وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "بدون موضوع"

توصیه‌های خاله خانباجی

معمولا هر دختری یک مشاور اعظم به اسم خاله خانباجی دارد. خاله خانباجی، گاهی عمه است، گاهی خاله، گاهی زن همسایه، گاهی یک دوست باتجربه و شاید هم یک فامیل دور. با دخترخاله‌ها دور خاله خانباجی نشستیم. از تجربیاتش برایمان حرف زد. از دوران نامزدی، عروسی و مدیریت بعد از عروسیش. طبیعتا تو این مواقع دلمان می‌خواهد شوهرمان، آدمی شبیه شوهر خاله خانباجی باشد.

خاله خانباجی بهمان گفت: «هیچ وقت چشمتون دنبال آدم پولدار نباشه. دنبال تک پسری که خانواده‌ش می‌گن کل این زندگی مال خودشه هم نباشه، چون اون وقت همه‌ش منتظری ببینی کی مادر شوهر و پدر شوهر می‌میرن و بعد آیا چیزی بهتون برسه یا نرسه. همه‌ش باید انتظار بعدا رو بکشید. فقط و فقط دنبال آدمی باشین که مستقل باشه. اگه مستقل باشه، داشته باشید یا نداشته باشید کسی نمی‌فهمه. نون خالی بخورید یا آش و گوشت بازم کسی نمی‌فهمه. بخورید یا بپوشید، کسی بهتون نمی‌گه چرا خوردید، چرا پوشیدید. سِر زندگیتون مال خودتونه».

یک اصطلاحی داریم که می‌گوییم: «فلانی زبونش چهل گزه». زبان چهل گزی از ضروریات دختر امروزی است. همیشه مظلوم و متین و باوقار بودن، خوب نیست. از خاله خانباجی پرسیدم: «چیکار کنیم زبونمون چهل گز باشه؟» گفت: «نمی‌خواد زبونتون چهل گز باشه. فقط عاقل باشید. اگر عاقل بودید و زبونتون چهل گز بود، همه میگن حرف درست می‌زنه. اگه عاقل نباشید، زبون چهل گزی فایده نداره». راست می‌گفت، آدم عاقل که باشد همه جا به راحتی خرش را از روی پل رد می‌کند. حالا یادم رفت ازش بپرسم چطور باید عاقل باشیم!

زائران بیست و نه هزار تومانی امام رضا

بچه‌هایم نمونه بودند. عکس‌شان و ایده‌هایی که برایشان اجرا کرده بودم تو نشریه چاپ شد. ایده‌ها از خودم نبود. از دوستم وام گرفته بودم. برای مشهد بچه‌ها نمی‌توانستند هزینه بدهند. چقدر هزینه بود؟ ۱۳۰ هزار تومان. بهشان کمی تخفیف داده بودند. بهشان پول قرض دادم که بعدا هر وقت دلشان خواست بهم برگردانند. پنج بچه‌ی قد و نیم‌قد را بردم مشهد. به دوستم گفتم همراهم بیاید. 

روزی که رفتیم پای اتوبوس سوار بشویم فهمیدم دو نفر از بچه‌هایم، یکی بیست و نه هزار تومان و دیگری نوزده هزار تومان آورده‌اند. یکی دیگرش فقط صد هزار تومان. چند نفر دیگر همین حدودها. خودم از قبل تصمیم نداشتم چیزی خرید کنم، مخصوصا جلوی بچه‌ها که از وضع‌شان بی‌اطلاع نبودم. تو اتوبوس یک دختر دیگر هم سن و سال بچه‌هایم آمده بود. اسمش مریم بود. شد ششمین بچه‌ی سفر.

اتوبوس وسط راه ایستاد. یادم نمی‌آید چه مشکلی داشت. نصفمان رفتیم توی اتوبوس دیگری. وسایلمان تو اتوبوس اولی ماند که ترمینال مشهد بگیریمشان. یکی از زن‌ها فکر می‌کرد من مسئول کاروان هستم. در صورتی که من فقط مسئول همان پنج دختر بودم. خیلی بدزبان بود. تا خود مشهد به من نفرین می‌کرد و بد و بیراه می‌گفت. بلند بلند، و جلوی همه‌ی اهالی اتوبوس. منِ زبان بسته فقط می‌گفتم: «حاج خانوم ساک ما هم تو اون اتوبوسه، نگران نباش». به اختیار خودمان جابه‌جا شده بودیم. اجباری در کار نبود. گذاشتم به حساب اینکه پیرزن است و کم حوصله. حداقل به خاطر بچه‌ها هم که بود خودم را زدم به خویشتن‌داری و خم به ابرو نیاوردم.

وقتی مشهد رسیدیم مریم آمد توی اتاق ما. تنها بود و منم هوایش را داشتم. یک اتاق چهار نفره و یک سه نفره. من، سیما و مریم تو یک اتاق، دخترها تو اتاق دیگر. می‌خواستم پیش هم باشند و در نبود من راحت باشند و بهشان خوش بگذرد. شب موقع خواب رفتم توی اتاقشان و روی زمین خوابیدم که حواسم بهشان باشد. مریم هم آمد. دوستم تنها ماند و یک اتاق درندشت.

از قبل به دوستم گفتم زیاد با بچه‌هایم انس نگیرد. تو کار تربیتی‌ام مداخله نکند و اگر کسی را تنبیه کردم میانجی‌گری نکند. هواسش به اقتدار من جلوی بچه‌ها باشد. او هم بهتر از خودم متوجه این نکته‌ها بود. 

