وبلاگ

توضیح وبلاگ من

موضوع: "ما وقع جامعه"

کاش مادر نمی‌شدی!

خیلی شنیدیم و شنیدید که «از دامن زن مرد به معراج می‌رود». برعکس این شعار هم صادق است. در دامن مادری مثل حضرت زهرا قطعا باید افرادی مثل امام حسن و امام حسین رشد کنند. حالا ایشان حضرت زهرا بودند، ما که نیستیم!  «شیرم را حلال نمی‌کنم اگر دستت به گناه آلوده شود». این سفارش مادر مصطفی چمران بود، وقتی که پسرش می‌خواست راهی بلاد کفر بشود. بعدا مصطفی خطاب به مادرش گفت «در پاسخ به آن نصیحتتان باید بگویم به خدا قسم نه تنها دستم به  گناه آلوده نشد که حتی فکرم نیز به گناه آلوده نگردید». از چنین مادری باید چنین فرزند دانشمندی پا بگیرد که همه‌ی عمرش را صرف خدمت به مردم محروم و مستضعف بکند. الان در جامعه یک عده از مسئولین معلوم الحالی هستند که دارند گند می‌زنند به دنیا و دین‌مان. خیلی دوست دارم مادرشان را ببینم و بگویم «حاج خانم شما در طول زندگی چکار می‌کردی که راه و رسم اخلاق و انسانیت را به بچه‌ات یاد ندادی؟ برای چه به بچه‌ات یاد ندادی در آینده به مردم خدمت کند نه دنبال حیف و میل باشد. ای کاش هیچ وقت طعم مادری را نمی‌چشیدی…».

کیک داغ

هوای دم غروب نسبتاً سرد بود. نور چراغ‌ها و لوستر مغازه‌ها افتاده بود کف پیاده‌رو. باران نم نم می‌بارید. کلاس تازه تعطیل شده بود. داشتیم با هم حرف می‌زدیم و می‌رفتیم. جلوتر بوی شیرینیِ تازه و داغ قاطی بوی باران شد. مرضیه از شیرینی‌فروشی کمی کیک خرید و داد دست من. گفت بگیرش زیر چادرت. کمی جلوتر نمی‌دانم چیزی دیده بود یا اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده بود که یک دفعه گفت «ما اصلا حواس‌مون نیست. حواس‌مون نیست کی داره، کی نداره.» زهره در جوابش گفت «همه‌ش می‌ندازیم گردن دولت، غر می‌زنیم که چرا دولت کمک نمی‌کنه. پس خود ما چی؟ ما وظیفه نداریم؟»  من که متوجه اصل ماجرا نشده بودم، گفتم «حواس‌مون به چی نیست؟» سوالم را شنیده نشنیده گفت «همه جا، تو فامیل، تو خیابون، پایین دست خودمون رو نمی‌بینیم، حواس‌مون به کم درآمدا نیست، تو مهمونیا، تفریحا.» راست می‌گفت. آنقدر سرگرم دنیای خودمان شدیم که به دنیای بغل دستیمان توجه نداریم. متوجه داشتن و نداشتن‌شان نمی‌شویم، از احوال‌شان خبر نداریم، احتمال نمی‌دهیم درد و رنجی داشته باشند و به زبان نیاورند. چادرم را بیشتر کشیدم روی کیک‌ها. توی هوای سرد دم غروب، وسط نم نم باران، شاید یکی هوس کیک داغ می‌کرد.

کدام فصل را خوانده‌ای؟

روزی که چند نفر مسلح به خانه‌ی ملت در تهران حمله کردند، من با ترس و لرز در خیابانهای شیراز قدم می‌زدم. هر آن تصور می‌کردم که الان چند نفر مسلح مرا با تیر می‌زنند یا خودشان را در چند قدمی‌ام منفجر می‌کنند.

آن هفته یک برنامه‌ای در مسجد سر کوچه برگزار شد. یادم نیست چه برنامه‌ی عبادی‌ای بود. ولی آن چند نفر نظامی را که اطراف مسجد قدم می‌زدند تا همیشه به یاد دارم. نه فقط اطراف مسجد ما، که در همه‌ی مکان‌های مذهبی انگار حکومت نظامی بود.

