وبلاگ

توضیح وبلاگ من

کلید واژه: "شب قدر"

آشتی‌کنانِ سیب‌مزه

دل علی را شکست. علی هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت. هر چه صدایش زد، فایده نداشت. وقتی برگشت، یک سیب تو دستش بود و برای خانم مربی گذاشت روی صندلی کناریش. بعد برای همه بچه‌ها سیب آورد. خانم مربی دوباره علی را صدا زد، ولی اعتنا نکرد. بهش گفت: «علی اگه… بیشتر »

مثل شهادت جدش

«بابا امشب می‌ری مسجد جامع؟ نمی‌شه نری؟» «بله دخترم، نمی‌تونم تو خونه باشم. دلم بی‌قراری می‌کنه. منتظرم هستن، نمیشه نٙرم.» بابا رفت مسجد جامع. دل من بی‌قرارتر از دل بابا بود. بی خود نیست که همه می‌گویند شبیه او هستم. حتی بی‌قراری‌هایمان هم شبیه هم‌ است.… بیشتر »