وبلاگ

توضیح وبلاگ من

آرشیو برای: "بهمن 1396"

کسی تنها بازمانده نیست

همیشه تو مسافرت‌ها سرم را به شیشه می‌چسبانم و بیرون را نگاه می‌کنم. کوه، جنگل، درخت، دشت، آدم‌ها و چیزهای دیگر را می‌بینم. اولین باری است که وقتی سرم را به شیشه می‌چسبانم، ابرها را می‌بینم. تا حالا به کوه‌ها از بالا نگاه نکرده بودم. خیلی قشنگ است. اولین… بیشتر »

پاکتی برای من

چند روز بود سرما خورده بودم. هیچ وقت دکتر نمی‌رفتم. دو سه روزه خوب می‌شدم. آن دفعه به خاطر امتحانات پیش رو رفتم دکتر. سرماخوردگی‌ام طولانی‌تر شد. از چشم شربت دیفن هیدرامین می‌دیدم. روز به روز بدتر می‌شدم. نصف شب‌ها رگباری سرفه می‌کردم. نفس کشیدنم کار… بیشتر »

مقدمه برای یه کار جهادی

پریشب که آمدم شیراز، قصدم این بود جل و پلاسم را جمع کنم برگردم روستا. تو این یک هفته خیلی آرامش داشتم. گفتم می‌روم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ تا عید شاید هم تا اردیبهشت می‌مانم و برای ارشد بکوب درس می‌خوانم. پایم به شیراز نرسید همه چیز برای یک مأموریت جور… بیشتر »

کلافه

یک هیولای بدترکیب و زشت است. با آن چشم‌های سرخ و قلمبیده‌اش. قد و قواره‌اش بر روی زمین زار می‌زند. سراغ هر کسی که می‌رود نفس راحت را از او می‌گیرد و افکاری پریشان را مانند پنیسیلین بهش تزریق می‌کند. کسی نیست که ادعا کند با او روبرو نشده. چرا کسی کاری… بیشتر »

کتاب «آرزوهای بزرگ»، نوشته‌ی چارلز دیکنز

واقعا فوق‌العاده بود. خیلی قشنگ بود. تخته گاز تا آخر خوندمش. دوست دارم یکبار دیگه هم بخونمش. اما کی، نمی‌دانم. شاید هم هیچ وقت. خیلی تلاش می‌کردم که فضای داستان رو تصور کنم. همه‌ش به خودم می‌گفتم: «چقدر اینها بی احساس‌اند». با خودمان مقایسه‌ می‌کردم.… بیشتر »

تهاجم محکوم ناشدنی

برای بچه‌هایم قهرمان بودم. یک اسطوره بودم. همه چیز خوب بود. می‌خواستند وقتی بزرگ شوند، مثل من باشند. وقتی با من بازی می‌کردند، می‌خندیدند. هر شب با صدای قصه‌های من می‌خوابیدند. صدایم بهشان آرامش می‌داد. از من که دور می‌شدند، فقط با دیدن خودم و در آغوش… بیشتر »

کتاب «زن زیادی»، نوشته جلال آل احمد

زن زیادی به نظرم کشش نداشت. جهشی خواندمش. کتاب باید خواننده را اسیر و شیدای خودش کند. به نظرم الان نویسنده‌هایی قوی‌تر از نویسندگان گذشته داریم. باید به نویسندگان الان رجوع کرد. هر چند خودم کتاب‌های گذشتگان هر چند ادبیاتشان را نپسندم، می‌‌خوانم‌شان.… بیشتر »

مثل عطر گل

من دهه چهل، پنجاه و شصت را ندیدم. دهه هفتاد خدا روی خوشی به دنیا نشان داد و متولد شدم. امام و انقلاب را هیچ وقت درک نکردم. پس از کی عاشق امام شدم؟ شاید آن روزی که دفتر نقاشی‌ام را باز کردم. عکس امام را که اول کتاب بود آوردم. از رویش نگاه کردم و نقاشی‌اش… بیشتر »

تاسَک

کوه تاسَک که قبلا در موردش پست نوشتم. با عنوان «تاسک شاهد است». آن وقت‌ها که بچه بودم قله‌اش وسط چله‌ی تابستان برفی بود. ولی حالا وسط چله زمستان برف دیدنش آرزوست. بیشتر »