روزهایی که می‌رفتیم حرم، مغازه‌های سر راه را دید می‌زدیم. مریم پانصد هزار تومان پول آورده بود. کلی خرید می‌کرد. برای نوه‌ی پدر بزرگ زن‌دایی‌ شوهر عمه‌اش هم سوغاتی می‌خرید. مریم کلاس پنجم ابتدایی بود. دخترهای من یکی دوم ابتدایی، سه نفر چهارم و یک نفر پنجم. دسته جمعی می‌رفتیم و می‌آمدیم. برای همین همه منتظر بودیم مریم خرید کند. از او خرید و از بچه‌های من نگاه. خیلی شرمنده بچه‌ها بودم. همه‌ش دوست داشتند برای بچه‌های فامیل و دختر عمه و خاله و دایی‌هایشان سوغاتی بخرند. ولی با کدام پول؟ پشیمان شدم که مریم را همراه خودم آوردم. فکر کنم خودم را هیچ وقت نبخشم. تازه روزهای بعد دوباره زنگ زد خانواده‌اش که برایش پول بریزند به حساب و ریختند. 

روزی که از سفر برگشتیم، یکیشان به دیگری می‌گفت: «حالا تا چند روز عزیز همه هستیم و هی دورمون رو میگیرن». هنوز بعد از سه سال که یاد سفر مشهد می‌افتم اشکم درمی‌آید. بچه‌هایم قد کشیده‌اند. با اینکه دست خالی بودند با آب و تاب از سفر مشهد یاد می‌کنند. حتی اسم هتل هم یادشان هست. «قدس‌فرد». من که یادم نبود. قشنگ‌ترین سفر زندگی‌شان بود و دردناک‌ترین سفر برای من.

پ.ن: بچه‌ها هنوز فاکتور خریدهای قلیل خوشان را نگه داشته بودند.

آب نمک بدم بخوری؟

به مامان گفتم: «مامان من اگه شوری بخورم خوب میشم. برام سیب‌زمینی آبپز کن نمکش بزنم»
گفت: «می‌خوای برات آب نمک درست کنم بدم بخوری؟»

همین قدر رمانتیک

تو این فیلما یه جوری مریضی، سکته، سرطان، نفس تنگی و غیرهم رو جذاب نشون میدن که آدم دوست داره به انواع و اقسام بیماری‌های لاعلاج و صعب العلاج مبتلا بشه. اصلا آدم دلش می‌کشه بره زیر تریلی هیجده چرخ و پودر بشه.

دقیقا همین قدر رمانتیک و عاشقانه…

شب قدر کودکان

آیه سلام کردن، سوره قدر، شعر، بازی، نقاشی، کلیپ و فیلم و در آخر آنها را کنار خودم می‌نشانم و آنگونه که حضرت زهرا حسنین را کنار خود نشانده بود و گاه خواب چشمانشان را می‌زدود، خواب از چشمان این بچه‌ها می‌زدایم و کمک‌شان می‌کنم قرآن به سر بگیرند. شایسته است که از الان درک کنند شب قدر شب خاصی است. به راستی شب قدر برای این بچه‌ها چگونه رقم می‌خورد! چه مقدراتی برایشان نوشته می‌شود! امکان دارد آنها بتوانند شب قدر را درک کنند!

دخترها آمدند و نشستند. پسرها چند بار آمدند، سرک کشیدند و رفتند. بعد همان جلوی در شرط کردم که برای ورود به کلاس باید حرفم را گوش بدهند و بدون اجازه بیرون نروند. قبول کردند و پسرها به جمع‌مان اضافه شدند. از سین برنامه بالا فقط آیه سلام را حفظ کردند و نقاشی کشیدند. بقیه وقت صرف کنترل پسرها شد. تهدید به بیرون کردن و جدی حرف زدن و اخم کردن، کارگر واقع نمی‌شد. آخرش علی که تمام شیره جانم را کشیده بود وسط صحبت کردنم گفت: «شما چقدر مهربونید!». نزدیک بود صورت بخراشم. پس این همه اخم و تخم کجا می‌رفت؟! بیشتر با پسرها بودم. تلاش می‌کردم راضی‌شان کنم، بلکه کمی خسته بشوند و بنشینند. ولی زهی خیال باطل. چاره‌ای نبود که بهشان بگویم نیم ساعت بروند بیرون تا با دخترها بازی کنم. فکر می‌کردند می‌خواهم اخراج‌شان کنم، نمی‌رفتند. به این دلیل اینکه دخترها می‌خواهند روسری‌شان را دربیاورند، رفتند همان پشت در، روی پله‌ها نشستند. پنج دقیقه‌ی بعد آمدند و گفتند نیم ساعت نشد؟ گفتم نه.

آخر برنامه بود. به صورت حلقه نشستیم. علی می‌رفت وسط می‌نشست و می‌گفت: «حالا من فلکه‌ام!» و بقیه هرهر و کرکر می‌خندیدند. گاهی هم می‌گفت: «پسرا شیرند مثل شمشیرند. دخترا بادکنک‌اند دست بزنی می‌ترکند.» پسرها همراهی می‌کردند. سپاه دختر و پسر وارد نبرد لفظی می‌شدند. در معرض سرسام گرفتن بودم. کجای دلم باید می‌گذاشتمش را نمی‌دانم. قرآن آوردیم و هر دو نفر رفتند زیر یک قرآن. علی برای خودم و خودش قرآن گرفته بود. منم از روی مفاتیح می‌خواندم. «بک یا الله…بک یا الله… بک یا الله…»

پروردگارا! تقدیر کسی که شیره‌ی جانش را بچه‌ها کشیدند و دوست داشت آخر شب بچه‌ها را بفرستد بروند در حیاط مسجد و کمی مفاتیح بگشاید و خلوت کند؛ ولی نفرستاد و نگشود و نکرد را چگونه رقم می‌زنی؟