با مقایسه‌ی ترس آن روز خودم و سردار سلیمانی یادم به تفسیر سوره‌ی احزاب افتاد که سال پیش خواندمش. گروهی از منافقان و افراد ضعیف الایمان با دیدن تعداد زیاد و لشکرِ بزرگِ دشمنان در جنگ احزاب، چنان ترسیدند که به یکدیگر گفتند: « خدا و رسولش مسلمانان را گول زد. به زودی اسلام از بین می‌رود و اثری از دین باقی نمی‌ماند» محمد وعده داد که اسلام بر همه‌جا پیروز می‌شود. مگر می‌شود جلوی این دشمنان ایستادگی کرد و شکست نخورد؟ ولی امثال سردار سلیمانی‌ها با دیدن احزاب دشمنان، ایمان‌شان به پیامبر بیشتر شد و گفتند این همان وعده‌ای است که پیامبر به ما داد.

ما با شنیدن اسم داعش خیلی ترسیدیم. ولی سردار و نیروهای مؤمن انقلابی‌اش، همانها که هر روز تهمت‌‌های من و شما روانه‌ی کوی‌شان می‌شود، تا قلب این نیروهای درنده‌خو رفتند و جنگیدند. هیچ هراسی به خود راه ندادند. به وعده‌ای خدا یقین داشتند و پیروز شدند. فرقمان در میزان یقین به وعده‌های خداوند است. كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإذْنِ اللَّهِ واللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ، بسا گروهی اندک بر گروهی بسیار به اذن خداوند پیروز شدند. و خدا با صابران است. فرق‌ دیگر ما در این است که آنها در کتاب کربلا فصل مسلم‌ها، حُرها، عباس‌ها و علی اکبرها را حفظ کردند. و ما فصل عمربن سعد‌ها و وعده‌های بزک شده‌ی عبیدها و یزید‌ها را. 

ته نوشت: کسی می‌داند تلاش کدام دیپلمات منجر به نابودی داعش شد که رئیس جمهور از آنها تشکر کرد؟

 

کرکره‌های دم صبح

​دروازه کازرون همیشه برایم جالب است. محله‌ای است قدیمی، شلوغ، پر از آدم‌های مختلف، فروشنده‌های مختلف و حتی صداهای مختلف. هر روز صبح آفتاب نزده کامیون‌های ماهی جلوی ماهی فروشی‌ها پارک‌اند و دارند بارشان را تخلیه می‌کنند. روی سبد ماهی‌ها پر از یخ‌های خرد شده است. اگر بچه بودم می‌گفتم رویشان برف باریده، یا برف پاشیده‌اند.

صبح‌ها که پیاده می‌شوم باید چادرم را بالا بگیریم و لی لی کنان راه بروم تا پایین چادرم به زمین خیس نرسد و بوی ماهی به خود نگیرد. معمولا جلوی این مغازه‌ها نفسم را حبس می‌کنم تا کاملا دور شوم.

دروازه کازرون پر از میوه فروشی است. مغازه‌ها کوچک‌اند. جلوی هر کدام چهار یا پنج سینی بزرگ است که میوه‌ها را با دقت خاصی یکی روی دیگری چیده‌اند. سبزی‌فروشی‌های دروازه بوی طراوت و زندگی می‌دهد. نفس حبس شده‌ام را اینجا، رها می‌کنم. بعد وارد خیابان سمت راست می‌شوم؛ خیابان قاآنی شمالی یا همان قاآنی کهنه‌ی خودمان. جلوی مغازه‌ی عطاری اولی پاهایم شل می‌شود و خودم مست. بوی کمد مادبزرگم را می‌دهد. کمد مادربزرگ پر است از دارو‌های پیچیده شده در پلاستیک‌های گره زده. چند مغازه بعدتر حواسم به آقای پارچه‌فروشی است. یکی یکی طاقه‌ها را جلوی در مغازه‌اش سر پا نگه می‌دارد. به مغازه‌ی بعدی که می‌رسم دلم غنج می‌رود. بوی ترشی و دوغ محلی تا عمق سینوس‌های دماغم نفوذ می‌کنند.