دختر آخرین آبادی

کل روستا زیر برف سنگین یک دست سفید شده بود. دود از پشت بام‌ آنهایی که بخاری هیزمی داشتند بالا می‌رفت. بقیه خانه‌ها یا بخاری نفتی داشتند یا علاالدین. ابتدایی بودم. از مدرسه که تعطیل شدیم، رفتم نانوانی. بهم نگفته بودند نان بگیرم. کار خوب خودسرانه‌ام بود.… بیشتر »

تشت آب

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم اشتباه نکنید، جلسه تلاوت قرآن نداریم. تصمیم گرفتم شروع پستم با «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» باشد. چرا؟ مبادا یکی از رئیس رؤساء یا وزیر وزراء پستم را در یک جلسه‌ای بخواند و ملت گل و بلبل‌مان دست به دست کنند که «ای های و ای… بیشتر »

زن همسایه

دو هفته پیش زن همسایه مرد. سالم سالم بود. سه دختر داشت و یک پسر ده ساله. دختر بزرگش دو سالی از من کوچکتر بود. باز خدا را شکر هر سه دختر را زود شوهر داد. بیچاره پسرش. مامان خیلی به زن همسایه فکر می‌کند. سر سفره نشسته بودیم. همه یکی یکی بلند شدند و رفتند.… بیشتر »

بِرِشمون

از بچگی این واژه را زیاد شنیدم. همین الان هم وقتی مامان بهم می‌گوید کاری را انجام دهم، در جواب می‌گویم: «نیتَرُم» می‌گوید: «مَ برشمون زَته که نیتری!». حالا همه دور هم نشسته‌ایم. می‌گویم: «مانی برشمون چنه؟». مرا می‌پیچاند. قشنگ مشخص است که خودش هم… بیشتر »

جان و جگرم سوخت

یک روپوش صورتی داده‌اند به من. آن قدر گشاد است که می‌شود از آن به عنوان یک چادر مسافرتی استفاده‌ کرد. آن هم نه برای یک نفر یا دو نفر، تمام قوم و قبیله‌ام تویش جا می‌شوند. یازده‌تا بچه تو یک اتاق زیر مهتابی هستند. زردی دارند. انگار با هم قرارداد بسته‌اند… بیشتر »

کدخدایان ۲

زن عمویم از آنهایی است که دو طرفه همدیگر را دوست داریم. حرف کشیده شد سر کدخدایان. من یک گوشم پیش زن عمو بود، یک گوش و دو چشمم پیش فیلم هندی شبکه تماشا. مامان چایی را آورد. الان نمی‌دانم رابطه‌ی فامیلی‌ها را چطور بنویسم. زن گرفتن روستایی‌ها از همدیگر آن… بیشتر »

کدخدایان

«دیروز رفتم پیش کَل‌یدالله تعریف کدخداها را برایم کرد.» بهش می‌گویم: «خب چی می‌گفت!» ازش می‌خواهم مو به مو بگوید که بنویسمش. «کاخانی کدخدا بود. بعد پسرش کاراهخدا کدخدا شد. زن کاراهخدا مرد. چندتا بچه داشت. تو اداره خانه‌اش مانده بود. وقتی خان‌ می‌آمد… بیشتر »

قوام زنان

وقتی شما جنس قوی، محکم، با درایت آفریده شدی و من جنس ظریف، لطیف، مهربان، پر از احساس  و خوش باور؛ قرار این نبود که اگر پشت ماشین بودم، با بوق زدن فحش نثارم کنی. اگر پیاده بودم با بوق زدن‌های ناگهانی دلم را بلرزانی. اگر تو اتوبوس سر پا بودم برای خودت روی… بیشتر »

حکم مأموریتی خواهرانه

می‌آید گوشی‌ام را بر می‌دارد. تلگرامم را چک می‌کند. می‌گوید: «پیام نداد؟» گوشی را از دستش می‌کشم. بهش می‌گویم: «نه، نه. کلا پاکش کردم». اصرار می‌کند که نامش را سرچ کنم. می‌خواهد پروفایلش را ببیند. تو قهر کردن‌های این دو نفر، من حلقه‌ی وصلم. حالا که چاره… بیشتر »

کمپین خاطرات انقلاب

این روزها دوستانم دارند آماده می‌شوند برای این کمپین. من پیشنهاد خودم را دادم و گفتم احتمالا نمی‌توانم برای این کمپین مطلبی ارسال کنم. پدر، مادر و همه‌ی اجدادم در روستا به دنیا آمدند و زندگی کردند. در جریان ظلم و ستم شاه نبودند‌ و به طبع در جریان… بیشتر »