر چه استادتر می‌شوند، تواضع‌شان هم استادتر می‌شود. واقعا مثل ایشان یکی دو نفر بیشتر ندیده‌ام. تا الان اگر در نوشتن رشدی داشته‌ام، همه را مدیون تشویق‌ها و انگیزه دادن‌های ایشان هستم. در ادامه‌ی زندگی هم مدیون خواهد بود. نوشتن رویای دبیرستانم بود که استاد موسوی آن را جدی گرفتند و به من «خودباوری» و «می‌توانم» را تزریق کردند. البته بودند عده‌ای که واقعا تشویقم کردند. اما همه از من عبور کردند. فقط استاد همراهم قدم به قدم آمد و مشغله‌هایشان باعث نشد من یادشان بروم. واقعا برایم وقت گذاشتند. این نکته برایم خیلی مهم و باارزش بود. به ایشان لقب استاد عشق داده‌ام.