آدم‌های دروازه را می‌شناسم. هر روز که می‌روم یک پیرمرد کوتاه قدی با عینک ته استکانی از روبرویم می‌آید. بند مشکی عینکش از کناره‌های گوشش آویزان است. چقدر از بچگی دوست داشتم عینک بزنم و عینکم بند یا زنجیر داشته باشد. پیرمرد آدم فقیری به نظر می‌رسد. هر روز که می‌آید یک بسته پلاستیک در دستش دارد. حتما پلاستیک‌ها را می‌برد سر دروازه که به زن‌ها و پیرزن‌هایی که میوه‌های زیاد می‌گیرند، بفروشد. هر روز که پیرمرد عینکی را می‌بینم برایش کلی دعا می‌کنم. اگر یک روز نبینمش دلم برایش شور می‌زند. می‌ترسم برایش اتفاقی افتاده باشد.

بعد از ترشی فروشی‌ها تا انتهای خیابان مغازه‌های ابزار آلات، لوستر و دکور است. فروشنده‌های جوان رنگ پیرمرد بازاری‌ها به خود گرفته‌اند. هر روز صبح یک جوانی دارد جلوی مغازه‌اش را تی می‌کشد یا آب می‌پاشد. بر عکس خیابان‌های دیگر، اینها کله سحر بلند می‌شوند و کرکره را بالا می‌برند. بعضی‌ از لوستر فروشی‌ها، بساط زاغ و اسفند هم راه می‌اندازند.

ظهر که با معده‌ی خالی و چروکیده همین مسیر را برمی‌گردم، دوست دارم جلوی فلافلی سر نبش و روبروی عطاری اولی غش کنم و بیهوش بشوم.

روی دنده مهربانی

«سه راه؟» به تاکسی گفتم بعد سوار شدم. دست بردم تو کیفم یک هزار تومانی درآوردم، و تعارف کردم. کرایه‌ام پانصد تومان می‌شد. راننده کمی تأمل کرد. هزارتومان را پس داد. گفت پول خرد ندارد. پول را گرفتم. کمی که جلوتر رفتیم به خودم گفتم: «به جای اینکه راننده از پانصد تومان بگذرد چرا من نگذرم!». پول را به راننده دادم. گفتم: «باقی‌ش اشکال ندارد». راننده نپذیرفت. کنار عابر پیاده‌ای ایستاد و ازش پرسید که دو تا پانصدی دارد یا نه؟! عابر پیاده گفت: «برای کرایه می‌خواهی؟» راننده گفت: «بله». عابر دست در جیبش کرد. یک سکه درآورد به راننده داد،.گفت: «من کرایه خانم را حساب می‌کنم».  راننده نپذیرفت و گفت: «با این وجود خودم ازش کرایه نمی‌گیرم». پشت چراغ قرمز، راننده پیاده شد. جلدی پرید و از راننده اتوبوس کناری، دو تا پانصدی گرفت. 

راننده با خوشرویی گفت: «خانم! امروز روز خوبی برایت است، همه روی دنده‌ی مهربانی بلند شدند» راننده با برخوردش و جمله‌اش حس خوبی من داد. کلی انرژی گرفتم. همین طور برخورد عابر پیاده. سر سه راه، سوار اتوبوس شدم. وقتی در پایانه پیاده شدم، کارت زدم. دو هزار تومان شارژ تو کارتم بود. سوار اتوبوس بعدی شدم. موقع پیاده شدن کارت زدم، بوق قرمز زد. دوباره زدم، دوباره بوق قرمز زد. کارت اتوبوسم ظاهرا دویست تومان شارژ داشت نه دو هزار تومان. خانمی که همراهم پیاده شد، وقتی دید دست در کیفم کردم و کمی هول هستم، برایم کارت زد. درست مثل دیروز که من برای آن خانم کارت زدم. راننده با بداخلاقی به آن خانم گفت، چرا پول خرد یا کارت اتوبوس ندارد. راننده دیروزی، روی دنده‌ی نامهربانی بود. چه حس خوبی دارد این دنده‌ی مهربانی.